شب اندوهگین و دردناکی بود و می بارید
تو می رفتی و با تو آسمان می رفت و شب می رفت
تو می رفتی و بی تو آسمان می مرد و شب می مرد
نمی دانم که با ما بود و دانم آن که با ما بود
تو را می بست و می برد و مرا می خست و می آزرد
تو می رفتی و من آرام در خود گریه می کردم
غمم بر هر رگ نازک تر از مو نیشتر می زد
زمین می برد با خود شهرها و آشیان ها را
کبوتر های دست تو به حسرت بال و پر می زد
در آن شب بی تو در من دست مرموزی تکان می خورد
در آن شب بی تو در من پای سنگینی صدا می کرد
تو گویی در شبی تاریک و باران خورده ، دستی سرد
درون آشیان گرم و خاموشی شنا می کرد
نمی دانم چرا آن شب چنین احساس می کردم
که مرغی خواب می بیند شبی سرد است و توفانی
درختان شاخه هاشان ، استخوانی گشته خون آلود
فتاده آشیان ها در کف باد پریشانی
شب اندوهگین دردناکی بود و می بارید
نوذر پرنگ
@nozar_parang