شیفت شب هستم. نشسته ام سر کار ولی فقط جسمم اینجاست. فکر و روح و روانم اما یکجایی در ارتفاع نمیدانم چندپایی یک جایی بین آسمان و زمین نزدیک مرزهای ایران و ترکیه است.
چهل و سه روز پیش فاطمه و بچهها رفتند ایران و حالا دارند برمیگردند.
راستش دلم میخواست این مدت بیشتر مینوشتم ولی انقدر سرم را با کار مشغول کردم که نشد. البته از یکجایی به بعد خودم هم تمایلی نداشتم.
بخواهم به طور خلاصه بگویم : این مدت یا مشغول کار بودم یا خواب
تنهایی را پناه بردم به کار و موسیقی و پادکست و سریال
سوپرانو را یکبار دیگر از اول تا آخر دیدم و یک عالمه فیلم و سریال دیگر. کم مانده بود نتفلیکس و HBO ایمیل بدهند که بنده خدا کاه از خودت نیست کاهدان که از خودت است، به اکانت ما رحم نمیکنی به چشم و چال خودت رحم کن لااقل.
راستش اگر این مدت به طرز کابوسگونهای گذشته بود الان متریال بیشتری مهیا بود برای ننه من غریبم بازی و مظلوم نمایی.
شب آخر قبل رفتن، مانیما را بغل کرده بودم و دورهمی غصه خوردیم. وقتی خوابشان برد انقدر ماچ و بوسشان کردم. نمیدانستم که چطور این همه وقت نبودنشان را تاب بیاورم ولی راستش حالا که فکر میکنم میبینم آنقدر ها هم سخت نبود. یعنی انقدر مشغله و مشغولیت داشتم که فرصت فکر کردن و دلتنگی و غصه خوردن پیدا نشد.
دلم برایشان یک ذره شده و دارم پر پر میزنم برای لحظهای که بر میگردند و بغلشان میکنم ولی صادقانه بخواهم اعتراف کنم با همه سختیهایش تجربه خوبی بود. دلچسب نبود اما خوب بود. خوب و سخت. مثل صعود به یک قله که به خودت افتخار میکنی که از پس سختیها و فراز و نشیب راه برآمدهای.
راستش یکجورهایی من هم همراهشان به سفر رفتم. سفر به خودم و راضیم از این ماجراجویی بیخطر.
این مدت چندین و چندبار برف آمد. یکبارش یکجوری بود که حتی سوئدیها را هم غافلگیر کرد. ابرهای عجیب نیمکره شمالی ، غروب و طلوع خورشید، بارش برف، زمین و آسمان خاکستری و دریا و جنگل پوشیده از برف و یخ گاهی تصاویری بینظیر میساختند شبیه کارت پستال، گاهی آسمان چنان میبارید شبیه سریال از سرزمین شمالی با همان موسیقی بینظیر در پس زمینه تصویر . یک چیزهایی که هیچ وقت ندیده بودم یا اگر دیده بودم انگار این تنها بودن تبدیلشان کرده بود به یک سکانس جادویی.
چندین بار خواستم عکس و فیلم بگیرم ولی عکس و دوربین هیچ وقت نمیتواند راوی صادقی باشد از درک شخصی آن لحظه. تسلیم شدم و گفتم بگذار اینها را همینطوری توی ذهنم نگه دارم برای روزهای پیری و کوری. مثل یک راز بین خودم و خودم.
نشستهام و دارم کار میکنم اما فکرم در ارتفاع نمیدانم چند پایی، بین زمین و آسمان است. عزیزانم از مرزهای پرگهر به سلامت عبور میکنند و من نفس راحتی میکشم.
نشستهام و مدام صفحه فلایت ترکر را نگاه میکنم و فاطمه و بچهها هر بار که صفحه را رفرش میکنم، کمی بیشتر به من و خانه نزدیکتر میشوند.
#بابک_اسحاقی
@manima4