تو ایستادی در صبر سرخ و من رفتم
دو چشم گلگون در طول راه با من بود
دو چشم گلگون می دید شهرهایی را
که میوه های درختانشان از آهن بود
هزارها پل بود و پایشان در خون
هزارها پل در قعر شب چه می کردند
هزارها پل شلاق می زدند مدام
به نعش های شناور که گریه می کردند
فراز پل هرسو علامت دستی
افول عالم را در تیرگی نشان می داد
تمام معنی هستی به پیکر مردی
میان مرز و دو قطب گرسنه جان می داد
ز قطره خونی تا عمق وسعت تاریخ
تمام زندگی اش را مرور می کردم
چه هولناک تو گویی فرازِ بندی سست
ز تنگنای دو شمشیر عبور می کردم
زنی میان دو آیینه می گریست مدام
و مهد های تهی انتحار می کردند
به زیر پام در اعماق دور دور بعید
هزار خط موازی فرار می کردند
جوان ! ز روز ازل تا به یاد می آرم
تمام عمرم در شب گذشته ، شب ، شب و خون
در این شب آه جذامم چنان شبیخون زد
که خم نشین شد از این زخم کهنه افلاطون
صداش مویرگی پاره بود و جان کلام
چو خون تازه ازآن زخمگین به در می شد
دوار قلبش هر لحظه کندتر می گشت
شتاب خونش هر لحظه تندتر می شد
و گفت : کالبدم قرن هاست نوش آهنگ
که بی وقوف از این رازها نشاید مرد
چگونه باید زاد و چگونه باید زیست
چگونه باید بود و چگونه باید مرد
نوذر پرنگ
@nozar_parang