این چندخط بماند اینجا به یادگار از تجربه سفرم به ایران:
* در کل حضور آدمها در کنارت به واسطهی دانستن اینکه به زودی تو را نخواهند داشت، با کیفیتتر است... و تجربهی این نوع حضور، حس جالبیست. مثلا اینکه درگیر و پرمشغله باشند ولی وقت گذراندن با تو را انتخاب کنند... سیر باشند ولی غذایی که دوست داری را برایت آماده کنند و با تو هم سفره شوند... بیحوصله و خسته باشند ولی پابهپایت خیابانها را گز کنند... شاید کمی خودخواهانه باشد... ولی راستش برایم مهم نبود. منی که همیشهی خدا در این عمر سی و چندساله ام حساب کتاب کردهام که مبادا ناخواسته مزاحم کسی باشم و توی تعارفات، بیشتر خواستههایم را نگفتهام، آن چند هفته گذاشتم شبیه خودم نباشم و لذت ببرم...
*چیزهای زیادی بود که آن روزهای آخر خوب بستهبندی کرده بودم و فکر میکردم اولین باری که برگردم، حتما با خودم میآورم... سراغ هر کدامشان که رفتم، فقط به دستخط خودم که با ماژیک رویشان توضیحاتی ثبت کردهبود، نگاه کردم و دوباره گذاشتمشان همانجا که بودند... اشیای بیجان تغییر نمیکنند... ما جاندارها عوض می شویم و ارزش چیزها برایمان کم و کمتر میشود...
*کمی استرس داشتم برای زمان طولانیای که در راهم و مسئولیت بچهها... مدام همه چیز را چک می کردم... با یک نفر هم کلام شدم و بیشتر از نیمی از راه، به سرعت برق گذشت... انگار که نشسته باشیم روی نیمکتی توی یک پارک، قصهی زندگیاش را سرتا ته برایم گفت... عکسهای توی گالریاش را نشانم داد... از فرزند پروری گفتیم تا سختی های مهاجرت... در آخر هم بدون اینکه حتی اسم هم را بپرسیم خداحافظی کردیم... با خودم فکر کردم با اینکه این روزها آدمهای قصهگو، آنها که حرف دارند برای زدن، خیلی کماند، او چقدر به موقع آمد و سرگرمم کرد و نگرانیهایم را پر داد...
*انگار که دوری و نبودن، از دوست داشتن، عشق میسازد... تمام معادلههای یک رابطه کهنه را به هم میزند و تو را برمیگرداند به روزهایی که هنوز رنگ تکرار زندگی روی همه چیز ننشسته بود... آن روزهایی که نوازشش میتوانست قلبت را در بدنت جابهجا کند... این حس هم فوقالعاده بود... شبیه زیست دوبارهی بیست سالگی... حس مجدد بوهایی که لابهلای روزها گمشان کردهبودی...
*این روزهایی که نبودم، چندین بار دعوت دوستان را رد کرده بود و ترجیح داده بود روزهایش را با کار یا تلویزیون شب کند... دو سه روز بعد از آمدنم، مهمانی دعوت بودیم. نگاهش میکردم وقتی که داشت آماده میشد... وقتی که بین پیراهن ها انتخاب میکرد یا خودش را توی آینه چک میکرد... قشنگ بود ولی کمی این حس را دوست نداشتم که من باید باشم تا او شاد باشد... میدانم... شاید نوع شادی او، نوع لذت بردنش از زندگی با من متفاوت است... ولی این هم حس عجیبی بود که به سراغم آمد و دوست داشتم ثبتش کنم...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4