بی همگان...

#عشق
Канал
Логотип телеграм канала بی همگان...
@bi_to_be_sar_nemishavaddПродвигать
250
подписчиков
406
фото
231
видео
29
ссылок
درد دل نامه ی خودمانی... دردی که ز تو در دلم آرام گرفت پرداخته کی شود به صد دریا اشک... https://t.center/HarfBeManBOT?start=HBM13567709
إطوي الأرض الحاج باسم الكربلائي
.
#بسم_الله_الرحمن_الرحيم
#قربة_الی_الله

چشمها رو ببندید
صدای خش خش گام‌های زائرها رو
نسیم گرم مسیر
خنکای پنکه‌های آب پاش
خنکی لیوان های آب و شربت
صدای هلا بالزوار موکب دارها
بویِ دود کنده ها و خاکِ مسیر
بچه هایی که به زوار دستمال کاغذی تعارف میکنن
چایِ عراقی
صدای تلق و تلقِ فنجون قهوه و جوون عربی که دله‌ی قهوه دست گرفته
شوق دیدار
با پاهای خسته و
قلب های مشتاق و
صدای باسم کربلایی....

.

یا حسین
ما رو به خودت برسون

ما رو اربعینی کن

ما رو خادم پدر و مادر و همسر و فرزند و بزرگترامون و زوارت در این مسیر قرار بده

یا حسین
ما رو کربلایی کن

ما
بی‌تاب موسم مشایةیم

تا هم قدم بشیم با مهدیِ زهرا....


یا حسین
ما رو بطلب....


به سمتِ دریا
تو میکشونی..........


#عشق_است_حسین
#اربعین
#مشایة
#كربلا


@bi_to_be_sar_nemishavadd
بی همگان...
@bi_to_be_sar_nemishavadd
.
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#قربة_الی_الله
.
نقلِ سوم:
حالم خوب نبود. تازه از سرکار برگشته بودم.خسته بودم و اضطراب و استرس داشتم.
از بعد اون #موج گرفتگی، خیلی بی تاب میشدم و کنترلم رو از دست میدادم.
بچه ها تو اتاق به پر و پای هم میپیچیدن.
یه دقیقه میخندیدن و یه لحظه باهم دعوا میکردن.
صدای بازی‌شون عین پتکی بود تو سرم کوبیده میشد.
سینه سنگین شده بود و نفسم تنگ.
صدای بچه ها امونم رو بریده بود.
نفسم براشون میرفت ولی جیغ و هیاهوشون... کلافه شده بودم.
لیلا تویِ آشپزخونه بود.
کاش پیشم بود تا با چشم و ابرو بهش میگفتم بچه ها رو ساکت کنه.
قلبم تند میزد.
نباید کنترلم رو از دست میدادم
آروم گفتم: بچه هاجونم میشه یه کم آرومتر بازی کنید؟
گرم بازی بودن و به حرفم توجه نمیکردن.
دلم ضعف میرفت برای بازی کردنشون ولی...
دوباره یه کم بلندتر گفتم:حلما باباجون صدای داداشت رو درنیار قربونت بشم.
تو دنیای خودشون بودن و غرق تو بازی.
اصلا انگار صدام رو نمیشنیدن.
انگار یکی تو کاسه‌ی سرم بود و با کف پاش به پشت پیشونیم میکوبید. حالم داشت بد میشد.
کاملا مشهود گره افتاده بود به ابروهام. شاید از دردِ سرم بود.صدام رو باز بلند تر کردم که: آرومتر بچه ها مگه با شما نیستم قربونتون برم.
نه
فایده نداشت
اونا داشتن کار خودشون رو میکردن
افسار این اسب وحشی داشت از دستم رها میشد.
صورت عین فرشته هاشون و صدای ناز و مهربونشون شده بود سوهان و افتاده بود به جونِ روحم. داشتم بالا میآوردم. دیگه نتونستم، با همه توان و عصبانیتم صدا رو انداختم پشت حنجره و فریاد زدم:
مگه با شما دوتا نیستم میگم آروم باشید، نمیفهمید؟
.
مثل ماهی قرمز کوچولوهاییکه از تنگ درشون بیاری و تو دستات بگیریشون و بعد دوباره رهاشون کنی توی آب، از ترس و وحشت کپ کرده بودن و بی حرکت شده بودن و اومدن روی آب.
آخ از چشماشون... دلم آتیش گرفت
با اون نگاه مظلومشون با ترس زل زدن تو چشمام
نفسم بند اومد
داد زدم:هر چی میگم قربونتون بشم آروم، فداتون بشم آروم، اصلا انگار نه انگار نمیفهمن. حتما باید سرتون داد بزنم! خب آروم باشید دیگه.

چشمای معصومشون از اشک پر شده بود
مات به من نگاه میکردن. محمد از ترس نمیتونست حرف بزنه، حلما با بغض گفت: فقط داریم بازی میکنیم بابا.
قلبم داشت میترکید
نتونستم اونجا وایستم
سریع اومدم تو اتاق و لبه تخت نشستم.
تصویر چشمای ترسیده و صورت یخ کرده‌شون آوار شده بود رو سرم.
بغضم ترکید
نمیخواستم ببینن دارم گریه میکنم.
از شدت گریه داشتم خفه میشدم.
آخ بچه هام... بچه‌هام... بچه‌هام.
لیلا با فریاد من اومد بالاسر بچه‌ها.
لیلایی که همیشه خودش رو کنترل میکرد تا لااقل بداخلاقیای هر ازگاهی من رو با مهربونیش از دل بچه ها بشوره هم حال منو که دید ریخت به هم و شروع کرد سر بچه ها داد زدن.
مگه نمیببنید بابا حالش خوب نیست هی میگه ساکت شید ولی شما گوش نمیدین. همینو میخواستین، باید حتما دعواتون کنیم...
صدای لیلا و تصور صورت معصوم بچه ها داشت قبض روحم میکرد.
تو دلم ملتمسانا به لیلا میگفتم سرشون داد نزن تو رو خدا... داد نزن لیلا.
بغضم و قورت دادم و سعی کردم صدام رو صاف کنم. لیلا رو صدا زدم.
لیلا... لیلا جان...
لیلا اومد تو چارچوب در، پریشون و عصبانی.
نتونستم جلویِ گریه‌م رو بگیرم،
ملتمسانه و با خواهش گفتم:
لیلا جان تو رو خدا من سرشون داد میزنگ تو دیگه سرشون فریاد نکش... مت بمیرم براتون تو دیگه دعواشون نکن...
گریه امون نداد ادامه بدم.
دستم رو گذاشتم رو صورتم و به بهونه خرید نون از خونه زدم بیرون...
.
میلاد زینب کبری بر همسران مدافعین حرم، علی‌الخصوص جانبازان، بیشتر مبارک.
پ. ن:
این یک قصه بود.
#عاشقانه
#موج
#عشق
#نازنازی
#همسر
#حرم
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فداییان_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها

@bi_to_be_sar_nemishavadd
بی همگان...
@bi_to_be_sar_nemishavadd
.
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#قربة_الی_الله

نقلِ اول:
تویِ بخش اعصاب و روان، با یه پاکت پر قرص، از اتاق دکتر اومد بیرون. از تهِ سالن داد زدم ابووووووزینب!
گوشاش نمیشنید. پریدم سمتش و همو بغل کردیم و نشستیم. همه بخش و مریضا میخ ما شده بودن.
سرِ درد و دلش باز شد، مثل کبریتی که به پنبه آغشته به بنزین بگیری زبونه گرفت... گفت:
دیدی خاک بر سر شدیم، دیدی نامردا دستمون رو گذاشتن تو حنا و رفتن... گفت:
چند بار با زن و بچه دعوام شده، تقصیر اونا چیه... سرم سوت میکشه... موج منو میگیره... قاطی میکنم... کاش ماهم شهید شده بودیم...
.
نقل دوم:
درگیر بودیم.
آتیش بود که رو سرمون میومد.
مهمات تموم کردم،
رسیدن بالاسرم
گرفتنم.
دستام رو از پشت بستن و به زانو منو نشوندن.
دو نفر بودن، بالا سرم داشتن حرف میزدن که یکی رفت و یه چاقوی بزرگ آورد.
ترسیده بودم و نمیخواستم کم بیارم.
با گره دستم کلنجار میرفتم تا بازش کنم.
رسید بالا سرم... با خنجر.
با یه دست کاکل موهام رو گرفت و سرم رو کشید بالا.
خنجر رو گذاشت زیر گلوم.
رد خنجر رو گلوم خط خون انداخت.
داشتم به گره التماس میکردم.
چشمام داشت از حدقه در میومد.
قلبم تند میزد
نفسم سریع و محکم شده بود.
با گره کلنجار میرفتم، به التماسِ گره افتاده بودم.
خنجر رو کشید زیر گلوم
سوزش پارگی پوست دوید تو رگای چشمم
زیر گلوم داغ شد.
رفیقش صداش کرد
همینطور که خنجر زیر گلوم بود برگشت و شروع کرد باهاش بلند بلند حرف زدن.
گره طناب باز شد.
به یه آن چرخ زدم و گلوم رو از زیر تیغ درآوردم.
ترس و خشم و استرس و وحشت و کینه و امید همه جمع شد تو بازوهام
مشتم رو با همه توانم به سمت صورش رها کردم.
صدایِ جیغ خانومم بلند شد.
نفس زنون از خواب پریدم.
دیدم گلم کنارم نشسته و دستش رو گذاشته جلوی دماغ و دهنش تا خون روی تخت نریزه...
میگفت:
از بعد اون جهنمی که خورد بالاسرمون و سقف رو ریخت رو سرمون و موج منو گرفت، حتی یه شب هم درست نخوابیدم، بیشتر از یکسال شده. هر شب کابوس میبینم...
.
.
#موج
#عشق
#همسر
#پرستار
#حرم
#میلادحضرت_زینب_کبری
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فداییان_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#جانباز

نقلِ اول از قولِ #شهیدمحمدجعفرحسینی بود.

سلامتی همه جانبازها لطفا یک حمد شفا بخونید

@bi_to_be_sar_nemishavadd
بی همگان...
@bi_to_be_sar_nemishavadd
.
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#قربة_الی_الله

گفت:
خیلی دختری بود. یعنی بابایِ عجیبی بود. نفسش برا دخترش میرفت. دنیا بود و فاطمه اش.نه فکر کنی همینجوری عادی مثل همه‌ی باباها، نه، اصلا هرچی بگم کم گفتم.
گفتم:
خوبه حالا.اگه زنده بود هم اینا رو پشتش میگفتی. شماها منتظرید یکی شهید بشه بشینید پشتش غلو کنید!
گفت:
غلو!!؟ باشه، اصلا حرف تو درست. اونایی که ازش دیدم رو نمیتونم واقعا وصف کنم. اما یکیش رو میگم تا حساب کار بیاد دستت.
گفتم:
بگو ببینم چی تو چنته داری.
تعریف کرد.:
یه بار محرم گیرِ سه پیچ داد که بیا امشب شام بریم خونمون.خانومم یه شام مشتی پخته.
هرچی اصرار کردم که نه من میرم خونه پیشِ بچه هام، محرم زیر بار نرفت و آخرش راضیم کرد و باخودش برد.
آقایی که شما باشید، رسیدیم دمِ در خونه‌شون. محرم گفت: داداش یه دو دقیقه پشت در باش من برم داخل هم فاطمه رو ببینم هم یه یا الله‌ی بگم تا بیای داخل.
منم پشت در وایستادم و محرم رفت داخل خونه. دو دقیقه شد پنج دقیقه، پنج دقیقه شد یه ربع، یه ربع شد نیم ساعت ولی از محرم خبری نشد.از همون وقتی که رفت داخل صدای خنده و بازیش با فاطمه از همون پشت در میومد ولی هر چی منتظر شدم و میگفتم الان دیگه این در رو باز میکنه و میگه بفرما داخل، هیچ خبری نشد. فقط صدای خنده و بازی محرم بود که هی تا پای در میومد و هی صدا دور میشد.
خلاصه یه یکساعتی همینطوری یه لنگه پا پشت در خونه منتظر بودم که دیدم نه بابا من امشب اینجا کاسب نیستم. جمع کردم و رفتم خونه.
فردا صبح تو محل کار محرم رو دیدم. محرم خیلی عادی و انگار نه انگار که چیزی شده مثل هر روز شروع کرد به حال و احوال و سر سلامتی.
حرصم در اومد. گفتم مردِ حسابی دیروز منو کاشتی پشت در و رفتی حاجی حاجی مکه!! نه به اون عز و التماس و اصرارت که پاشو بیا خونمون، نه به اون یکساعت پشت در خونه کاشتن و سر و صدای خنده‌ت با فاطمه!!
آقا! محرم تا اینو شنید یهو جا خورد، انگار چیزی یادش اومده باشه، دست و پاش رو با تعجب گم کرد و گفت:ای وای داداش شرمنده... و بلند بلند خندید.
گفتم چی شد پس؟
گفت:بخدا اصلا یادم نبود دیروز باهم رفتیم خونه. همینکه در خونه رو باز کردم فاطمه اومد جلو و از همون جا شروع کردیم بازی کردن. اصلا یادم رفت پشت در موندی... و دوباره بلند بلند خندید و گفت: یزیدتو!! اگه الان هم قصه رو نمیگفتی یادم نمیومد دیروز پشت در کاشتمت... و دوباره با همون حالت شیرینِ خودش خندید. من که رسما کُپ کرده بودم هم شروع کردم به خندیدن...
.
.
.
آقا محرم،
محرم جان،
محرمِ تُرک!
بابایِ خوبِ فاطمه
تولدت مبارک مرد...

#عشق
#غلو
#محرم
#تولدت_مبارک
#اولین_شهید_مدافع_حرم
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدمحرم_ترک

@bi_to_be_sar_nemishavadd
بی همگان...
@bi_to_be_sar_nemishavadd
.
#بسم_الله_الرحمن_الرحيم
#قربة_الی_الله
#نامه

از جان عزیزترم؛
در شهریَ‌م که با تو برایم غریب نیست،
اما دیشب را بی تو در غربت گذرانده‌ام.
سهم من از عشق، گوشه‌ی سرد و تاریکی از این دنیاست
که با یادِ تو
گرم و روشن مانده است.
کاری کن که باور کنم #انتظار،
خودِ #عشق است

آشکارا نهان کنم تا چند؟
دوست می‌دارمت به بانگِ بلند...
.
.
.

#رفیق
#محمود
#دوست_میدارمت
#آذر
#پاییز
#شب‌های_روشن
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدمحمودرضابیضائی

@bi_to_be_sar_nemishavadd
بی همگان...
@bi_to_be_sar_nemishavadd
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#قربة_الی_الله

من
غلامِ نوکراتم
عاشق کربلاتم
تا آخرش باهاتم...
.
.
تو
همونی که میخوامی
دلیل گریه هامی
تا آخرش باهامی...
.
.
عشق
یعنی به تو رسیدن
یعنی نفس کشیدن
تو خاک سرزمینت...


عشق
یعنی تموم سالو
همیشه بیقرارم
برای اربعینت....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
#عشق
#یعنی_به_تو_رسیدن

@bi_to_be_sar_nemishavadd
بی همگان...
پدر....عشق....دختر @bi_to_be_sar_nemishavadd
#بسم الله
#قربة_الى_الله

پرده اول: (هشت سال قبلتر از...)
تو اتاق نشسته بودیم که محمود جستی زد و
گفت: آقا بیاید میخوام یه کار باحال کنم.
و رفت سمت اتاقش. چند لحظه بعد با نخ و سوزن اومد و گفت: بیاید میخوام پیشگویی کنم. میخوام بهتون بگم در آینده بچه تون چی میشه. حتی میتونم بگم بچه های پدر و مادراتون به ترتیب چه جنسیتی داشتن.
سوزن رو نخ کرد و داوطلب اول رو نشوند و سوزن رو از نخ آویزون کرد و عمود گرفت روی نبض دستش. سوزن چرخ میزد و محمود میگفت که بچه اول پدر و مادرت پسرِ، دومی هم پسرِ، سومی دخترِ!!!!
درست حدس زده بود.
بعد مرتضی رو صدا زد و گفت دستتو بده ببینم بچه چی میاری.
سوزن رو آویزون بالای نبض دست مرتضی ثابت کرد و بعد از چند ثانیه سوزن شروع کرد به حرکت کردن.
قهقهه ای زد و گفت پاشو مرتضی که بچه اولت دخترِ!!!
صدای خنده مون بلند شد. محمود پرسید مرتضی اسمش رو چی میذاری؟ مرتضی یه کم فکر کرد و جواب داد زینب...
این ماجرا ادامه داشت تا محمود گفت بذار برای خودمم امتحان کنم. سوزن رو آویزون کرد و اونم شروع کرد به چرخیدن.
چشمای محمود برقی زد و با خوشحالی گفت بیااااع برای منم دخترِ.
پرسیدیم اسمش رو چی میذاری؟
بی معطلی گفت:
کوثر...

پرده دوم: (یکسال قبلتر از...)
خانوما تو آشپزخونه مشغول شستن ظرفا بودن و مرتضی هم زینب رو روی زمین خوابونده بود و باهاش بازی میکرد.
محمودرضا از روی مبل یه نگاهی به مرتضی و زینب انداخت و با یه حالتی گفت: بذار کوثرِ من به دنیا بیااااد اونوقت بهتون میگم...

پرده سوم: (چند ماه بعد از...)
کوثر کوچولو خوابش گرفته بود و مادرش بردش تویِ اتاق. تازه با محمود تنها شده بودیم و میشد یه کم حرف بزنیم ولی... محمود رضا دائما میرفت تو اتاق و به خانوم و دخترش سر میزد و میومد..
خانومم منو کشید کنار و گفت: این آقا محمودرضا بدجور دخترش رو دوست داره هااا. از وقتی کوثر رو تو اتاق خوابوندن طاقت نداره دو دقیقه بشینه هی میره تو اتاق بهشون سر میزنه...

پرده چهارم(یکسال بعد از...)

چسبید به دیوار، یه نگاهی به عرض خیابون کرد، یا زهرایی گفت و دوید...
یه روز به من گفت:
وقتی عرض خیابون رو زیر دید و تیر تک تیراندازشون میدویدم همش چهره ی کوثر جلوی چشام بود...

پرده پنجم :(یک سال و ده ماه بعد از...)
اوایل دی ماه بود که گوشیم زنگ خورد. محمودرضا بود. کلی حرف زدیم و خندیدیم. اما بیشترین صدایی که از اونور به گوشم میرسید، صدای خنده های کوثر بود... این آخرین باری بود که با محمود حرف زدم...

پرده ششم: (یک هفته قبل از پرواز)
گفت این دفعه آخر که محمود اومد از کوثرش پرسیدم. جواب داد: این دفعه از کوثرم دل کندم....

پرده هفتم: ( دوم بهمن ماه نود و دو)

شلوغ بود و سرد...محمود رو دستها اومد و اومد تا نزدیک ما و گذاشتنش رو زمین. ریختن رو سرش... یهو جمعیت باز شد، انگار موسی عصا به نیل زده باشه. راه رو تا محمود باز کردن؛ آخه،کوثر تاتی کنان به طرف تابوت بابا میومد...
با خودم گفتم: کاش لااقل دوماه دیگه میموندی و تولد دوسالگی کوثرت رو میدیدی محمود....

نامه آن نامه‌ست کاکنون عاشقی خواهد نوشت
پرده آن پرده‌ست کاکنون عاشقی خواهد درید...
.
.
.
.
و آخر اینکه؛
پرده منم پیش چو برخاستم
از پس آن پرده وصالست و بس...

#رفیق
#محمود
#کوثر
#عشق_بابا
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدمحمودرضابیضایی


@bi_to_be_sar_nemishavadd