View in Telegram
اولین روز سال نو : صبح: ساعت نه امتحان داشتم. از ترم قبل جا مونده بود چون روز امتحان اصلی ایران بودم و حالا باید با آنها که درس را افتاده‌بودند، در تکرار امتحان شرکت میکردم.‌ نیم ساعت زودتر پشت در جلسه بودم و جزوه‌ام را نگاه میکردم. (تفاوتم با بقیه دانشجوها همین استفاده از جزوه های کاغذیست. تقریبا هیچ کس با خودکار و کاغذ کاری ندارد) نوع امتحان "کتاب‌باز" بود. جزوه را گذاشتم کنار دستم و همزمان دوتا هوش مصنوعی هم باز کردم. جواب اولی را کپی میکردم توی دومی و میگفتم چک‌ کن، جواب دومی را هم با اسلایدهای خود درس مقایسه میکردم. خلاصه نویسی‌های کاغذی‌ام را ورق میزدم. بعد از امتحان به بابک که اومده بود دنبالم گفتم کاش امتحانش اینجوری نبود، مثل همه‌ی قبلی ها یه چیزهای مشخصی رو می‌خوندم و یه کاری رو تحویل میدادم و یه نتیجه‌ی معمولی می‌گرفتم... ولی حالا به خاطر این سبک، استادش گفته فقط نتایج عالی امکان پاس شدن دارند نه نتایج معمولی و من فکر کنم عالی ننوشته بودم... چون اصولاً آدم نتیجه‌ی عالی نیستم... توی اولین روز سال نو، گفتم که من هیچ وقتِ هیچ وقت صدِ خودم رو برای هدفی نگذاشتم. برای هیچ کاری من توان صدم رو استفاده نکردم. اینکه به این نتیجه برسی یه حسرت عجیب برات به وجود می یاره که اگرررر میذاشتم، چی میشد؟ چیزی که ازش بیخبرم... اکثرا با درصدهای خیلی کم کارم راه افتاده و با درصدهای حدود پنجاه و شصت شاید به یه موفقیت نسبی رسیدم و همون ارضام کرده... توی اولین صبح اولین روز سال نو، بعد از جواب دادن به چهل تا سوال با جزوه‌ی باز و قدرت AI، احساس کردم بهترین جوابهایی که میشد نوشت، رو ننوشتم... و در ادامه حسی از ترکیب کنجکاوی و خیالپردازی به سراغم اومد و فکر کردم به کارهایی که اگر با صدِتوانم انجام میدادم، چی میشدن... اصلا صدِ توان من کجاست.‌... ظهر: با یانی رفتیم رستوران برای ناهار. یک زن پنجاه ساله، شاداب و پر انرژی، سیگاری، قدبلند، با اعتماد به نفس، تُن صدای خاص، سینگل، مادر، چتری، چشم رنگی، خوش صحبت می‌گفت بیشتر از بیست سال توی زندگی‌ای بودم که آزاد نبودم چون همسرم شغل شلوغی داشت و تمام مسئولیت خانه و بچه داری با من بوده... میگفت در تمام دوران تاهلش حتی یک روز هم مرخصی از کارهای خانه و بچه ها نداشته... منظورش از آزادی چیزهایی بود از قبیل یک سفر کوتاه، یک شب خوابیدن خانه‌ی مادرش، یک دورهمی چندساعته با دوستانش.‌‌... همیشه سه تا بچه بوده که باید به آنها می‌رسیده و همسری که به او نیاز داشته... بچه‌ها که بزرگ شدند، به ازدواجش پایان داده. داشت با لذت از روزهایش و کارهای تکراری و شاید حوصله سربرَش تعریف می‌کرد. می‌گفت یک وقتهایی بعد از تمام شدن کار می‌نشینم توی ماشین ولی روشنش نمی‌کنم. از اینکه مجبور نیستم بروم سمت خانه لذت می‌برم...‌ همینجوری می‌نشینم توی ماشین موزیک گوش میدهم، سیگار میکشم یا رانندگی میکنم به هرسمتی به جز خانه.... از اینکه موبایلم زنگ نمی‌خورد لذت میبرم، به کسی جواب نمیدهم که کی میرسم و به شام فکر نمیکنم لذت میبرم. از اینکه توی خانه به حرف‌های کسی گوش نمی‌دهم لذت میبرم. هروقت دلم خواست تمیزکاری میکنم و هروقت نخواست، نمیکنم... نوع آزادی‌ای که درباره‌اش حرف میزد جالب بود. شب: به بچه‌ها تاکید میکردم که اگر سیب میخواهید از ظرف میوه بردارید نه از هفت سین، و طبق معمول می گفتند چرا؟ و جواب درستی نداشتم. گفتم چون اونها قرمزترن و من جداشون کردم برای هفت سین، و باز چرا؟ ... چون قشنگتره... چرا... و در نهایت نه تنها سیب، تخم مرغ‌ها را هم دادم خوردند. دوستم با خانواده‌اش آمدند عیددیدنی... چای‌ که می‌خوردیم ماجرای اصرار بچه ها به خوردن بخشی از هفت سین را برایش تعریف کردم. گفت کار درستی کردند... به نقل از مادر و مادربزرگش می‌گفت خوردنی‌های هفت سین باید خورده شود، سکه‌اش هم  باید خرج شود تا برکت به خانه بیاید. فکر کردم این سنت دیرینه‌‌ی ایرانی هنوز چیزهایی برای شگفت زده کردن من دارد...‌ هنوز قصه‌هایی هست که من با این سنم نشنیدم... نوروز هنوز میتواند یک چیزی از جیبش دربیاورد و نشانم بدهد و من بگویم چه جالب..! #فاطمه_شاهبگلو @manima4
Telegram Center
Telegram Center
Channel