🔹 شماره ۵:
حکایت کبابتابهای و رویای نیمهتمام سوئدیامروز یک دوست سوئدی به نام
یان مهمانم بود. در مورد یان بعدا بیشتر برایتان خواهم گفت.
چطور شد که امروز دعوتش کردم اینجا؟
آها. عکس قبولی گواهینامه را برایش فرستادم و او هم دعوتم کرد برای شام کریسمس و من هم خواستم جبران کنم گفتم بیا برویم یک رستورانی جایی و او هم گفت که چرا رستوران؟ مهم این است که بنشینیم فیکا کنیم (یادم باشد این فیکا را هم بعدا برایتان مفصل تشریح کنم. عجالتا شما در نظر بگیرید گپ زدن همراه با قهوه) و نمیدانم یکهو از کجایم درآوردم که بیا خانه ما، برایت غذای ایرانی درست میکنم.
سوئدیها هم که بیتعارف گفت: چه روزی؟
گفتم: یکشنبه
گفت: چه ساعتی؟
گفتم: ساعت ۱ واسه ناهار
پرسید: تینا و یاکوب را هم بیارم؟
گفتم: نه خودت بیا . وقتی فاطمه و بچهها برگشتند تو هم عهد و عیالت را بیاور.
گفت: اوکی
حالا پسر خوب تو پدرت سرآشپز بوده یا کارنامه درخشان آشپزی ایرانی داری که توی این هیری ویری مهمان دعوت میکنی؟
این دو سه روز پر از استرس، خودم را رایزن فرهنگی ایران در سوئد تصور میکردم. خانه را ریختم و سابیدم و جارو کشیدم. بعد یاد غذا افتادم که هیچ ایدهای نداشتم که باید چه خاکی به سرم بکنم. کلی یوتیوب و پیج آشپزی را زیر و رو کردم و دست آخر تصمیم گرفتم بروم سراغ کم ریسکترین گزینههای موجود.
این شد که کباب تابهای و سالاد الویه را به عنوان غذای ایرانی به یان بینوا قالب کردم.
آن بنده خدا هم که هیچ دوست ایرانی دیگری جز من ندارد و احتمالا باور کرد که غذای ایرانی خورده است.
بعد از ناهار یک دست هم فیفا بازی کردیم. توقع داشتم رئال مادریدی، لیورپولی، بایرمونیخی چیزی انتخاب کند ولی به مثابه یک وایکینگ میهن پرست رفت یک تیم دوستاره درپیت از گوتنبرگ برداشت. دیگر انصاف نبود من بروم تیم خوب بردارم ، من هم از مالمو تیم برداشتم و با چهارتا گل بنده خدا را جوری شتک کردم که علاوه بر غذای ایرانی با میهماننوازی ما ایرانیها هم بیشتر آشنا شود.
بعد از چای زعفرانی و دسر یکهو بی مقدمه گفت : ماشین نمیخری؟
گفتم: نه تا وقتی خیالم از بابت ویزا راحت نشده
گفت : پاشو بریم یه چرخی بزنیم. هم یه هوایی میخوری هم شاید پسندیدی یه ماشین برداشتی.
ما هم که پاشدیم رفتیم به این امید که روز تعطیلی جایی باز نیست که متاسفانه بود.
سرتان را درد نیاورم اگر یان دستم را نکشیده بود الان با یک شاسی بلند جلوی در خانه، خدمتتان بودم.
فروشنده یک بیزنسمن قهار لبنانی بود از آنهایی که در کسری از ثانیه مشتری را اسکن و روانشناسی میکنند.
منی که رفته بودم برای اینکه غذایم هضم بشود به خودم که آمدم دیدم همه چیز بر وفق مراد است. از دم قسط بدون پیش پرداخت، سر حال، برند معروف، کم مصرف، جادار و اتومات و ...
تنها فاصله من با خرید ماشین و گرفتن سوییچ از آقای لبنانی یک کلیک بود و این داشت مرا میترساند. راستش ما مردم خاورمیانه عادت نداریم همه چیز انقدر خوب و انقدر سریع پیش برود. زندگی انقدر راحت و بیدغدغه برایمان مشکوک است و فکر میکنیم حتما یک کاسهای زیر نیمکاسه است.
بگذریم ... یان به بهانه اینکه بهتر است با همسرم هم مشورت کنم مرا کشید بیرون. ولی در اعماق نگاهش «حالا من یه چیزی گفتم تو چرا جدی گرفتی بابا»ی خاصی موج میزد.
یکشنبه ۲۶ آذر ۱۴۰۲
#بابک_اسحاقی @manima4