بیا با من بمان دیگر نمی جویی مرا بنشین
بیا با آستین بزدای اشک چشمهایم را
مرو آخر پشیمان میشوی، دانم که میجویی
پس از من در ره میخانه شبها رد پایم را
من آخر میروم، اما تو با افسوس میبوسی
نشان دستهایم را بر این پیمانهها هر شب
چو بوم خسته تنها مینشینی اشک میریزی
بیادم تا سحر پشت در میخانهها هر شب
چه شبها باد سرگردان وحشی سر به در کوبد
که پنداری منم پر میزنی از جای و میخندی
کلون کهنه را وا میکنی من را نمی بینی
سرشک از دیده میریزی و در را باز میبندی
در میخانهها را روزها با سنگ میکوبی
غم خود را به هر کس میرسد از راه میگویی
بگرد شهر عمری با دل افسرده میگردی
بههرجا میروی اما مرا دیگر نمیجویی
و چون در خلوت شب خسته از ره باز میگردی
به گوشت میچکاند باد زهر نالههایم را
مرو آخر پشیمان میشوی دانم که میجویی
پس از من در ره میخانه شبها رد پایم را
نوذر پرنگ
@nozar_parang