View in Telegram
تصمیم به خرید رفتن داشتم، که برف شروع شد...‌ لباس گرم بیرون را درآوردم، دست کردم توی کشو و اولین چیزی که لمس کردم را بیرون کشیدم و پوشیدم. بعدش هم چای را روشن کردم، موزیک را زیاد کردم و شروع کردم به تاب خوردن توی خانه... می‌رقصیدم، به هم ریختگی‌ها را جمع و جور میکردم، به شام فکر می‌کردم، حرفهایی که باید به استادم میگفتم را مرور می‌کردم، با خواننده همراه میشدم و اوج‌های آهنگ را بالاتر می‌خواندم... خلاصه در جهان دیگری بودم که زنگ در را زدند. از چشمی نگاه کردم و دیدم یک دختر و پسر جوان پشت در ایستاده‌اند... با خودم فکر کردم لابد از همسایه‌ها هستند و صدای موسیقی اذیت‌شان کرده سر ظهر... اول صدا را کمتر کردم بعد هم چشم چرخاندم که ببینم چیزی هست که روی لباسم بپوشم... که دوباره زنگ زدند... بیخیال شدم و همان شکلی، در را باز کردم. دختر شروع کرد به معرفی خودش و دوستش و گفت می‌خواهند چند دقیقه وقتم را بگیرند تا درباره ی کتاب مقدس با من حرف زدند! در حالیکه تعجب کرده بودم، گفتم وقت دارم و مشکلی نیست. شروع کردند... به گفتن از کسی که جهان را ساخته و آن را می‌گرداند... از یافتن سعادت و صلح برای انسانها می‌گفتند... بروشور و کتابچه دادند، از تبلتشان برایم کلیپ پخش کردند و خواستند توی سمینار آنلاینشان که رایگان است شرکت کنم و سوالاتم را درباره‌ی ریشه‌ی مشکلات بشر بپرسم...‌ اینکه چرا با وجود راهنمایی های کتاب مقدس، آدمها در آرامش و سعادت نیستند... چه قابی بود! سوررئال! از آنها که میشد صحنه‌ی متفاوت و تاثیرگذار یک فیلم باشد: آرام برف ببارد، یک زن و مرد با موهایی بلوند و چشمهایی روشن برای زنی با موی سیاه از قلب خاورمیانه، درس دین میدادند... زنی که با موهای باز و پیراهن کوتاه سرخابی رو به آنها گفته‌بود که مسلمان است!  اگر واقعا صحنه‌ی یک فیلم بود، باید کارگردان از بهت زن خاورمیانه‌ای یک کلوزآپ می‌گرفت. باید اینجا صحنه می‌پرید به خاطرات او... مثل حفظ کردن اصول دین با مادربزرگش، سخنرانی‌های مدیر و معلم‌های مدرسه‌اش برای رفتن به بهشت... روزه‌های بی‌سحری... چادری که با دقت تنظیم میکرد تا سرنماز از سرش نیفتد... اعتقادها و باورهای پاکی که همانجا... شاید جایی حوالی نوجوانی جا مانده بودند. از تصاویر مات و کمرنگ خاطرات، دوباره برگردیم به تصویر چهارچوب در... با صدای پس زمینه‌ی ناصر زینلی از اسپیکر... ترکیبی بود برای خودش... تبلیغاتشان که تمام شد، کمی هم خوش و بش عادی کردیم و بعد رفتند... در را که بستم رفتم توی آشپزخانه... برای خودم چای ریختم و کنار پنجره نشستم. به بروشورشان نگاه کردم و فکر کردم کاش واقعا چنین سمیناری بود که جواب را داشت، جوابی که میشد به چاره تبدیلش کرد و بشر را رساند به آرامش... کاش همه چیز بشر اینقدر پیچیده نبود.... کاش میشد آرامش و سعادت مثل همین برف آرام آرام می‌بارید روی شانه‌ی همه... رایگان... #فاطمه_شاهبگلو @manima4
Telegram Center
Telegram Center
Channel