بی همگان...

#حرم
Канал
Логотип телеграм канала بی همگان...
@bi_to_be_sar_nemishavaddПродвигать
250
подписчиков
406
фото
231
видео
29
ссылок
درد دل نامه ی خودمانی... دردی که ز تو در دلم آرام گرفت پرداخته کی شود به صد دریا اشک... https://t.center/HarfBeManBOT?start=HBM13567709
بی همگان...
@bi_to_be_sar_nemishavadd
.
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#قربة_الی_الله
.
نقلِ سوم:
حالم خوب نبود. تازه از سرکار برگشته بودم.خسته بودم و اضطراب و استرس داشتم.
از بعد اون #موج گرفتگی، خیلی بی تاب میشدم و کنترلم رو از دست میدادم.
بچه ها تو اتاق به پر و پای هم میپیچیدن.
یه دقیقه میخندیدن و یه لحظه باهم دعوا میکردن.
صدای بازی‌شون عین پتکی بود تو سرم کوبیده میشد.
سینه سنگین شده بود و نفسم تنگ.
صدای بچه ها امونم رو بریده بود.
نفسم براشون میرفت ولی جیغ و هیاهوشون... کلافه شده بودم.
لیلا تویِ آشپزخونه بود.
کاش پیشم بود تا با چشم و ابرو بهش میگفتم بچه ها رو ساکت کنه.
قلبم تند میزد.
نباید کنترلم رو از دست میدادم
آروم گفتم: بچه هاجونم میشه یه کم آرومتر بازی کنید؟
گرم بازی بودن و به حرفم توجه نمیکردن.
دلم ضعف میرفت برای بازی کردنشون ولی...
دوباره یه کم بلندتر گفتم:حلما باباجون صدای داداشت رو درنیار قربونت بشم.
تو دنیای خودشون بودن و غرق تو بازی.
اصلا انگار صدام رو نمیشنیدن.
انگار یکی تو کاسه‌ی سرم بود و با کف پاش به پشت پیشونیم میکوبید. حالم داشت بد میشد.
کاملا مشهود گره افتاده بود به ابروهام. شاید از دردِ سرم بود.صدام رو باز بلند تر کردم که: آرومتر بچه ها مگه با شما نیستم قربونتون برم.
نه
فایده نداشت
اونا داشتن کار خودشون رو میکردن
افسار این اسب وحشی داشت از دستم رها میشد.
صورت عین فرشته هاشون و صدای ناز و مهربونشون شده بود سوهان و افتاده بود به جونِ روحم. داشتم بالا میآوردم. دیگه نتونستم، با همه توان و عصبانیتم صدا رو انداختم پشت حنجره و فریاد زدم:
مگه با شما دوتا نیستم میگم آروم باشید، نمیفهمید؟
.
مثل ماهی قرمز کوچولوهاییکه از تنگ درشون بیاری و تو دستات بگیریشون و بعد دوباره رهاشون کنی توی آب، از ترس و وحشت کپ کرده بودن و بی حرکت شده بودن و اومدن روی آب.
آخ از چشماشون... دلم آتیش گرفت
با اون نگاه مظلومشون با ترس زل زدن تو چشمام
نفسم بند اومد
داد زدم:هر چی میگم قربونتون بشم آروم، فداتون بشم آروم، اصلا انگار نه انگار نمیفهمن. حتما باید سرتون داد بزنم! خب آروم باشید دیگه.

چشمای معصومشون از اشک پر شده بود
مات به من نگاه میکردن. محمد از ترس نمیتونست حرف بزنه، حلما با بغض گفت: فقط داریم بازی میکنیم بابا.
قلبم داشت میترکید
نتونستم اونجا وایستم
سریع اومدم تو اتاق و لبه تخت نشستم.
تصویر چشمای ترسیده و صورت یخ کرده‌شون آوار شده بود رو سرم.
بغضم ترکید
نمیخواستم ببینن دارم گریه میکنم.
از شدت گریه داشتم خفه میشدم.
آخ بچه هام... بچه‌هام... بچه‌هام.
لیلا با فریاد من اومد بالاسر بچه‌ها.
لیلایی که همیشه خودش رو کنترل میکرد تا لااقل بداخلاقیای هر ازگاهی من رو با مهربونیش از دل بچه ها بشوره هم حال منو که دید ریخت به هم و شروع کرد سر بچه ها داد زدن.
مگه نمیببنید بابا حالش خوب نیست هی میگه ساکت شید ولی شما گوش نمیدین. همینو میخواستین، باید حتما دعواتون کنیم...
صدای لیلا و تصور صورت معصوم بچه ها داشت قبض روحم میکرد.
تو دلم ملتمسانا به لیلا میگفتم سرشون داد نزن تو رو خدا... داد نزن لیلا.
بغضم و قورت دادم و سعی کردم صدام رو صاف کنم. لیلا رو صدا زدم.
لیلا... لیلا جان...
لیلا اومد تو چارچوب در، پریشون و عصبانی.
نتونستم جلویِ گریه‌م رو بگیرم،
ملتمسانه و با خواهش گفتم:
لیلا جان تو رو خدا من سرشون داد میزنگ تو دیگه سرشون فریاد نکش... مت بمیرم براتون تو دیگه دعواشون نکن...
گریه امون نداد ادامه بدم.
دستم رو گذاشتم رو صورتم و به بهونه خرید نون از خونه زدم بیرون...
.
میلاد زینب کبری بر همسران مدافعین حرم، علی‌الخصوص جانبازان، بیشتر مبارک.
پ. ن:
این یک قصه بود.
#عاشقانه
#موج
#عشق
#نازنازی
#همسر
#حرم
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فداییان_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها

@bi_to_be_sar_nemishavadd
بی همگان...
@bi_to_be_sar_nemishavadd
.
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#قربة_الی_الله

نقلِ اول:
تویِ بخش اعصاب و روان، با یه پاکت پر قرص، از اتاق دکتر اومد بیرون. از تهِ سالن داد زدم ابووووووزینب!
گوشاش نمیشنید. پریدم سمتش و همو بغل کردیم و نشستیم. همه بخش و مریضا میخ ما شده بودن.
سرِ درد و دلش باز شد، مثل کبریتی که به پنبه آغشته به بنزین بگیری زبونه گرفت... گفت:
دیدی خاک بر سر شدیم، دیدی نامردا دستمون رو گذاشتن تو حنا و رفتن... گفت:
چند بار با زن و بچه دعوام شده، تقصیر اونا چیه... سرم سوت میکشه... موج منو میگیره... قاطی میکنم... کاش ماهم شهید شده بودیم...
.
نقل دوم:
درگیر بودیم.
آتیش بود که رو سرمون میومد.
مهمات تموم کردم،
رسیدن بالاسرم
گرفتنم.
دستام رو از پشت بستن و به زانو منو نشوندن.
دو نفر بودن، بالا سرم داشتن حرف میزدن که یکی رفت و یه چاقوی بزرگ آورد.
ترسیده بودم و نمیخواستم کم بیارم.
با گره دستم کلنجار میرفتم تا بازش کنم.
رسید بالا سرم... با خنجر.
با یه دست کاکل موهام رو گرفت و سرم رو کشید بالا.
خنجر رو گذاشت زیر گلوم.
رد خنجر رو گلوم خط خون انداخت.
داشتم به گره التماس میکردم.
چشمام داشت از حدقه در میومد.
قلبم تند میزد
نفسم سریع و محکم شده بود.
با گره کلنجار میرفتم، به التماسِ گره افتاده بودم.
خنجر رو کشید زیر گلوم
سوزش پارگی پوست دوید تو رگای چشمم
زیر گلوم داغ شد.
رفیقش صداش کرد
همینطور که خنجر زیر گلوم بود برگشت و شروع کرد باهاش بلند بلند حرف زدن.
گره طناب باز شد.
به یه آن چرخ زدم و گلوم رو از زیر تیغ درآوردم.
ترس و خشم و استرس و وحشت و کینه و امید همه جمع شد تو بازوهام
مشتم رو با همه توانم به سمت صورش رها کردم.
صدایِ جیغ خانومم بلند شد.
نفس زنون از خواب پریدم.
دیدم گلم کنارم نشسته و دستش رو گذاشته جلوی دماغ و دهنش تا خون روی تخت نریزه...
میگفت:
از بعد اون جهنمی که خورد بالاسرمون و سقف رو ریخت رو سرمون و موج منو گرفت، حتی یه شب هم درست نخوابیدم، بیشتر از یکسال شده. هر شب کابوس میبینم...
.
.
#موج
#عشق
#همسر
#پرستار
#حرم
#میلادحضرت_زینب_کبری
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فداییان_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#جانباز

نقلِ اول از قولِ #شهیدمحمدجعفرحسینی بود.

سلامتی همه جانبازها لطفا یک حمد شفا بخونید

@bi_to_be_sar_nemishavadd
بی همگان...
#شبهای_روشن کاش میتونستید این خنده های از ته دل رو ببینید... @bi_to_be_sar_nemishavadd
#بسم الله
#قربة_الي_الله

نور چراغ برق خیابون از پنجره میافتاد تویِ اتاق و خنجر میکشید به تاریکیِ خوابگاه.
سه چهار نفری روی یه پتو، زیر پنجره ی اتاق، از نوری که به عاریت مهمون ما بود استفاده میکردیم.
گاهی سبک گپ میزدیم و گاهی ریز میخندیدیم و گاهی مشغول خوندن کتاب یا مجله ای میشدیم.
مرتضی نگاهی به ساعتش میکرد و از اتاق میرفت بیرون.لحظه ای بعد با پارچ آبی برمیگشت. در سماور رو برمیداشت و آب رو خالی میکرد داخلش و کلید سماور رو میچرخوند. صدای خِر خِر سماور برقی آروم آروم تو اتاق میپیچید...هییییییس، بچه ها خوابن...
محمودرضا میگفت من برم مسیب رو بیدار کنم و از اتاق خارج میشد.چندلحظه بعد، محمودرضا و مسیب با چندتا کنسرو و نون روی پتو، زیر پنجره، کنار سماوربرقی مینشستن.
لیوانها رو از زیر تخت درمیاوردم و آبی که با صدای قُل قل و خِر خِر سماور به جوش اومده بود داخل لیوان میریختم و تویِ هر لیوان یه چای کیسه ای گلکیس مینداختم.
مصطفی میگفت اول چایی بخورید یه کم سینه تون نرم بشه بعد بریم سراغ ضیافت!!
ضیافت!!!؟؟
مسیب دیروز با آشپزخونه هماهنگ کرده بود که به جای ناهار فردای این چندنفر، چندتا کنسرو برای سحری بگیره و با کلی هماهنگی با این و اون گرفته بود و حالا دیگه ضیافتمون جور جور بود...
صدای قرآن بلند شد،
محمود میگفت یه چایی دیگه بریز این کنسروا فردا تشنه مون میکنه...
مسیب الهی شکری میگفت و بلند میشد و دمتون گرمی میگفت و میرفت به طرف در تا بره وضو بگیره. من و مرتضی کم کم بساط ضیافت رو جمع میکردیم و مصطفی یه گوشه دوزانو رو به قبله قرآن میخوند....
صدای اذان که بلند میشد آثارِ ضیافت رو سر به نیست میکردیم و بچه ها رو بیدار میکردیم و میرفتیم برای نماز جماعت...
محسن میگفت امشبم تا صبح نخوابیدم بس که که زیر تختم شما وِر وِر وِر حرف زدین...و لبخندی میزد و میرفت تا وضو بگیره...

بعد ازنماز.... اکبر....محاسن تُنُک و یکی در میونش رو تو مشت میگرفتو با اون صدای بهشتیش میخوند... یَا ذَا الْجَلالِ وَ الْإِکْرَامِ یَا ذَا النَّعْمَاءِ وَ الْجُودِ یَا ذَا الْمَنِّ وَ الطَّوْلِ حَرِّمْ شَیْبَتِی عَلَى النَّار...

میگم:
دلم غش رفت واسه ی یه ماه رجب اینطوری...
چقدر ساده
چقدر ساده
چقدر ساده....
محمودرضا.... من.... ماه رجبم رو گم کردم...من..... سادگیم رو گم کردم..... من..... خودم رو گم کردم....
محمودرضا....
رفیق...
به فریادم برس...
دستمو بگیر داداش....
محمودرضا....
من، منِ با تو رو میخوام پسر
من رو تنها نذار... بهم سر بزن...با مسیب...با اکبر.... با حامد... با محرم.... با محمد....
محمودرضا...
منم ببرین پیش خودتون...خُخُخُخُخُخُخُخُخُب؟

امشب؛
یکی از شبهای فراموش شده ی ماه رجب
از یکی از روزهایِ سالهایِ تنهایی...


بیقرارم...

#یامن_ارجوه_لکل_خیر
#و_آمن_سخطه_عند_کل_شر
#حرِّم_شیبتی_علی_النار
#دلتنگی
#ماه_رجب
#رفیق
#محمود
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فداییان_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدمرتضی_مسیب_زاده
#شهیداکبرشهریاری
#شهیدحامدسلمانی
#شهیدمحمدمعافی
#شهیدمحمودرضابیضایی


@bi_to_be_sar_nemishavadd