View in Telegram
🔹شماره ۴: حکایت خالی موحش تنهایی بعد از چند تا شیفت پی در پی، یک استراحت سه روزه دارم و انگار تازه متوجه رفتن فاطمه و بچه‌ها شده‌ام. مثل یک لگد جانانه توی ساق پا دقیقه ۷۰ بازی فوتبال، حالا که بعد از دقیقه ۹۰ آمده‌ام توی رختکن و بدنم سرد شده می‌بینم تمام جانم سیاه و کبود است و درد دارد. خالی خود به خود چیز ترسناکی است اما ترکیب آن با تنهایی، موحش، مهیب و هولناک است. تاریکی، سکوت و گذر آهسته زمان وقتی خالی و تنها باشی گویا ترسناک‌ترند. تلوزیون را روشن می‌گذارم که غیر از صدای توی مغزم حداقل صدای دیگری هم باشد. از نشیمن که می‌روم توی آشپزخانه اول برق آشپزخانه را روشن می‌کنم بعد بر می‌گردم لامپ نشیمن را خاموش می‌کنم. حتی چند ثانیه تاریکی مطلق را هم نمی‌توانم تاب بیاورم. قفل در ورودی را بی اغراق روزی صد بار بررسی می‌کنم و با اینکه می‌دانم بسته است، هر بار که از جلوی آن رد می‌شوم. قبل از دستشویی و بعد از آن ، قبل از خواب و حتی گاهی وقتی خوابم نمی‌برد به طرز وسواس‌گونه‌ای دوباره و دوباره و دوباره چک می‌کنم. به وسواسی دچار شده‌ام که یکجور اختلال عصبی است به گمانم. مرور و بررسی مکرر امن بودن. قبل از رفتن سر کار مایکروفر، پلوپز ، ساندویچ ساز، کتری برقی و حتی تلوزیون و چراغ خواب و شارژر موبایلم را از پریز می‌کشم مبادا در نبودنم جرقه نزنند و آتش راه نیفتد. یک چک لیست از همه کارهای قبل از ترک خانه درست کرده‌ام و با انجام هر کدام، با صدای بلند یک تیک جلوی آن می‌زنم. اما ده قدم از خانه که دور می‌شوم یادم نمی‌آید در را قفل کرده‌ام یا نه؟ ناهارم را برداشتم؟ هندزفری کجاست؟ یک ترس مداوم دارم از کارهایی که باید انجام می‌شده و انجامشان نداده‌ام. ترس آب ندادن به گلدان‌ها، ترس به موقع نپرداختن قبض‌ها. ترس از دیر رسیدن سر کار. من هیچ وقت انقدر از خانواده‌ام دور نبوده‌ام. دور به معنای حقیقی و این ترس همیشه در تمام وجودم بوده‌است. ترس از دست دادن ... و حالا که خودآگاهانه دارم این از دست دادن را تمرین و تجربه می‌کنم می‌فهمم که حقیقتی به واقع ترسناک و دردناک است. واقع‌بینانه، گاهی یک چنین درنگ و فاصله‌ای نه تنها بد نیست بلکه لازم است‌. فرای سختی و مشقتی که به آدم تحمیل می‌کند یک درس بزرگ هم دارد. اینکه بعضی وقت‌ها آنقدر به حضور آدم‌های مهم و عزیز عادت می‌کنی که متوجه میزان اهمیت آن‌ها در زندگی خود نیستی. آدمی باید زور بالای سرش باشد . گاهی تلنگری ناگزیر، مثل هجران یا فقدان باید باشد تا قدردان حضور آدم‌های عزیز زندگیت باشی. شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲ #بابک_اسحاقی @manima4
Telegram Center
Telegram Center
Channel