#بسم الله
#قربة_الى_اللهپرده اول: (هشت سال قبلتر از...)
تو اتاق نشسته بودیم که محمود جستی زد و
گفت: آقا بیاید میخوام یه کار باحال کنم.
و رفت سمت اتاقش. چند لحظه بعد با نخ و سوزن اومد و گفت: بیاید میخوام پیشگویی کنم. میخوام بهتون بگم در آینده بچه تون چی میشه. حتی میتونم بگم بچه های پدر و مادراتون به ترتیب چه جنسیتی داشتن.
سوزن رو نخ کرد و داوطلب اول رو نشوند و سوزن رو از نخ آویزون کرد و عمود گرفت روی نبض دستش. سوزن چرخ میزد و محمود میگفت که بچه اول پدر و مادرت پسرِ، دومی هم پسرِ، سومی دخترِ!!!!
درست حدس زده بود.
بعد مرتضی رو صدا زد و گفت دستتو بده ببینم بچه چی میاری.
سوزن رو آویزون بالای نبض دست مرتضی ثابت کرد و بعد از چند ثانیه سوزن شروع کرد به حرکت کردن.
قهقهه ای زد و گفت پاشو مرتضی که بچه اولت دخترِ!!!
صدای خنده مون بلند شد. محمود پرسید مرتضی اسمش رو چی میذاری؟ مرتضی یه کم فکر کرد و جواب داد زینب...
این ماجرا ادامه داشت تا محمود گفت بذار برای خودمم امتحان کنم. سوزن رو آویزون کرد و اونم شروع کرد به چرخیدن.
چشمای محمود برقی زد و با خوشحالی گفت بیااااع برای منم دخترِ.
پرسیدیم اسمش رو چی میذاری؟
بی معطلی گفت:
کوثر...
پرده دوم: (یکسال قبلتر از...)
خانوما تو آشپزخونه مشغول شستن ظرفا بودن و مرتضی هم زینب رو روی زمین خوابونده بود و باهاش بازی میکرد.
محمودرضا از روی مبل یه نگاهی به مرتضی و زینب انداخت و با یه حالتی گفت: بذار
کوثرِ من به دنیا بیااااد اونوقت بهتون میگم...
پرده سوم: (چند ماه بعد از...)
کوثر کوچولو خوابش گرفته بود و مادرش بردش تویِ اتاق. تازه با محمود تنها شده بودیم و میشد یه کم حرف بزنیم ولی... محمود رضا دائما میرفت تو اتاق و به خانوم و دخترش سر میزد و میومد..
خانومم منو کشید کنار و گفت: این آقا محمودرضا بدجور دخترش رو دوست داره هااا. از وقتی
کوثر رو تو اتاق خوابوندن طاقت نداره دو دقیقه بشینه هی میره تو اتاق بهشون سر میزنه...
پرده چهارم(یکسال بعد از...)
چسبید به دیوار، یه نگاهی به عرض خیابون کرد، یا زهرایی گفت و دوید...
یه روز به من گفت:
وقتی عرض خیابون رو زیر دید و تیر تک تیراندازشون میدویدم همش چهره ی
کوثر جلوی چشام بود...
پرده پنجم :(یک سال و ده ماه بعد از...)
اوایل دی ماه بود که گوشیم زنگ خورد. محمودرضا بود. کلی حرف زدیم و خندیدیم. اما بیشترین صدایی که از اونور به گوشم میرسید، صدای خنده های
کوثر بود... این آخرین باری بود که با محمود حرف زدم...
پرده ششم: (یک هفته قبل از پرواز)
گفت این دفعه آخر که محمود اومد از کوثرش پرسیدم. جواب داد: این دفعه از کوثرم دل کندم....
پرده هفتم: ( دوم بهمن ماه نود و دو)
شلوغ بود و سرد...محمود رو دستها اومد و اومد تا نزدیک ما و گذاشتنش رو زمین. ریختن رو سرش... یهو جمعیت باز شد، انگار موسی عصا به نیل زده باشه. راه رو تا محمود باز کردن؛ آخه،
کوثر تاتی کنان به طرف تابوت بابا میومد...
با خودم گفتم: کاش لااقل دوماه دیگه میموندی و تولد دوسالگی کوثرت رو میدیدی محمود....
نامه آن نامهست کاکنون عاشقی خواهد نوشت
پرده آن پردهست کاکنون عاشقی خواهد درید...
.
.
.
.
و آخر اینکه؛
پرده منم پیش چو برخاستم
از پس آن پرده وصالست و بس...
#رفیق#محمود#کوثر#عشق_بابا#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج #فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها #شهیدمحمودرضابیضایی @bi_to_be_sar_nemishavadd