کانال زندگی نامه شهدا

#خاطرات_شهدا
Канал
Логотип телеграм канала کانال زندگی نامه شهدا
@KHADEMIN_MOLAПродвигать
193
подписчика
15,1 тыс.
фото
2,2 тыс.
видео
385
ссылок
#معرفی_شهیدان #روایتگری هرکــی آرزو✨داشتهـ باشهـ خیلے خدمتـ کنهـ⛑ #شهـــید میشهـ..!🕊 یهـ گوشهـ دلتـ پا👣بده به شهدا ارتبات با مالک @ghbnm345 اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَّآلِ مُحَمَّدٍ وَّعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أَعْدَائَهُمْ اَجْمَعِيْن
📨#خاطرات_شهدا

🍃🌹شهید مدافع‌حرم علی یزدانی🌹🍃

🔷روز شهادت منم، بقیّه میان کمک

🌴خواهر شهید روایت می‌کند: علی‌آقا ۱۰ یا ۱۱سال بیشتر نداشت که در مسجد ناظریه فعالیت می‌کرد.

زمانی بود که شهدای تفحّص را می‌آوردند. یک روز رفت مسجد و تا صبح به خونه برنگشت.

خانواده هم همه‌جا را دنبالش گشتند. مسجد هم بعد نماز مغرب و عشا بسته شده بود و کسی ازش خبر نداشت.

🦋برادر بزرگم اونقدر دنبالش گشته بود که نااُمید و گریان به خونه برگشت.

نصف شب بود و منم نخوابیده بودم و مُدام گریه می‌کردم تا اینکه برادر دیگرم را دیدم که گریه میکنه، خیلی ترسیدم. اومد همه جای خونه رو گشت و وسط حیات به سرش میزد و گریه‌کنان می‌گفت «بچه رو دزدیده‌اند!

من خونه‌ی همه فامیل و آشنا رفتم، نبود؛ حتما بلایی سرش اومده!» طاقت نیاورد و دوباره از خونه زد بیرون.

منم روی پله‌ها نشسته بودم و گریه می‌کردم.

🌴بعد از اذان صبح دیدم دَر میزنند! رفتم در رو باز کردم، دیدم علی اومده! از خوشحالی داد زدم! وقتی قیافه‌ی خسته و بی‌خوابش رو دیدم، گفتم: «کجا بودی؟» گفت: «شهید آورده بودند!

رفته بودیم خونه شهید تا خونواده‌اش تنها نباشند و کمک‌شون کنیم.»

🦋بعدش علی شروع کرد برام به تعریف‌کردن و از شدت خستگی، خوابش بُرد. صبحش علی گفت: «اگه بازم شهید بیارن، میرم کمک. شاید منم شهید بشم! اون موقع اونا میان کمک خانواده من.»

منم بهش گفتم: «خیلی فکر و خیال می‌کنی! جنگ تمام شده! تو چطوری میخوایی شهید بشی؟»

🌴خلاصه اینکه ما تو عالم بچّگی با هم بحث می‌کردیم ولی انگار شهادت‌نامه‌اش را خدا برایش امضا کرده بود.

آری! علی شهید مدافع حرم شد و روز تشییع پیکرش، جمعیّت زیادی اومده بودند که یاد حرفهاش افتادم که می‌گفت:«روز شهادت منم بقیّه می‌آیند کمک». دلم براش خیلی تنگ شده و طاقت دوریش رو ندارم ولی هر لحظه احساسش می‌کنم و صدای حسین‌حسین‌گفتنش را که همیشه زمزمه می‌کرد، می‌شنوَم.

#سالروز_ولادت....🌸🌸

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•

📨#خاطرات_شهدا

🟢شهید مدافع‌حرم علی یزدانی

🔷روز شهادت منم، بقیّه میان کمک


🌴خواهر شهید روایت می‌کند: علی‌آقا ۱۰ یا ۱۱سال بیشتر نداشت که در مسجد ناظریه فعالیت می‌کرد. زمانی بود که شهدای تفحّص را می‌آوردند. یک روز رفت مسجد و تا صبح به خونه برنگشت. خانواده هم همه‌جا را دنبالش گشتند. مسجد هم بعد نماز مغرب و عشا بسته شده بود و کسی ازش خبر نداشت.

🦋برادر بزرگم اونقدر دنبالش گشته بود که نااُمید و گریان به خونه برگشت. نصف شب بود و منم نخوابیده بودم و مُدام گریه می‌کردم تا اینکه برادر دیگرم را دیدم که گریه میکنه، خیلی ترسیدم. اومد همه جای خونه رو گشت و وسط حیات به سرش میزد و گریه‌کنان می‌گفت «بچه رو دزدیده‌اند! من خونه‌ی همه فامیل و آشنا رفتم، نبود؛ حتما بلایی سرش اومده!» طاقت نیاورد و دوباره از خونه زد بیرون. منم روی پله‌ها نشسته بودم و گریه می‌کردم.

🌴بعد از اذان صبح دیدم دَر میزنند! رفتم در رو باز کردم، دیدم علی اومده! از خوشحالی داد زدم! وقتی قیافه‌ی خسته و بی‌خوابش رو دیدم، گفتم: «کجا بودی؟» گفت: «شهید آورده بودند! رفته بودیم خونه شهید تا خونواده‌اش تنها نباشند و کمک‌شون کنیم.»

🦋بعدش علی شروع کرد برام به تعریف‌کردن و از شدت خستگی، خوابش بُرد. صبحش علی گفت: «اگه بازم شهید بیارن، میرم کمک. شاید منم شهید بشم! اون موقع اونا میان کمک خانواده من.» منم بهش گفتم: «خیلی فکر و خیال می‌کنی! جنگ تمام شده! تو چطوری میخوایی شهید بشی؟»

🌴خلاصه اینکه ما تو عالم بچّگی با هم بحث می‌کردیم ولی انگار شهادت‌نامه‌اش را خدا برایش امضا کرده بود. آری! علی شهید مدافع حرم شد و روز تشییع پیکرش، جمعیّت زیادی اومده بودند که یاد حرفهاش افتادم که می‌گفت:«روز شهادت منم بقیّه می‌آیند کمک». دلم براش خیلی تنگ شده و طاقت دوریش رو ندارم ولی هر لحظه احساسش می‌کنم و صدای حسین‌حسین‌گفتنش را که همیشه زمزمه می‌کرد، می‌شنوَم.

🎁#به‌مناسبت_سالروز_ولادت

هدیه به روح مطهر شهید صلوات
  🎊اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد🎊

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸
🌸🌼🌺🌼🌸

💌#خاطرات_شهدا

🟢شهید مدافع‌حرم علی عابدینی

🎙راوے: مادر شهید

۱۶ساله بودم که خدا، علی را به من داد. البته ابتدا قرار بود نامش را "صادق‌علی" بگذاریم؛ چون صبح زود، وقت اذان صبح به دنیا آمد. خیلی نگران سلامتی‌اش بودم و اینکه نکند اتفاقی هنگام زایمان برایش بیفتد. شاید چون سنّ کمی داشتم بر نگرانی‌ام افزوده می‌شد.

💚تا اینکه یک‌ماه قبل از تولدش خواب دیدم پهلودردِ شدیدی دارم. دکترهای زیادی رفتم و هر کدام یک چیزی می‌گفتند. شبی آقای قد بلند کمر بسته‌ای را در عالم رؤیا دیدم که لباس سبزی به تن داشت. از من پرسید: «دخترم چرا ناراحتی؟» گفتم: «پهلودرد دارم.» گفت: «نگران نباش! بچه‌ات سالم است.» الحمدالله همین طور هم شد.

علی حرف‌هایش را خیلی راحت به من می‌زد و من هم سعی می‌کردم از کودکی با مسائل اعتقادی آشنا و مأنوس شود. خردسال که بود، لباس حضرت علی‌اصغر علیه‌السلام در هیئات تنش می‌کردم و بزرگتر که شد، از بچه‌های بسیج مسجدمان بود.

💚همین طور، هر سال شله‌زردی را هم نذر کرده بودم که اگر چه مقدارش کم بود اما می‌خواستم قطره‌قطره‌ی وجود فرزندانم با این مسائل اُنس پیدا کند. علی برایم خیلی عزیز بود به خصوص اینکه صبح زود، وقت اذان به دنیا آمد، برایم لذّت خاصی داشت.

🎁#به‌مناسبت_سالروز_ولادت

هدیه به روح مطهر شهید صلوات
💕اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد💕

🌸🌼🌺🌼🌸
🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸
🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸
🌸🌼🌺🌼🌸
🌸🌼🌺
🌸
💌#خاطرات_شهدا

🔵شهید مدافع‌حرم سجاد طاهرنیا

♨️عینک آقا سجاد


💙همسر شهید نقل می‌کند: من و آقاسجاد، دو خانواده بی‌سرپرست و یتیم می‌شناختیم که در قم ساکن بودند و وضعیّت مالی مناسبی نداشتند. آقاسجاد از دوستانش پول جمع می‌کرد و مقداری هم خودش می‌گذاشت و برنج، گوشت، مرغ و.... تهیّه می‌کردیم تا به این دوخانواده برسانیم.

🎈اکثراً شب‌ها این موادّ غذایی را می‌بُردیم و او خیلی دقّت می‌کرد تا کسی داخل کوچه نباشد تا آبروی آن خانواده نرود. چون طرف مقابل، خانم بود، آقاسجاد وسایل را به من می‌داد تا تحویل بدهم.

💙یک شب که برای تحویل هدایا رفتیم، دخترم، فاطمه‌رقیه، توی بغلم خواب بود؛ از طرفی، گونی برنج هم سنگین بود و نتوانستم پیاده شوم. به آقا سجاد گفتم شما خودت برو. کمی مکث کرد! پیاده شد و درب صندوق عقب ماشین را باز کرد، گونی برنج را روی زمین گذاشت، عینکش را برداشت و داخل جیبش گذاشت. بعد زنگ خانه را زد.

🎈از برداشتنِ عینکش تعجب کردم و به فکر رفتم! از این کارش دو منظور به ذهنم رسید: ۱)میخواست نامحرم را نبیند. ۲)میخواست خانم نیازمند وقتی بعدها او را در خیابان دید نشناسد و خجالت نکشد. دلیل دوم به ذهنم قوی‌تر بود؛ چون چشمان آقاسجاد آستیگمات بود و دید نزدیکش مشکلی نداشت.

💙هیچ وقت از او نپرسیدم چرا این کار را کرد! چون منظورش را فهمیده بودم و او را بهتر از هر کسی می‌شناختم و مطمئن بودم که می‌خواست آن خانم نیازمند او را نشناسد و خجالت نکشد. او حواسش به همه‌چیز بود.

🎁#به‌مناسبت_سالروز_ولادت

هدیه به روح مطهر شهید صلوات
اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد
🌸
🌸🌼🌺
🌸🌼🌺🌼🌸
🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💌#خاطرات_شهدا

🔵شهید مدافع‌حرم سجاد طاهرنیا

♨️عینک آقا سجاد

💙همسر شهید نقل می‌کند: من و آقاسجاد، دو خانواده بی‌سرپرست و یتیم می‌شناختیم که در قم ساکن بودند و وضعیّت مالی مناسبی نداشتند. آقاسجاد از دوستانش پول جمع می‌کرد و مقداری هم خودش می‌گذاشت و برنج، گوشت، مرغ و.... تهیّه می‌کردیم تا به این دوخانواده برسانیم.

🎈اکثراً شب‌ها این موادّ غذایی را می‌بُردیم و او خیلی دقّت می‌کرد تا کسی داخل کوچه نباشد تا آبروی آن خانواده نرود. چون طرف مقابل، خانم بود، آقاسجاد وسایل را به من می‌داد تا تحویل بدهم.

💙یک شب که برای تحویل هدایا رفتیم، دخترم، فاطمه‌رقیه، توی بغلم خواب بود؛ از طرفی، گونی برنج هم سنگین بود و نتوانستم پیاده شوم. به آقا سجاد گفتم شما خودت برو. کمی مکث کرد! پیاده شد و درب صندوق عقب ماشین را باز کرد، گونی برنج را روی زمین گذاشت، عینکش را برداشت و داخل جیبش گذاشت. بعد زنگ خانه را زد.

🎈از برداشتنِ عینکش تعجب کردم و به فکر رفتم! از این کارش دو منظور به ذهنم رسید: ۱)میخواست نامحرم را نبیند. ۲)میخواست خانم نیازمند وقتی بعدها او را در خیابان دید نشناسد و خجالت نکشد. دلیل دوم به ذهنم قوی‌تر بود؛ چون چشمان آقاسجاد آستیگمات بود و دید نزدیکش مشکلی نداشت.

💙هیچ وقت از او نپرسیدم چرا این کار را کرد! چون منظورش را فهمیده بودم و او را بهتر از هر کسی می‌شناختم و مطمئن بودم که می‌خواست آن خانم نیازمند او را نشناسد و خجالت نکشد. او حواسش به همه‌چیز بود.

هدیه به روح مطهر شهید صلوات
  اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💌#خاطرات_شهدا

🌕شهید مدافع‌حرم هادی کجباف

♨️به‌خاطرِاینهادراین‌نبردحاضرشده‌اید؟


🌻همسر شهید نقل می‌‌کند: زمانی که به سوریه رفته بودیم، تکفیری‌ها خیلی به حرم نزدیک شده بودند و صدای تیراندازی آنها به راحتی به گوش ما می‌رسید. یک‌بار حاج هادی ما را به بازار سوریه بُرد تا کمی روحیه‌ی ما عوض شود؛ وقتی آنجا رفتیم، من زنانِ بی‌حجابِ زیادی دیدم؛ واقعاً از دیدنِ این صحنه‌ها ناراحت شدم. به همسرم گفتم: «شما به خاطر اینها در این نبرد حاضر شده‌اید؟ من راضی نیستم تو یک لحظه دیگر اینجا باشی و خودت را به خطر بیندازی!»

🌻شهید کجباف بعداً برایم توضیح داد که ماندنش در سوریه برای دفاع از حریم اهل‌بیت علیهم‌السلام و به ویژه حرم مطهر حضرت زینب علیهاالسلام است و اینکه این چندنفر بی‌حجاب که همه‌ی مردم سوریه نیستند. او قانعم کرد که حضور رزمندگان اسلام برای مقابل با دسیسه‌های صهیونیسم و استکبار است و امروز سنگر اسلام در سوریه و عراق است.

🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
🌈اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد🌈

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
🖋#خاطرات_شهدا📃

🌹سعیدتیربارچے بود.شهید زهره وند که همشهرےمان بودهمزمان بابرادرم به شهادت رسید.سعیدچون تیربارچےبود نمیتوانستند اورابزنند.همرزمانش مے گفتندتک تیراندازهاتندوتند به طرفش شلیک میکردند.فرماندهشان تعریف می کردظهرکه عملیات شروع شد،تاشب وهابےهابه طرف ماخمپاره شلیک مے کردند.موقع اذان که شدسعیدگفت حاجے بیانمازمان رانوبتےبخوانیم.

🌷فرمانده شان میگفت به خودمان گفتیم این جوان۲۴ساله وسط آتش جنگ فکرنماز است.آخرآتش زیاد بود.نمازرا نوبتی خواندیم.فرمانده اش میگفت از نحوه دقیق شهادت برادرم اطلاع نداریم اماهمرزمش میگفت سعید۲۰۰متر از ما جلوتر بود.همان جابه شهادت رسیدو پیکرش مدتے در منطقه ماند و بعداز آزادسازے آن منطقه پیکرش رابراے ما آوردند.سعید که شهیدشدماسه ماه خبرے ازاونداشتیم.😔

🌹یک شب خواب دیدم جمعیت زیادے به سمت بهشت زهرا میروند . سعید روے دوش جمعیت بود. تیشرت مشکے تنش بود و یا زهرا روے آن نوشته شده بود.به من گفت به خدا من مےآیم و با وعده اے که در خواب به من داده بود بعد از سه ماه پیکرش برگشت.😭

#شهیدمدافع‌حرم‌سعیدمسلمی🕊

🍃🍃🍃
📨#خاطرات_شهدا

🔴شهید مدافع‌حرم غلامعلی تولی

📀راوے: همسر شهید

تمام زندگیم با شهید، شیرین و خاطره‌انگیز بود. یکی از جالب‌ترین خاطرات‌مان، زمانی بود که در شهرستان گالیکش زندگی می‌کردیــــم؛ دو فرزند داشتیم که سه‌ساله و یک‌ساله بودند👶🏻

شهید تولی به مأموریتی سه‌ماهه رفته بود؛ من نه نامه‌ای از او دریافت کرده بودم و نه تلفنی زده بود. یک روز فرزندانم را در منزل گذاشتم و به قصد خرید نان به سر کوچه رفتم🛍🍞

داخل کوچه که شدم، از دور مردی را دیدم که یک ساک به روی دوشش گذاشته بود و با ریش‌های بلند به سمت من می‌آمد🪖🎒🚶‍♂

توجه نکردم تا اینکه با صدای بلند مرا "عزیــــــــز" صدا کرد! متوجه شدم که غلامعلی است💚😀

باور نمی‌کردم چون خیلی تو این چندماه سختی‌کشیده بودم. متوجه نبودم که داخل کوچــــه‌ام، خودم را به سمتش انداختــــم و هر دو شــــروع به گریــــه کردیــم💔🥲

تا اینکه خانمی در را باز کرد و گفت چی شده؟ غلامعلی گفت هیچی خانم! همسرمــــه☺️

با همین حالِ گریه به خانه رسیدیم. من به‌قدری هیجان داشتم که یادم رفت اصلا برای چی بیرون آمده بودم! نان هم نگرفتم🤭

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#شهید_مدافع‌حرم_محمدمهدی_مالامیری

🌹تاریخ تولد: ۱۳۶۴/۳/۲۶
🌹تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۱/۳۱
محل شهادت: بصری الحریر استان درعای سوریه🌹

#خاطرات_شهدا🔥
روحانی شهیدی که زحمت تشییعش رو به کسی نداد...

🥀موقع #خداحافظی گفتم
انشاءالله با #شهادت🌺برگردی
رفت شهیدشد💔
اما #برنگشت🕊

همیشه به #شوخی میگفت
#زحمت تشییع #جنازم
رابه کسی نمیدم✌️🏻

#راوی:همسرشهید🌸
#محمدمهدی_مالامیری🌷

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💌#خاطرات_شهدا

🌕سرلشکر شهید سید محمد حجازی

♨️مغز متفکّر سپاه در لبنان


•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•

🎙راوے: فرزند شهید

🌻پدرم همیشه می‌گفت انسان نباید خود را از حضور در جبهه و جهاد محروم کند و به همین واسطه، زمانی که حاج قاسم پیشنهاد حضور در لبنان را به او داد، جواب داد که از نظر شخصی به این موضوع علاقه دارم؛ زیرا لبنان، پیشانی مبارزه و مجاهدت در برابر رژیم غاصب صهیونیستی است.

❤️اما نکته‌ی قابل توجه این بود که پدرم برای هرکاری، نظر حضرت آقا را ملاک قرار می‌داد و در همین راستا تأکید داشت در این مسئولیت هم تابع نظر رهبری هستم و در نهایت، رهبری با توجه به لطفی که نسبت به پدرم داشتند با این موضوع موافقت کردند.

🌻پدرم سال‌ها در لبنان حضور داشت و ارتباط عمیقی با حزب‌الله ایجاد شده بود؛ اگر بخواهم در بعد کاری به دو ویژگی اصلی پدرم اشاره کنم، اول ویژگی‌های اخلاقی او بود که همه را جذب می‌کرد و دوم اینکه با توجه به اینکه اهل تفکر بود از نظر کاری مورد تأیید همه قرار داشت و به همین واسطه در لبنان مورد لطف سید حسن نصرالله بود.

❤️در جلسه‌ای که نزد سید حسن نصرالله رفتم، تعابیر عجیبی برای پدرم به کار بردند که باعث تعجبم شده بود؛ سید حسن نصرالله می‌گفت شهید حجازی بسیار متفکر، مدبر، مدیر، خلاق، متدین، اخلاق‌مدار و... بود.

🌻شهید والامقام سید محمد حجازی در مدت حضور در خط مقدم مقابله با صهیونیست‌ها با برنامه‌ریزی و تدبیر توانست نقش بی‌بدیل و ماندگاری را در این عرصه‌ ایفا کند و برای مقابله با این غده سرطانی، در ارتقای توانمندی‌های لجستیکی و صنعت دفاعی جبهه مقاومت، قدم‌های مؤثری برداشت و در این راه خدمات ارزنده‌ای را به یادگار گذاشت؛ طوری که دوستان و دشمنان به درایت و کاردانی او اذعان دارند.

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💌#خاطرات_شهدا

🟢شهید مدافع‌حرم ابوالفضل راه چمنی


♨️قدرت جادویی ادب و اخلاق

خواهرزاده شهید نقل می‌کند:
یک روز بین دایی و یک بنده‌خدایی
بحث اعتقــــادی پیش آمد📿
گمان کردم الآن است
که او را به باد کُتَــــ🥊ــک بگیرد🤭
دایی ابوالفضل از قدرت بدنی
فــــوق‌العاده‌ای برخــــوردار بود🧘‍♂
اما اصـــــلاً این اتفاق نیفتــــاد❗️
بلکه با آرامش،تواضع،ادب و مهربانی
با آن بنــــده خــــدا صحبــــت کرد
و بالاخــــره ایشان را قــــانــــع کرد💞

گفتــــم:
دایی من ترسیدم دعــــ🤼‍♂ــواتون شه!
گفــــت:
دعوا چرا دایی‌جان؟😊
یـــادت باشــــه تا زمانی که
از قــــــدرت جــــــادویــــــی
ادب و اخــــــــلاق استفـــاده کنی،
هیچــــوقت مغلـــوب نمی‌شــــوی✌️🏻

همان روز از دایی‌ام یاد گرفتم
هر آدمی مخالفان فکری،مذهبی،
دینــــی و اعتقــــادی خــــودش را
می‌تواند با آرامش و ادب متقاعد کند💚

📚بریده‌ای از کتاب «صندوقچه گل رز»
📨خاطـرات شهید ابوالفضل راه‌چمنی



🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
༅࿐🌸⊰❀⊱✿༅࿐🌸⊰❀⊱༅࿐

🖋📚
#خاطرات_شهدا🌷

💠 خبر شهادت

در آخرین تماسش بهش گفتم حسین
#عیدیهات رو جمع کردم گفت من شوخی کردم، شما چرا این کارو کردید؟
این تماس دوم فروردین بود و بعد از اون دیگه تماس نگرفت، دلم آشوب شد، حوصله عیددیدنی نداشتم، مدام به آشپزخونه میرفتم و
#گریه می کردم.

خواهر کوچکش همدان پیش ما نبود. منو دلداری میداد و پیگیر وضع حسین بود. خواهرش از شبکه های اجتماعی اخبار سوریه رو پیگیر بود و میدونست شلوغ شده ولی به من چیزی نمی گفت.

فقط برای توجیه من میگفت خطها قطع شده و من هم باورم میشد ولی دلم آرام و قرار نداشت. خواهر بزرگش هم مسافرت بود هرروز به من زنگ می زد و پیگیر وضع حسین بود و میگفت که دلشوره بدی داره.

پنج شنبه بود و حسین سه روز بود که تماس نگرفته بود، حالم خراب شده بود، سر مزار پدر مادر همسرم رفته بودم. یکی از اقوام به من گفت چرا رنگت پریده؟

روز پنجم بود که حسین تماس نگرفته بود یکی از اقوام ما رو برای ناهار دعوت کرده بود.به همسرم گفتم شما برو من هم حالم خوب نیست هم نکنه من بیام و گوشیم آنتن نده و حسین نتونه
#تماس بگیره.
همسرم رفت و من موندم.

چند ساعت بعد مادر یکی از دوستان حسین در شبکه های اجتماعی از من پرسید که حسین مجروح شده؟ گفتم:نه.

گفت اگر تهران اومدید ناهار در خدمت باشیم. گفتم ان شاء الله حسین برگرده خدمت می رسیم. در شبکه های اجتماعی پیگیر اوضاع سوریه بودم که یک دفعه عکس حسین رو دیدم . زیر عکس نوشته بود پاسدار مدافع حرم حسین معز غلامی به شهادت رسید.!

برادر و برادر شوهرم زودتر از همه خبر داد شده بودند. به همسرم زنگ زده بودند که لوله های آب منزلتان در تهران ترکیده، زودتر برگردید.

همسرم تماس گرفته بود و از همسایه طبقه پایین پرسیده بود، گفته بودند مشکلی نیست.بعد دوباره تماس گرفتند و گفتند: حسین زخمی شده و به بیمارستان بقیه الله منتقل شده سریعتر بیاید، همسرم واقعا فکر میکرد حسین
#مجروح شده .

آمد خانه تا خبر مجروحیت رو به من بده که دید همه دارن گریه می کنن.
حالش بد شد، شب
#تولد حسین بود و قرار بود براش تولد بگیریم ولی حسین به شهادت رسیده بود😭😭

به نقل از (مادر بزرگوار شهید)

#شهید_حسین_معزغلامی
#شهید_مدافع_حرم

༅࿐💐⊰❀⊱✿༅࿐💐⊰❀⊱༅࿐
༅࿐✿⊰❀⊱✿༅࿐✿⊰❀⊱✿༅࿐
༅࿐✿⊰❀
༅࿐✿

🖋📚#خاطرات_شهدا

🌷قبل از شهادتش، حسین، چند روزی بود که تماس نگرفته بود. یک روز تماس گرفت بهش گفتم عزیزم چرا تماس نمیگیری نگرانت شدیم. گفت نگران نباش مشکل مخابراتی داشتیم.

🌷نزدیکی های عید بود، گفت پاشو خونه رو برای عید #نظافت کن، نگران من هم نباش. گفتم حسین حوصله ندارم. آخه حسین گفته بود برای تعطیلات عید بر میگردم و بعد از ۱۳فروردین ماه به سوریه میرم.ولی بعدها از مااجازه گرفت که عید در سوریه بماند.

🌷گفته بود من #مجردم اجازه بدید بمونم تا متاهل ها بتونن برگردند. خیلی اصرار داشت بمونه ماهم موافقت کردیم و حسین ماند.

🌷روز عید ما همدان بودیم به ما زنگ زد و عید رو تبریک گفت. به شوخی گفت مامان من ایران نیستم، اقوام نگن چون حسین نیست عیدی بهش نمیدیم. گفتم حسین جان همه عیدی میدن.گفت شوخی کردم.

🌷چون حسین ۶ فروردین ماه به دنیا آمده بود. هم عیدی حسین رو دادند و هم کادوی تولدش رو میدونستم حسین اینها رو برای #هیئتش میخواد خرج کنه . حسین مجرد بودو به این پول ها احتیاج نداشت.

به نقل از (مادر بزرگوار شهید)

#شهید_حسین_معزغلامی
#شهید_مدافع_حرم
༅࿐✿⊰❀⊱
༅࿐✿⊰❀⊱✿༅࿐
༅࿐✿⊰❀⊱✿༅࿐✿⊰❀⊱✿༅࿐
💌#خاطرات_شهدا

💠شهید محمدهادی ذوالفقاری


آخرین‌بار وقتی با دوستش تماس گرفت، به او گفت: نمی‌خوای صدای منو ضبط کنی؟! دیگه معلوم نیست بتونی با من حرف بزنی!

بعد گفت: به مادرم بگو از من راضی باشه!! من رفته‌ام خواستگاری و...!

به یکی از دوستان طراح گفته بود:
من چهره‌ی جذابی ندارم؛ اگه تونستی،
یه طرح قشنگ از عکسهای من آماده کن! بعدها به درد میخوره!

با این که بارها در عملیات مردمی سپاه بدر عراق شرکت کرده بود اما وصیتنامه‌اش را قبل از آخرین سفر نوشت! درست در روز ۱۹بهمن۱۳۹۳، یعنی یک هفته قبل از شهادت‌!

#سالروزشهادت.....🕊🌸
📨#خاطرات_شهدا

🔴
شهید مدافع‌حرم غلامرضا لنگری زاده

همسر شهید نقل می‌کند: من فرزندم، محمودرضا، را باردار بودم و قاعدتاً دوست داشتم هنگام تولد فرزندمان، همسرم کنارم باشد. هنگامی که این پیغام را به غلامرضا دادم، گفت: «این‌جا توی سوریه به من بیشتر نیاز است و باید بمانم» و من هم قبول کردم. وقتی هم که محمودرضا به دنیا آمد، همسرم به من پیغام داد که عکس فرزندم را برای من نفرستید، زیرا می‌ترسم دلم بلرزد و برگردم ایران و وابسته‌اش شوم.

🎁#به‌مناسبت_سالروز_ولادت

🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
🎊اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد🎊

┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈
📨#خاطرات_شهدا

🔴شهید مدافع‌حرم غلامرضا لنگری زاده

🎙راوے: خواهر شهید

🌷غلامرضا متولد سال۱۳۶۵ و پسر بزرگ خانواده بود. برادرم از ۱۴سالگی به هیئت می‌رفت. نوجوانی و جوانی‌اش در هیئت‌ها گذشت. مخصوصاً دهه فاطمیه در ایام شهادت حضرت زهرا علیهاالسلام ارادت خالصانه‌اش را به بی‌بی نشان می‌داد.

🐬از کودکی در بسیج فعالیت می‌کرد و عاشق امام حسین علیه‌السلام بود. این‌طور نبود که فقط به هیئت برود و یک سینه‌زن و عزادار معمولی باشد.

🌷او پایه‌گذار و عضو هیئت امام علی علیه‌السلامِ پانصددستگاه کرمان بود. به اردوی جهادی در روستا‌های محروم کرمان هم می‌رفت و اسم این اردو را به نام شهید فرخ یزدان‌پناه گذاشته بود.

🎂#به‌مناسبت_سالروز_ولادت

🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
  🦋اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد🦋

┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈
💌#خاطرات_شهدا

🔴شهید مدافع‌حرم ابراهیم خلیلی

📀راوے: مادر شهید

🎈ابراهیم، فرزند شهید داوود خلیلی از شهدای دوران دفاع مقدس بود که در دشت عباس به شهادت رسیده بود. او در نشریه شلمچه و فیلم اخراجی‌های یک حضور داشت و در سکانس به میدانِ مین‌رفتن مجید سوزوکی و خلق سکانس‌های جنگی بازی کرد. در جریان عملیات تفحص در غرب از ناحیه پا مجروح شده بود. ابراهیم عاشق تفحّص بود و مدام به مناطق جنگی می‌رفت.

🎈یکبار متوجه شدم مدت‌هاست بدون اینکه به کسی بگوید، در یک اتاق کوچک و بدون کولر درحالیکه چند آجر زیر سرش می‌گذارد و چند پتوی ضخیم به رویش می‌کشد، می‌خوابد. وقتی فهمیدم، خیلی تعجب کردم. گفتم:«ابراهیم چرا این کار را می‌کنی؟ مریض می‌شوی مادر!» گفت:«می‌خواهم بدنم به شرایط سخت و آب و هوای گرم جنوب عادت کند.»

🎂
#به‌مناسبت_سالروز_ولادت

🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
🎊اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد🎊

┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈
#خاطرات_شهدا

هرگاه نمازت قضا شد و نخواندی، در این فکر نباش که وقتِ نماز خواندن نیافتی، بلکه فکر کن چه گناهی را مرتکب شدی که خداوند نخواست در مقابلش بایستی!

شهید نوید صفری🌱

• ‌شادی روح همه شهدا صلوات
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽

💌#خاطرات_شهدا

🌕شهید مدافع‌حرم #مجید_قربانخانی

♨️عشقِ تفنگ و بی‌سیم

🌟مادر شهید روایت می‌کند: همیشه مجید دوست داشت پلیس شود. یک تابستان کلاس کاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت«خانم تو را به خدا نگذارید برود! تمام بچه‌ها را تکه‌تکه کرده است. می‌گوید من کاراته می‌روم باید همه‌تان را بزنم.»

🎈عشق پلیس بودن و قوی‌بودن باعث شده بود هرجا می‌رود، پُز دایی‌های بسیجی‌اش را بدهد؛ چون تفنگ و بی‌سیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود. بعدها هم که پایش به بسیج باز شد، یکی از دوستانش می‌گفت«آن‌قدر عشق بی‌سیم بود که آخر یک بی‌سیم به مجید دادیم و گفتیم این را بگیر و دست از سر ما بردار.»

🌟مجید سینه‌سوخته بود و اینطور نبود که فقط به فکر جوانی و تفریحش باشد. در مرامش بود که هرکسی نیاز به کمک داشت، اگر برایش مقدور بود، کمکش می‌کرد. در ۱۴سالگی رفت آموزش دید تا به مردم در خصوص پیشگیری از بیماری ایدز مشاوره بدهد. در حدّ مربی که شد، مرتباً کرج میرفت و به بیماران و خانواده‌های درگیرِ این بیماری مشاوره می‌داد.


🌸🤲 اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً 🤲🌸

🦋🦋🦋
🕊🥀🕊

#خاطرات_شهدا

#شهدا_و_حضرت_زهرا_سلام الله علیها

#سردار_شهید
#احمد_کریمی
#امضای_شهادت
برای
#شهید شدن
به هر دری زده بود؛
امّا
#شهادت قسمتش نمی‌شد.
حتّی به هوای
#شهادت
ازدواج کرد
ولی فایده نداشت.
بعد از عملیات کربلای چهار
حال و روز خوبی نداشت.
شب عملیات کربلای پنج
با
#شهادت حضرت فاطمه (سلام‌اللَّه‌علیها)
مصادف شده بود.
حاجی توی سنگر فرماندهی نشسته بود.
در آن اوضاع و احوال
که همه در تب و تاب عملیات بودند
سراغ مدّاح را گرفت.
راضی اش کرده بود
تا برایش روضه حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) بخواند.
مدّاح می‌خواند
و حاجی گریه می‌کرد:

وقتی که باغ می سوخت صیّاد بی مروّت
مرغ شکسته پر را در آشیانه می‌زد
گردیده بود قنفذ همدست با مغیره
او با غلاف شمشیر این تازیانه می‌زد

همان شب
بی بی
#شهادتش را امضا کرد.
صبح عملیات
که برای سرکشی خط آمده بود،
خمپاره‌ای کنارش خورد...
فقط دو تا ساق پایش سالم ماند...
راوی :
#همرزم_شهید

🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹

💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐

🌹اینجا معبر شهداست
Ещё