کاریزگاه

Канал
Логотип телеграм канала کاریزگاه
@karizgaПродвигать
367
подписчиков
مرگ می‌آید و هنگام منم خواهد بود و هومن از زفان به هومنی رسید.
هر چه کردم دلم از یاد خداوند نرفت
اخم ابلیس فراوان شد و لبخند نرفت

کفر را در بغلم تنگ کشیدم همه شب
صبح شد باور من هیچ به ترفند نرفت

از مناجات، سخن جانب دشنام کشید!
ثقل هستی‌ست‌ به‌ دشنام و به‌ سوگند نرفت

"گر بگویم که مرا با تو سروکاری‌نیست"
قسم آرم که سرم هرچه شکستند نرفت

دلم از مهر تو جاوید به جنبش افتاد
دل دربند تو هیچش نشد از بند نرفت


یزدان رحیمی

#شعری_بخوانیم
#غزل
@karizga
با خودم گفتم دلت مطرود خواهد شد
آرزوهای قدیمت دود خواهد شد

گفته بودم با شقایق‌های این صحرا
مهربان باشی که دیرت زود خواهد شد

گفته بودم گر همه گیتی ستمکارند
عادلی کن راه شر مسدود خواهد شد

سرزمین آدمی را ظلم آلوده‌ست
با ستم لطف خدا مفقود خواهد شد

از تراکم شیوه‌ی ظلمی که جاری هست
عاقبت این شهرها نابود خواهد شد

بار دیگر هم سفارش می‌کنم خود را
مهربانی کن! دلت خوشنود خواهد شد

یزدان رحیمی

#شعری_بخوانیم
#غزل
@karizga
می‌رفتم و بر سینه‌ام داغ نگاهت
زخمی نشانده خونروش با تیغ آهت

برگشتم و سردِ عرق غلطیده بر رخ
مایوس و تلخ و خسته از دوری راهت

می‌خواستم تا انتهای جاده درد
دست فراموشی سپارم هر گناهت

اما چنان مجروحم و از پا فتاده
خود را فراموشم شد و چشم سیاهت

این راه را می‌آمدم با قیس مجنون
برگشت هم،نفرت شده لیلای راهت

چوب حراجی می‌زند قلبت حیا را
ارزان فروشی می‌کنی شام و پگاهت

لیکن اگر چه دیده‌ای تاریک ما را
بر ما دریغت آمد از انوار ماهت

یزدان رحیمی

#شعری_بخوانیم
#غزل
@karizga
"امروزهای" خشک من در نای من بود
عمرم در آن امروزها فردای من بود

عمری پر از بیهودگی،طولانی و پوچ
سرمد‌ترین بیهودگی پیدای من بود

پاییز را گشتم ولی مسدود‌تر شد
راه گریزم از خزان، یلدای من بود

دارد کمینم سایه‌وش دیوی شبانه
دیوی که گویا از ازل هم‌پای من بود

درهم که شد اوضاع من چون خاک و باران
پاشیدگی خاک و بو پروای من بود


یزدان رحیمی

#شعری_بخوانیم
#غزل
@karizga
می‌خواهم از خود دور باشم قبل مردن
از درد دیدن کور باشم قبل مردن

عزلت همیشه بهترین تصمیم مردست
تنها و دورادور باشم قبل مردن

هر قدر از عمرم که باقی مانده با خلق
یک وصله‌ی ناجور باشم قبل مردن

گیتی که با من سنخیت هرگز ندارد
با او چرا مسرور باشم قبل مردن

نان بشکنم،اندک، ولیکن با دلی خوش
بی آنکه دست زور باشم قبل مردن

می‌خواهم از دنیای تاریکی سراپا
تنها به فکر نور باشم قبل مردن


یزدان رحیمی

#شعری_بخوانیم
#غزل

@karizga
در من پسری می‌گرید!
قهرست با هستی هنوز
که تیله‌هایش را به وسوسه و تدلیس
چاله-گمراه کرد.

در من پسری می‌گرید!
به سمت خان می‌دوید تیردستش،
خاک همواره پر عوارض،
هستی بود!

تیردستش را که می‌بردند،
پسر،
زودازود باخت را
زندگی کرده بود...


یزدان رحیمی

#شعری_بخوانیم
@karizga
نوجوان بودم و گاه گاه چیزکی می‌نوشتم...داستانی و شعری که اگر اکنون کسی یک فقره از آن جنایات را برای نقد به من بسپارد به هر بهانه‌ای که شده از زیر بار گفتن و نوشتنش خواهم گریخت و زیاده اصرار کنند،دشنام خواهم داد!

اما نوجوانی بود و آغاز بلوغ و احساس خود عقل کل پنداری و ریخت و سیمایی که گاه در نظر جذاب می‌آمد و گاه نتیجه نفرین شیطانی آتشین نفس!با جوشی چرکین در نواحی پیشانی!

خوب به یاد دارم که بعضی شب‌ها را مخصوصا شبهایی که روزشان را به تلخی سپری کرده بودم،به این فکر می‌گذراندم که چه دارم و چه ندارم!؟
و از شما چه پنهان این پرسش در سرم ماند و عادتم شد که تا اکنون و در میانسالی‌ام گاه از خود می‌پرسم چه دارم و چه ندارم!؟

می‌خواهم سیاهه‌ای از برخی پاسخ‌هایم در بخش دارم‌ها، به علاوه میزان دوام آنها را امشب و اینجا بنویسم و خدا مرا همین الان بکشد اگر دروغ بگویم!

فقط از چهارده سالگی تا حدود هفده سالگی:

لباس‌هایم(به ویژه آن کاپشن سفید و سیاهم که با پوشیدنش احساس می‌کردم یکی از هنرپیشه‌های بالیوود شده‌ام!(مایه شرمساری است اما تا حدود بیست سالگی لباس‌هایم را "داشته"فرض کرده‌ام!/ دوچرخه‌ام(وقتی هجده سالم شد، یک شب همانطور که به دوچرخه ایستاده کنج دیوار حیاط خانه نقلی پدری خیره شده بودم، ناگهان برادر کوچکترم را صدا زدم و دوچرخه‌ام را به او بخشیدم...اصلا هم پشیمان نشدم،شش هفت ماهی بود سوارش نمی‌شدم و بعدترها هم هیچ وقت موتور سیکلت نخریدم!)/دو سه فقره قهرمانی در مسابقات کشتی دانش‌آموزی مناطق آموزش وپرورش تهران،‌منطقه چهار و یک فقره نایب قهرمانی استان تهران و چند مدال فلزی دیگر با حکم و بدون حکم! (همین که در نوزده سالگی مینیسک زانوی چپ پاره شد همه با هم به فنا رفتند...چند ماه پیش در میان کتاب‌ها و کاغذهای قدیمی، احکام قهرمانی‌ها را پیدا کردم و با شگفتی تمام دیدم روی بعضی از آنها به جای نام من نام احمد رحیمی رفیق هم‌کلاسی‌ام ثبت شده! به یاد آوردم چند حکم را به او داده بودم تا در کلاسهای مربیگری شرکت کند!!! به نظرم همان حوالی نوزده سالگی بود و پاره شدن مینیسک!)/یکی دوفقره دیگر هم بود و در نهایت شاعری! چه قدر وقیح و متجاسرم! من از سیزده چهارده سالگی خود را شاعر می‌دانستم و این را سرمایه خود می‌پنداشتم(تا به کی؟ نمی‌دانم ! شاید تا اکنون! اما اطمینان دارم در مقاطعی شاعر بودن را نه سرمایه که وبال گردن دیده و دانسته‌ام و حتی ننگ و شاید بدتر!) ای کاش مینیسک پایم پاره نمی‌شد و اینجوری شاید سال‌های بیشتری را کشتی می‌گرفتم و در نتیجه احتمالا کمتر می‌خواندم و آفت دانستن به جانم نمی‌افتاد! دارایی مزخرف و بیهوده و گول زننده‌ای به نام دانایی و گاهی هم به نام سواد! ای زرشک سیاه هی!...

خیلی زیاد نوشتم!
من فقط یک دارایی دارم!
اشتباه نکنید شکرا لله روزگارم بد نیست!
اما فقط یک دارایی دارم و اینبار اطمینان دارم که این دارایی را دارم!
"او گاهی نگاهم می‌کند!"

یزدان رحیمی

#اوراق_پراکنده
@karizga
دل به درد آغشته و با دردها در وحدت‌ست
دردمندم، دردمندی‌ام برایم عادت‌ست

درد بیهوده کشیدی؟ من کشیدم با تنم!
عودت دردم ولیکن بی‌مکان و مدت‌ست

بافتارم تکّه تکّه شد،گلیمی بود و مُرد
تارهایم یکدگر را گفته آیا پودت‌ست؟

درد من دریا شد و چون ذات دریا تشنه‌ام
با لب صحرا صدا کردم که شیرین رودت‌ست؟

بوی غم با دردهایم درهم آمد در فضا
از خودم می‌پرسم آیا میل عطر و عودت‌ست؟

یک سده گویا گذشت و نغمه‌ی شادی نبود
مطربا در دسترس تاری،دفی یا عودت‌ست؟

خواب دیدم پیک مرگم از سر اندرز گفت:
اندکی با خود مدارا کن که در این سودت‌ست


یزدان رحیمی

#شعری_بخوانیم
#غزل
@karizga
آینه می‌پیچد اینجا در هیاهو
بس که تصویر مزاحم کرده انبار
معدنی از ازدحام شکل و رنگ‌ست
یک جهان سنگین شده مرآت در کار

ژرف آیینه مجال آشنایی‌ست
آشنا کردن به آب نرم و سختش
من نیایم را به عمق کهنه مرآت
با پدر دیدم شناور یا به تختش

باوری دیرینه دارم مرگ اینجاست
پشت تاریکیِ انبوهیِ جیوه
مرگِ زنده چشم می‌دوزد به مردم
یادگاری می‌برد با چشم خیره

آینه تاریخ بیدار تکاپوست
در وقایع شاهد هموارگی‌هاست
بازتابی از تولدها و مردن
مندرج در آینه دائم مهیاست

خردکی بینش اگر باشد به چشمی
روبه‌رو با آینه در خود نماند
می‌تواند خط به خط رویه به رویه
نقش پنهان سطورش را بخواند

با توام ای آینه! تفریق هستی!
کاستی از این جهان تصویر و مفهوم
هرچه تصویرش درون جانت افتاد
بخشی از روحش درونت گشت مکتوم

آینه! بر دامنت گرد و غباریست
تیره هستی،میزبان هر سیاهی
آینه،پندارمت تردید داری!
سر فرو بردی به آیین تباهی!؟

آب در تاریخ ما ناگاه خشکید
اندکی مانده امانت زیر بالت
نور اندک بذر شد در سینه‌ی تو
تا بروید شاخه‌هایش بی‌خجالت

ای تبارت آب و نور و آشنایی!
بی‌گمان تقدیر را حدست درست‌ست
روشنایی را برآور از نهادت
تا که نور آید به جان من فرادست


یزدان رحیمی


#شعری_بخوانیم
#چارپاره

@karizga
غمگین شدنم نیست مگر لطمه‌ی روحی
عمری‌ست که در معرض آسیب و عذابم

رنجیده‌ترین حالت روحی شده سهمم
همراه مدام‌ست چه بیدار و چه خوابم

روییده علف‌های تباهی به تن باغ
باغی که به تقدیر فنا گشت خرابم

راهی‌ست وطن فاقد راهی و پر از گرد
این غربت ذاتی‌ست که داده‌ست رکابم

با زجر درآمیخته شد هر نفسم داغ
بر مرگ سلامی کنم و اوست جوابم


یزدان رحیمی

#قطعه
#شعری_بخوانیم
@karizga
سلام و علیکی با محمد علی بهمنی داشتم و بس! اما در همان سلام و علیک و آشنایی مختصر نیک آشکار بود خونگرمی و مهربانی‌اش و شاید همین تنها چیزی‌ست که با خود می‌بریم، دیر یا زود!
محمد علی بهمنی شاعر بیزار از خرچنگ‌های مردابی شب گذشته سفر آغازید و تذکره نویسان ثبت کردند نهم شهریور یکهزار و چهارصد و سه خورشیدی...
روانش مینوی باد

@karizga
لحظه‌های زندگی پاییز بودند
روزها با زهر غم لبریز بودند

این خیال فصل‌ها را دوست دارم
گرچه در واقع همه پاییز بودند

لکه‌های زرد بر بومم همیشه
ابتدای طرح مه‌انگیز بودند

تا سخن‌های خزان را شعر کردم
در تردد از ری و تبریز بودند

این پراکنده سطورم شرق تا غرب
متن پاییزی رستاخیز بودند

طاقتی بودم اگر مصروف ره شد
دست و پایم شکل سینه‌خیز بودند

روز و شب را می‌فریبد رنگ تقویم
با تفاوت‌ها که وهم‌آمیز بودند


یزدان رحیمی

#شعری_بخوانیم
#غزل
@karizga
امتداد غم به ریشه می‌زند
از تنه تا ریشه، تیشه می‌زند

آدم غمگین دلش با کار نیست
پشت پا بر هر چه پیشه می‌زند

غم-نمایش را فراوان دیده‌ایم
این نمایش زر به گیشه می‌زند

غم شرابی سخت عادت آور‌ست
خمره پایان داده شیشه می‌زند

از یقین غم سبزها را می‌کشد
تک‌درختان را به بیشه می‌زند

آدمی همراه غم زاییده شد
او قدم با ما همیشه می‌زند

آدمی بی‌غم نیاید در وجود
ذات او را حق کلیشه می‌زند


یزدان رحیمی

#شعری_بخوانیم
#غزل
@karizga
در خیالم ناگهان باران گرفت
با طراوت بود وقتی جان گرفت

بر هوای خشک بوی خاک ریخت
از شمیم‌اش مغز‌ها ایمان گرفت

مرگ گل‌ها از یقین آکنده بود
سدّ باران راه بر خسران گرفت

حوض زیبایم که گردآلوده گشت
چشم آبی‌اش سروسامان گرفت

نا امیدی درختان عمق داشت
ریشه‌زاران آب بر دامان گرفت

بوسه می‌زد رود بر دریا به رقص
دست موجش تا کمر از ران گرفت

در خیالم تازگی آمد، زمین
عید را اینبار تابستان گرفت


یزدان رحیمی

#شعری_بخوانیم
#غزل
@karizga
سجده کن! این جمله یک آغاز بود
جمله‌ای ساده ولی چون راز بود

این شروعی بود بر آشفتگی
جنگ بی‌پایان هر سرباز بود

بعد از آن سرتاسر میدان خلق
عرصه‌ی پیکار ناهمساز بود

اندکی از جِرم باطن کسر شد
خاک زان پس طالب پرواز بود

زشت و زیبا رخ نمود و خوب و بد
از پی‌اش مکر و ریا با آز بود

تا تقابل صورت واقع گرفت
صورتی از یک دوگانه باز بود

یک طرف ابلیس و آن سو هم خدا
زنده‌ی انسان چنان اعجاز بود

من ندانستم چرا حقّ متین
در نظر گویا پی اغماض بود

هم ندانستم چرا آن مقتدر
در قضایش فکر یک انباز بود

خواهمت پرسید یارب در جزا
این چه تصمیمی چنین بدفاز بود

هیچ می‌دانی چه زجری برده‌ایم
در مسیری که به شکل ماز بود

در مسیری که سر هر پیچ آن
رهگذر در خواهش پرواز بود

خواهش پرواز از عمق لجن
در سر ما دائما ممتاز بود

سجده‌ی ناکرده را ابلیس داشت
زجر آن بر گرده‌ی ما ساز بود

یزدان رحیمی

#شعری_بخوانیم
#غزل
@karizga
این چند بیت را برای او نوشتم که در شیشه‌های پنجره گمانش صافی را جستجو کرد اما تیرگی‌های نادیده شیشه او را در خود فرو بلعید و او در غم شکست و در اوهام مرد!


در خیالش، مرد، خوش پروار مُرد!
لیکن او چون اسکلت بیمار مرد!

وهم، او را وحشیانه خورده بود
چند چوب و مابقی انکار مُرد

وحشتش چاهی درونش حفر کرد
در بُنِ چاه هلالی زار مُرد

بطنِ دودآلود خود را می‌شکافت
کشف شیطان دید و در ادبار مُرد

جایگاه دل به کل تخریب شد
عقلِ یکسر توده‌ی تکرار مُرد

حرکت جرم زمین را فهم داشت
حرکتش با وهم او هر بار مُرد

عشق را دستور کار عمر گفت
در بخارات خیالش کار مُرد

ابر را تا خانه می‌دادش هبوط
در غبار ابر بی‌مقدار مُرد

کینه قدسی شد، توهم پر گشود
مهربانی پاره شد افکار مُرد

پنجره از دود و شیشه شد پدید
منظره با دیده و دیدار مُرد


يزدان رحیمی


#شعری_بخوانیم
#غزل
@karizga
او نفهمیده چگونه پیر شد
از همه دنیا به سرعت سیر شد

او ندانسته‌ست تقدیرش چرا
بدترین شکلی ز هر تقدیر شد

بر زمین، خیزابِ مکر آمد مدام
جنس باران ناگهان تزویر شد

دوستان سابقش دشمن شدند
دشمنی از هر طرف تصویر شد

حادثه یکریز تا او می‌رسید
مرد با روز و شبش درگیر شد

حرکت یک دورِ آهن عمرهاست
روز و شب بر گردنش زنجیر شد

بار سنگینی تنش را می‌فشرد
بی‌گنه نادیده او تعزیر شد

شاعران بیهوده تا فصل خزان
منتظر مانده قلم تاخیر شد

سال‌ها او عبرت پاییز بود
بارها زردی در او تکثیر شد

باد سرد آمد درختان را گرفت
نام او در هر ورق تحریر شد

آسمان دل که مه‌ آلوده گشت
عامل افسردگی واگیر شد

او خزان کاملی بود و نگاه
جز به رنگ سرد بی‌تاثیر شد

ارغوانی شد افق‌های سگال
رفع ابهامش نرست و دیر شد

در غروب ممتد پاییزی‌اش
خواب‌های مرگ او تعبیر شد

می‌رود در ژرفنایی از عدم
با خزانی که در او تدبیر شد

واپسین آواز تکراری مرد
محتوایش یک غزل تکفیر شد


یزدان رحیمی

#شعری_بخوانیم
#غزل
@karizga
شنیدم که آقای دونالد ترامپ رییس‌جمهور سابق ایالات متحده آمریکا و نامزد ریاست‌جمهوری آینده آن کشور در افاضاتی که خالی از تاثیر عمیق هراس از مرگ نبود، ایران زمین را به محو شدن تهدید کرده است!

هیچگاه متمایل به سیاست و از آن بدتر، سیاست‌بازی نبوده‌ام و همواره پایم را از حیطه سرطانی سیاست دور داشته در دامن گرد کرده‌ام اما هنگامی که چنین لاطائلی بر زبانی جاری می‌شود و فردی از سر حقارت ذاتی خود، دیرین‌ترین تمدن جهان و گهواره شهریگری را به محو کردن تهدید می‌کند، سکوت کردن و به زیر لحاف بی‌غیرتی سُریدن معنایی جز تهی شدن از آدمیت ندارد...گرچه می‌دانم نوشتن این ابیات برخی را خواهد رنجاند اما این رنجاندن را نیز مفید فایده و منفعت مضاعف می‌دانم و خوش دارم!

یاری نازنین این بیت‌ها را دید و پندم داد تا از انتشار آن جلوگیری کند به این برهان که هیچگاه در دسته و بسته‌ای نبودی و پس مباش! اما ایران دسته و بسته بردار نیست! هر که ایران را خوار بشمارد، خوارش خواهیم شمرد!!!



یکی وهم پر کرد و بر جان زده‌ست
پریشان شده حرف ارزان زده‌ست

دهان واگشوده به گنداب مفت
سخن‌های رسوا فراوان زده‌ست

شنیدم که از ترس مردن دَنی!
شبانه طنابی به تنبان زده‌ست!

یکی مرد مو زرد و هم‌رنگ زر
به تیره گراییده افغان زده‌ست

شنیدم که آن سوی دریای دور
شغالی دم از محو ایران زده‌ست(۵)

شغالی که بودش پدر ناپدید
به نسل فریدونِ پژمان زده‌ست

یکی مرد سودا زده مرد دون
لگد از زمین تا به کیوان زده‌ست

همان که نداند بهای سخن
به جای سخن، بادِ آسان زده‌ست!

سخن رانده از محو ایران زمین
غلامی که نوره چو نسوان زده‌ست

نمی‌داند او این زمین را خدا
شرف داد و او مهر یزدان زده‌ست(۱۰)

نداند اهورا به این سرزمین
نخستین سند را ز انسان زده‌ست

تمدّن اگر در جهان نشر یافت
سرِ چشمه در خاک ایران زده‌ست

معانی کشور ندانست هیچ
که معنای کشور همین‌سان زده‌ست

جهان بی‌زمین اهورا کجاست؟
فنا برگزید و به حرمان زده‌ست!


تو مست چه هستی پدر سوخته!؟
زبانت ببر هر دو لب دوخته!(۱۵)

سخن از زمین اهورا مگوی
به این سرزمین جز دلیری مجوی

تو نصاب‌الصبیان نخواندی مگر!؟
الفبای آسان نخواندی مگر!؟

تو تاریخ ایران و یونان و روم
نخواندی مگر کودکِ هرزه-شوم!

نخواندی مگر مرز ایران کجاست
ندیدی مگر کوه و دریا کراست؟

نجستی کمی در میان متون
که ایران هماره بود در قرون(۲۰)

بیا "ریدکم" وقت تعلیم شد
تو طفلی و هنگام تکریم شد!

تو باید بدانی که تاریخ ما
سراسر شکوه‌ست و فخر و کیا

شکوهی که همواره برپا بود
ستونِ دوامش به ژرفا بود

دوامِ جهان بسته بر پای او
جهان ماندگارست در پای او

اهورا چنین گفته در متن خویش
سرود اوستا که بر کرده کیش:(۲۵)

چو ایران بپاید جهان زنده است
جهان را نفس‌های او بنده است

تو اعلان جنگت به ایران نبود
سخن‌های لغوت بسامان نبود

مخاطب به حرفت اهورا شده‌ست
از آن پس دلت پر ز پروا شده‌ست


مگو نخبه در اقتصادی دَنی!
گمان می‌کنم کم سوادی دَنی!

نه تاریخ خواندی نه جغرافیا
به دانش تو در حزب بادی دَنی(۳۰)

قضایای دنیا چنین ساده نیست!
چنین ساده که جلوه دادی دَنی!

جهانت که منفی و مثبت نداشت
به منفی مطلق فتادی دَنی!

ندانسته همخواب شیطان شدی
تو آبستنی، شر بزادی دَنی!

به کانون فرهنگ دنیا زدی!
مزخرف به لبها نهادی دَنی!

سخن گفتی از محو ایران زمین
یکی ثقبه وارونه دادی دَنی!(۳۵)

شوم در شگفتی اگر ملّتی
تو را برگزیند به رادی دَنی!

که با آن افاضات بی مغز تو
بسی لایق انتقادی دَنی!

ز مردی و مردانگی نیست هیچ
اثر در تو که نامرادی دَنی!

ز مردی چه گویم که حدّت نبود
تو آغاز یک ارتدادی دنی!

به آیین انسان و در کیش مهر
شدی مرتد و در تضادی دَنی(۴۰)

دهان را گشودی لجن شد روان
دهانت چو مقعد گشادی دَنی!

سخن گفته‌ای مهره-خر شد پدید
شنو پاسخت را به شادی دَنی!


دهانی که بیهوده وا می‌شود
چنان چاه دوزخ رها می‌شود

همان چاه ویلی که اطراف آن
درختان زقّوم رویانده جان

از آن تلخ‌تر میوه‌ای می‌دهد
زبانی که بنیاد کج می‌نهد(۴۵)

چنین ژاژخا را جوابش دهند
دوچندان به مشتی ثوابش دهند

نشاید سخن‌های تحقیر را
بدون جوابی نهادن به جا

در این بیشه شیران کمین کرده‌اند
پلنگان، کنامی بهین کرده‌اند

گمان کرده‌ای بیشه‌گاهم تهی‌ست؟
که این سرزمین غلام و رهی‌ست؟

اگر نوجوانی بسوزد ز تو
دهان و لبانت بدوزد ز تو(۵۰)

که کاری چنین خاص گُردان نبود
نه این شان گُردان ایران نبود

همین شاعر پیر و خسته ببین
دمارت برآرد به هنگام کین

کفایت کند این سخن روی دست،
نباید که بر کودکان خرده بست؛

تو طفلی عزیزم! بلوغت نبود
رجز خوانی‌ات بی دروغت نبود

رجز خوانده‌ای از سر جهل خویش
بسنده بود محو تو بیت پیش(۵۵)

که حتی نبودی به قالب روا
پراکنده گفتم جواب تو را


يزدان رحیمی

#ترامپ‌شکرخوار
#قصیده_مثنوی
@karizga
Forwarded from کاریزگاه
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
زندگی احمد شاملو به روایت آیدا
( دوم مرداد سالروز درگذشت احمد شاملوست . یادش گرامی)

#الف_بامداد
@karizga
وقتی برای مردن باید اجازه‌ می‌داشت
ماندن چه سود دارد در روزگار خسته

گاهی هزار مشکل دارم ولی توان نیست
از دست من نیاید کاری که دست بسته

این خانه روبه مرگ‌ست روح ستون ترک خورد
دیگر شفا ندارد وقتی کمر شکسته

گفتم رفیق جان است یارم ستم نداند
چاقو بریده از خویش اینبار عاج دسته

آمیزه‌ای‌ست با مرگ این وهم زندگانی
در هر نفس ز بودن مرگ‌ست خوش نشسته

یزدان رحیمی

#شعری_بخوانیم
#قطعه
@karizga
Telegram Center
Telegram Center
Канал