روی هم پنجاه سالمان نبود. با یک انگشتر خیلی خوشگل، نامزدش شده بودم و هنوز نمیدانستم وقتی میخواهد یک چیزی بخرد چندین و چند روز سرچ می کند. هنوز نمیدانستم که با هر پس اندازی دلش میخواهد یک ذره بین بردارد و بیفتد توی دنیای تکنولوژی و بگردد و بگردد... دوتایی میخواستیم بریم بازار... وقتی که می آمد دنبالم، حداقل یک ساعتی درگیر آماده شدن بودم. توی آرایشگاه هایی که پوست آدم را می کندند، مش و هایلایت کرده بودم، کمرم آنقدر باریک بود که همه ی کمربندها سوراخ کم می آوردند. با حوصله ی زیاد سشوار می کشیدم، مژههایی که توی ریمل زدن به هم چسبیده بودند را یکی یکی باز می کردم و صدبار نتیجه ی کار را توی آینه چک می کردم. با هم رفتیم دوربین خریدیم. یک Canon دیجیتال کامپکت با کیف و متعلقاتش... چندسال لذتش را برد. با حوصله عکس می گرفت و با دقت عکس هایش را پوشه بندی میکرد. شمال میرفتیم، طالقان میرفتیم، مهمانی، دورهمی... همیشه از قبلش باطری های دوربین را میزد به شارژ... و من مهمترین سوژه اش بودم، برای لنزش ژست میگرفتم، غر میزدم که یکی دیگه... و باز هم یکی دیگه... وقت هایی که عکسهای تکراری و چشم بسته و کج و معوج را پاک میکردم، ناراحت میشد، میگفت تمامشان باید بمانند...
چند سال بعد یک Nikon نیمه حرفهای خریدیم، دیگر لازم نبود باطری ها را شارژ کنیم. شب قبل از به دنیا آمدن مانی، دوربین را گذاشت روی پایه و دوتایی نشستیم رو به لنزش و حرف زدیم. بابک گریه اش گرفت، من دلشوره داشتم، و نیکون با حوصله حرفهایمان را خطاب به یگانه سوژهی عکاسی روزهای آتی، ثبت کرد. من تا امروز فقط یکبار آن فیلم را تماشا کردم. همان یکبار هم نتوانستم تا آخر ببینم... بگذریم.... و پُررنگ ترین تصویری که از آن دوربین دارم، برای فردا صبحش است توی بیمارستان... بابک بلوز و شلوار سفید پوشیده بود و نیکون سیاه از گردنش آویزان، داشت به من که لباس اتاق عمل پوشیده بودم، دلداری میداد چون فراتر از ترس بودم... وحشت کرده بودم... استرس و ناشتایی طولانی ترکیبی در من ساخته بود که روی صندلی چرخدار رسما می لرزیدم... بابک از رفتنم توی اتاق عمل فیلم گرفت... و از آن به بعد تمام درایوها، تمام پوشه ها، تمام فایل ها شد مانی... حتی من هم دیگر تکراری ها را پاک نمیکردم... مانی رو به نیکون، اولین کلماتش را گفت.... راه رفت... برادر دار شد...
چند روز پیش بستهی خرید آنلاینش رسید... درست حدس زدید... دوربین بود. یک Canon حرفهای خریده بود. نیما بیچاره اش کرد. حتی نگذاشت لذت آنباکسینگ اش را ببرد. همه چیز را برمیداشت، بدون مکث سوال می کرد...چطوری باید برای یوتیوب فیلم بگیرم؟ چطوری از بازی آنلاینم فیلم بگیرم؟ میخواست خودش با دوربین کار کند. برای چند لحظه استیصال را در چهرهی بابک دیدم. آخر به این نتیجه رسیدند که نیما بشود سوژه و رو به دوربین حرف بزند تا بابک آپشن هایش را چک کند... یک ساعتی رفتند توی اتاق ولی سرو صدایشان می آمد...
شام میپختم و فکر میکردم به روزهای خیلی دوری که صاحب تمام درایوها بودم... به تمام آن چه در من تغییر کرده... از آن اولین دوربین تا امروز و اینجا.... موهایی که حالا دیگر خودم رنگ میکنم و دور کمری که هیچ وقت به آن روزها برنگشت. به آدم ها فکر کردم. آنها که جلوی دوربین های قبلی خندیدند و الان با این دوربین ... اینجا نیستند... یا کلا نداریمشان... غرق افکار درهمم بودم که دیدم با دوربینش رو به رویم ایستاده... با همان ذوق... با همان نگاه... گفتم: آخه این شکلی! .... بعد رو به لنزش خندیدم.... زوم کرد روی صورتم و گفت: خیلی هم خوشگلی...
نیما آمد دوربین را گرفت و رفت....
بغلش کردم و گفتم: فکر میکنی دوربین بعدی رو کی میخری؟
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4