مظاهر مصفا

Channel
Logo of the Telegram channel مظاهر مصفا
@mazahermosaffaPromote
1.93K
subscribers
ما شهنشاهِ حَسْبُنااللّهیم حَسْبُنااللّه ما شهنشاهیم
«بوی پاییز»
[پاره‌ی سوم و آخر]

گردنم بار بر گردن دوش
دست باری‌ست بر دوش گردن
بار تن گردن و دست و دوشم
وین همه بار بر گردن من


گاه آشفته از درد دستم
گاه از دست دردم پریشان
باردم اشک هر لحظه بر روی
داردم آه هر دم پریشان


وه که در برگ‌ریز مروّت
موسم برگ‌ریز من آمد
تیغ بیداد بر دست پاییز
از برای ستیز من آمد


آمد از راه پاییز دیگر
یعنی از عمر سالی دگر شد
سر نهم در قدم‌های پاییز
گویدم راه اگر مختصر شد


گر نه‌ای مهربان مهرگانا
خیز از جای و خون‌ریز من باش
از تو می‌خواهم ای فصل پاییز
آخرین فصل پاییز من باش


بیختی برگ را بر سر خاک
خاکتم بادبیزا مرا بیز
از دمت خشک شد برگ و بارم
لطف کن برگ‌ریزا مرا ریز


گرچه در چشم اهل تفرّج
حسرت‌انگیز و خوار است پاییز
آن شنیدم که از روی عبرت
عارفان را بهار است پاییز


در شبستان بستان خاموش
حیرتم از هیاهوی باد است
گوش خاموش مدهوش بستان
پر ز یاحقّ و یاهوی باد است


از بر و بازوی شاخ‌ساران
برگ و بار تعلّق فرو ریخت
دار بی‌برگ‌وبار درختان
دست در دامن باد آویخت


مهرگان دفتر اعتبار است
دفتر اعتبار زمانه
در پی هر بهاران خزانی
این چنین است کار زمانه


گنده‌پیر جهان و وصالش
قحبه‌ی کور دان باده‌ی شور
تن بدین عیش ننگین میالای
دل بدین ذُل مده گر نه‌ای کور


وه که در ملک پاییز‌آباد
داوری‌هاست بد حکم‌ها تلخ
حاکمان حاکمان سدومی
قاضیان تالی قاضی بلخ


گر سر دار داری درون آی
هر درختی‌ست داری در این باغ
سر دهد بر سر دار بر باد
هر که دارد گذاری در این باغ


در بهار جوانی دل من
زخم‌دار خزان پدر بود
فرودین‌سوز من روز نوروز
آذر مادر مهرور بود


پنجه‌ی پنجهم چون رها کرد
دیدم افتاده در شست شستم
سختم و حاصل باد سختم
بستم و نقش بر آب بستم


رنج عمرم ز بیداد یاران
رفت بر باد و بر باد رفتم
سعی و صدق چهل‌ساله‌ی من
رفت از یاد و از یاد رفتم


چون ز دشمن بنالم که از دوست
دیده‌ام دشمنی‌های بسیار
شکوه از دوست نپسندم ار نه
باشدم گفتنی‌های بسیار


نامه بر نام هر کس نوشتم
نامم از نامه‌ی خویش بزدود
نامه‌ام نام شد این و آن را
گر مرا دیده و دست فرسود


جور زن توسنی‌های فرزند
استخوان مرا توتیا کرد
پیش بیدادشان عین داد است
آنچه با شمع باد صبا کرد


عمرشان باد و شادی که ما را
عمر در دست تاراج پیری‌ست
بار دردی که بر دوش داریم
باج تأخیر قُبجور دیری‌ست


ای زمانه ز کشتن چه ترسی
از تو یک تیغ سد گردن از من
دار بردار و بانگی برآور
سر سوی دار آوردن از من


صوم یومی به راه خداوند
چل خزان زآتشم دور دارد
صائم‌الدهر عیشم به تقدیر
خالقم کی در آتش گذارد


زیر بار گران شب و روز
چند در هول و تشویش مانم
عمر در محنت و مسکنت رفت
خوارتر گردم ار بیش مانم


از بد روز مجروح و خونین
در نهان‌خانه‌ی شب گریزم
از دُم عقرب شب هراسان
در دَم افعی تب گریزم


از گریبان شب سر برآرم
تا نهم بر سر دامن روز
بر سرم سدهزاران کمان‌دار
تیر بارند از مکمن روز


تن به خاکم کشاندی به خواری
بر سر بردن جانی ای بخت
زنگیی هندوی ترک‌خویی
کافرم گر مسلمانی ای بخت


بخت پتیاره‌یی جاف‌جاف است
بی‌وفا روسپی خانه‌بردوش
یار نو چون به دست آورد زود
می‌کند یار کهنه فراموش


یار کهنه دل‌آزار گردد
يار نو چون که آید به بازار
رخت نو چون به نوروز پوشی
جامه‌ی کهنه گردد دل‌آزار


آن شنیدم که سرکرده‌ی زند
چون به ناچار دولت رها کرد
تیغ زد آزمون را به زخمی
اشتری را سر از تن جدا کرد


گفت نه ناتوانم نه بددل
بازوانم قوی تیغ تیز است
بیمم از دشمنان نیست با من
طالع باژگون در ستیز است


من هم از جور بخت رسن‌تاب
در تب و تاب و بی‌تاب ماندم
نیست بیدار بختم وگرنه
من همه عمر بی‌خواب ماندم


گر به هستی نه‌ای یارم ای بخت
از پی نیستی یار من باش
گر خریدار من نیستی تو
مرگ را گو خریدار من باش


#مظاهر_مصفا



دکتر مظاهر مصفّا
@mazahermosaffa
«بوی پاییز»
[پاره‌ی دوم]

خشک بی‌برگ افسرده عریان
گل‌بنان را غم باغ دارد
باغ پژمرده آزرده دل‌سرد
از غم گل‌بنان داغ دارد


هفت‌خط رنگ‌ریزان پاییز
هفت‌رنگی ز پاییز سازند
برگ‌ریزان کنند و به هر برگ
سرخ و زردی دل‌انگیز سازند


رنگرزوار گویی به نیرنگ
هفت خم در پس دست دارند
یک به یک برگ‌ها را به هر هفت
اندر آرند و یک‌یک برآرند


هفت خم‌خانه را آینه‌ی رنگ
برگ‌ها رنگ رنگین‌کمان‌اند
رنگ و نیرنگ چرخ برین را
برگ‌های خزانی نشان‌اند


رنگرز خواند آن کو‌ بهاران
زرگری کرد نسبت به پاییز
نیست تا بیند اکنون که باشد
زرگر مهرگان رنگرز نیز


قمریَک سر فرو برده در بال
بر سر سرو چون بید لرزد
یوسفی جفت گم‌کرده را پر
در بر بید چون دید لرزد


سر فرو کرده در طوقه‌ی چاه
یاهویی شکوه با چاه گوید
دوخته چشم بر جای خرمن
تیهویی دانه از کاه جوید


حلقه‌سان کرمکی بسته بر نوک
جوجگک را هراسان چغوکی
جفت‌جویان ز سرمای برکه
غورغوری کند ماده‌غوکی


بشمرد مانده‌ی جوجگان را
ماکیان خسته از بیم پوشک
کدری و کبک پر بر سر آرند
پربرآوردگان را یکایک


سرو بالابلند سمرخوان
داستان‌گوی بیداد باد است
کاین همه خامشی بوستان را
حاصل بانگ و فریاد باد است


آهوی آفتاب از ترازو
جانب خانه‌‌ی کژدم آید
وز دل تیره‌ی تیر دم‌سرد
سوی چلّه‌ی کمان می‌گراید


زاغ دستان‌سرای است در باغ
باغ پاس دل زاغ دارد
گل‌بن از درد هجر هزاران
بر سر و روی سد داغ دارد


دل پر از خون گریبان زده چاک
حقّه گردد بلوک اناران
تیغ بیداد باد خزانی
بفکند پنجه‌های چناران


تا ز بیداد پاییز گوید
از رگ برگ خون می‌زند جوش
در رگِ من به مظلومی برگ
خون ز شور جنون می‌زند جوش


ناله کردند و در هم شکستند
برگ‌ها زیر گام زمانه
بلبلان سرد و خاموش ماندند
سر نکردند دیگر ترانه


حاکم خاک را سکّه‌ی زر
پایزه می‌دهد شاه پاییز
روی هر سکه غولی‌ست خفته
چشم هر غول را هول چنگیز


بود پاویز گر روز هیجا
با هلاکو و چنگیز ما را
با هلاکو و چنگیز پاییز
نیست دردا که پاویز ما را


مهرگان آمد و زنده شد باز
یاد پاییزهای غم‌انگیز
می‌گشاید ورق بر ورق باد
از کتاب غم‌انگیز پاییز


برگ‌ریز خزانی درافکند
در دلم سوز در سینه‌ام شور
از نفس‌های زخمی که زد باد
زخم‌های کهن گشت ناسور


خیزخیزان خزان خزنده
می‌خزد در درون دل من
ریزریزان دم برگ‌ریزان
می‌وزد می‌برد حاصل من


تلخ و شیرین پاییز امسال
در هم آمیزدم شادی و غم
شادی و غم چو با هم درآمیخت
خاست بوی جراحت ز مرهم


سوز سرمای جان‌سوز آذر
سینه‌ی سوزناکم بسوزد
سردی خاک دم‌سردی آب
سر به سر آب و خاکم بسوزد


بوستان زار تاراج پاییز
باغبان را غم باغ ویران
رنج دل سوز بلبل غم گل
درد جان‌کاه من داغ ایران


یاد تاریخ تاریک‌مانده
تار و پود مرا داد بر باد
رنج فرهنگ بر باد رفته
از نهادم برآورد فریاد


گر خزان روز جشن مغان است
زندخوان کو و کو باژ و برسم
کوی آذرکده از که جویم
راه دیر مغان از که پرسم


باد بیداد سرمای جان‌سوز
سوی بستان من عزم دارد
پیری و درد و پژمردگی عزم
بهر تاراج من جزم دارد


چشم از خشم بر من گشاید
شیرآهنگ آهوی خورشید
تیر بارد کند تیغ‌تیغم
چشم دارم چو بر روی خورشید


#مظاهر_مصفا


دکتر مظاهر مصفّا
@mazahermosaffa
«بوی پاییز»
[پاره‌ی اوّل]



باز در سایه‌ی طاق بستان
آمد از بیستونم نسیمی
گویدم می‌رسد یار دیرین
نازنازان چو درّ یتیمی


خیز بهر پذیره بیارای
دار دیده به ره بهر دیدار
چشم بگشای بهر تماشا
چشم دارم که گردد پدیدار


آید آن آرزوی جوانی
با همان خال و خط با همان روی
با همان چشم و ابروی دل‌کش
با همان قدّ و بالای دل‌جوی


من شناور به دریای تشویش
غرق سی‌ساله خواب و خیالم
می‌زنم نقش بر پرده‌ی چشم
روز و‌ شب هفته و ماه و سالم


می‌گشایم پر و بال در خواب
می‌پرم در هوای خیالی
دل پر از شوق دیدار دل‌دار
سر ز هر شور جز دوست خالی


باز بینم که در خاک خسرو
بر سرم آمد آن یار شیرین
از درختی کهن شاخه‌یی نو
تازه‌سروی ز بستان دیرین


اینک آن درّ خوشاب مشکین
اینک آن شان و شکل و شمایل
این همان است یا آن همین است
دانمش خواب اگر نیست حایل


چشم در چشم یاقوت در لعل
پنجه در پنجه پر در پرم برد
تا یک آغوش گردد دو آغوش
سینه بر سینه‌ام داد و افشرد


زیر گیسوی پر چین و تابش
هستی و نیستی بردم از یاد
هستی‌ام ظلمتی بود خاموش
نیستی هستی بادبنیاد


هم‌چو آتش که افتد به نی‌زار
در من افتاد و در تار و پودم
از دلم شعله‌ی شوق سر زد
وز دل شعله برخاست دودم


هم‌چو ابری سیه تشنهٔ خاک
گشت باران و بر خاک من ریخت
دید خاک مرا تشنهٔ آب
چنگ زد در من و با من آمیخت


بخت بیدار من بود و با او
من نه بیدار نه خواب بودم
غرق آن آب آتش‌برافروز
بحری از آتش و آب بودم


گفت در گوش من داستانی
نکته‌ها زان مرا مانده در یاد
زندگی گفت جز آرزو نیست
هرچه جز آرزو بادبنیاد


زندگی گفت جمله سراب است
آن‌چه در دست و در دیده داری
جز سراب آن‌چه در دست و دیده‌ست
چیده داری و برچیده داری


زندگی گفت رؤیای محض است
خفته رؤیا و ناخفته رؤیاست
قصّهٔ روز و افسانهٔ شب
گفته رؤیا و ناگفته رؤیاست


من همان آرزوی سیاهم
کز جوانی بدو مهر بستی
عهد تو استوار است با او
عهد بس نازنین گر شکستی


آرزو خوان احسان مولاست
گر نگردد فزون کم نگردد
آرزومند را بشکند پشت
قامت آرزو خم نگردد


بعد سی سال آنم که دیدی
با همان قامت و روی اویم
یا نه زان جسم و جانم مثالی
او اگر نیستم اوی اویم


پیر گشتی تو گر از مه و سال
آرزویت جوان ماند برجای
تا بدین روز پاییز پیری
از جوانی همان ماند برجای


در تموزم بدین حال دیدی
دید خواهی بدین حال ایارم
شد ترازوتراز آفتابت
من مه ترک چینی‌تبارم


من همان نوبهارم که بودم
گر تو را نوبهاران خزان گشت
قامت تیری‌ات شد کمانی
ماه رویت تباه از کمان گشت


از پس سی بهار غم‌آلود
شاد اگرچه شبی خفت با من
قصّه‌ی سرد پاییز سر کرد
داستان مرا گفت با من


اشکی از دیده بر رویم افشاند
رنگی از نوبهار و خزان ریخت
زرگری کرد و شد رنگرز نیز
طرحی از گردش آسمان ریخت


تا در شهر پاییز با من
آمد و روی از من نهان کرد
خیس و خسته در آن زرگرستان
ماندم و مانده‌ام مانده‌ی درد


تلخ مرطوب مجروح غمناک
باد می‌خیزد از برگ‌زاران
نقره‌یی لاجوردی طلایی
برگ می‌ریزد از شاخ‌ساران


بر سر برگ‌ها می‌نهم پای
ناله می‌خیزد از نای هر برگ
آخ درد است فریاد هر شاخ
وای مرگ است آوای هر برگ


گردد از شاخ‌ساران بی‌برگ
پیکرِ لاغرِ باد زخمی
خیزد از سینه‌ی دردمندم
ناله مجروح فریاد زخمی



دکتر مظاهر مصفّا
@mazahermosaffa
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
سخنان و خاطرات دکتر امیربانو کریمی در «شب مظاهر مصفّا» در صد و چهاردهمین شب از شبهای مجله بخارا که به بزرگداشت دکتر مظاهر مصفّا اختصاص داشت.

https://www.instagram.com/amirbanookarimi?igsh=Ym9icWJ5azBpdjM3


دکتر مظاهر مصفّا
@mazahermosaffa
این قصیده را زمانی سرودم که استاد مظاهر مصفا را با ناسپاسی بازنشسته اعلام کرده بودند و ما خواهان بازگشت ایشان به دانشگاه تهران بودیم.



بهر ملک ادب و فضل امیر آمده‌ای
امرؤالقیسی و با طبع جریر آمده‌ای

پاسداران سخن را سر تعظیم فرود
آمد آنگاه که دیدند امیر آمده‌ای

آسمان فصحا را ز پس ابر قرون
شب‌زداینده‌تر از مهر منیر آمده‌ای

روح مسرور سنایی به ثنایت مشغول
که پی شرح سخن‌هاش بصیر آمده‌ای

سعدی از گور بزد نعره‌ای و گفت فری
که به ملک سخنش با دل شیر آمده‌ای

مَثَل سنجش تو با دگران عین خطاست
اوستادی بر طفلان به‌شیر آمده‌ای

گام‌ستوار و به‌تنها و عصایت در کف
وه چه موسی‌صفت و وه چه بشیر آمده‌ای

همچو شب‌های مصفّای بهار شیراز
روح‌افزایی و بی‌مثل‌ونظیر آمده‌ای

دست‌لرزنده‌تر از بیدی و با پشت دوتا
شیر فرماندهی ارچند که پیر آمده‌ای

آری آن سیل گراینده تویی کز بر کوه
بهر بارآوری دشت کویر آمده‌ای

ناتوانان را غم‌خوار و رحیم آمده‌ای
زورگویان را گستاخ و دلیر آمده‌ای

گرچه تختیت نه و خرقه‌ات اندر بر نیست
هم تو شاهنشهی و هم تو وزیر آمده‌ای

خسرو تاجور و صاحب دستوری عشق
تویی ای جان جهان بر همه چیر آمده‌ای

کوروش ار بر سر ملکی به کبیری بنشست
بر سرِ ملکِ ادب هم تو کبیر آمده‌ای

ای بسا چامهٔ سخت و غزل نازک را
کآفریننده ز پولاد و حریر آمده‌ای

این‌چنین طبعِ گهرزای تو را بود به شیر
تو نه امروز و نه دیروز و پریر آمده‌ای

خود به امّید دو نان در پی دونان نشدی
آل خاقانی و بخشنده‌ضمیر آمده‌ای

حیف و صد حیف که با گوهر تابان هنر
پی همکاری این قوم ضریر آمده‌ای

همه نسلی به خطا رفته و کج‌فهم و کرند
به‌خطارفته بر آنند اسیر آمده‌ای

لیک اینان خس‌وخارند و تو توفانی و خشم
تا ز جاشان بکنی رعدصفیر آمده‌ای

اوستادا پدرا یارا فرماندارا
ای که اشعار مرا بوی عبیر آمده‌ای

باز آ تا که ببینیم دگر بار تو را
که به چشمان حسودانْت چو تیر آمده‌ای

غم این غمکده را دانش تو چاره‌گر است
بازگرد ارچه ازین غمکده سیر آمده‌ای

گر خطایی به قلم رفت ببخشای مرا
ای که همواره مرا عذرپذیر آمده‌ای

مصرعی وام بگیرم که‌اش امروز مگر
تو شناسی که شناسندهٔ دیر آمده‌ای

«دلم ای دوست تو دانی که هوایِ تو کند»
دم‌به‌دم یاد ز دیدار و صفای تو کند



محمد خلیلی
@mkhalilishirazi



دکتر
مظاهر مصفّا
@mazahermosaffa
«مصفا؛ شاعری بزرگ»

غلامعلی شهیدی
متخصص نورولوژی
__

مصفا فقط مدرس
ادبیات و خواننده و مصحح متون نبود؛ شاعر بزرگی بود. در میان هم‌نسلان مصفا کم نبودند بزرگانی که در مقام استادی مثل او بودند، اما آنچه مصفا را در صدر قرار می‌دهد مقام شاعری اوست. دکتر مصفا نهنگ اقیانوس ادبیات فارسی بود، حال آنکه بسیاری از کسانی که این روزها در ادبیات فارسی تحقیق یا تدریس می‌کنند صرفا در این فکرند که برای ارتقای رتبه‌ی علمی‌شان مقاله‌ی ISI بنویسند. مصفا اما خود عین ادبیات فارسی و معرّف عظمت و مرتبه‌ی علمی این رشته بود. تجسّم زنده‌ی آن بود. او کاسب ادبیات نبود؛ عاشق آن بود. سعدی را از بُن جان دوست می‌داشت. عمری در دریای پهناور ادبیات فارسی شناگری کرد نه برای آنکه تحقیقی بكند و به واسطه‌ی آن نان و نامی برای خود فراهم آورد، بلکه چون غوّاص عاشق و کنجکاوی بود که همه‌ی گوشه‌ها و زوایای پنهان این دریا را می‌شناخت و از گستردگی و ژرفای آن به خوبی آگاه بود. از این دریا مرواریدی صید نکرد، بلکه با شعرهای نابش بر مرواریدهای آن افزود. گوهر ادبیات را شناخته بود و آنچه از جوهر قلمش برون می‌تراوید بر وزن و بهای این گوهر می‌افزود.
این اواخر یکی از دانشجویانم در رشته‌ی پزشکی می‌گفت: «بیشتر مقاله های استادانمان را ما مینویسیم!» وقتی در رشته‌ی پزشکی چنین باشد، می‌شود حدس زد که در سایر رشته‌ها، و از جمله ادبیات، وضع از چه قرار است. شنیده‌ام که دانشجویان مقاطع تخصصی ادبیات هم شغل شاغلشان این است که مقاله‌ی علمی - پژوهشی بنویسند و موجب ارتقای مقام خود و استادانشان بشوند، اما کمتر دیده‌ام دانشجویان ادبیاتی را که متون کلاسیک ما را درست بخوانند و بفهمند و به دیگران بفهمانند. از اصول شناگری در اقیانوس سخن می‌گویند و در این مورد مقاله‌ی علمی می‌نویسند، اما اگر خودشان را در حوض کوچکی بیندازی غرق می‌شوند! خودم بارها از دکتر مصفا شنیده بودم که می‌گفت: «یکی از این‌ها نمی‌تواند یک صفحه متن بدون غلط بخواند.» این اواخر کسی از دانشگاه تهران زنگ زده بود منزل ما و می‌پرسید: «آقای دکتر CV ندارند؟ کُد پژوهشیار دارند؟ چند تا مقاله‌ی ISI دارند؟» داشتم از غیظ منفجر می‌شدم. به گلی (همسرم ) گفتم:«این است رشته‌ی ادبیات فارسی؟ اینجا ایران است! این حرف‌ها یعنی چه؟ پدرت خودش یعنی CV. آنکه او را نمی‌شناسد خودش دچار مشکل است. چرا آدم‌های بزرگ را با متوسطها قاطی می‌کنند و بعد هم می‌خواهند با معیارهایی که برای سنجش متوسطها ساخته‌اند بزرگان را اندازه بگیرند؟»

فصلنامه‌ی فرهنگی و هنری فرهنگبان، شماره‌ی سوم، پاییز ۱۳۹۸

#یاد_مصفا


دکتر مظاهر مصفّا
@mazahermosaffa
امیراسماعیل مصفّا
@mazahermosaffa
سخنان دکتر #امیراسماعیل_مصفا در یادکرد پدر.
۱۳ آبان ۱۳۹۸، هتل لاله.

#یاد_مصفا

@mazahermosaffa
Forwarded from مظاهر مصفا
«قیصر نور چشم من بود.»


قیصر، نور چشم من بود. قیصر امین‌پور، شاعر جوانمرد، گوینده اهل درد، مرد غم‌های سنگین، جوان‌مرد روزگار غم و شادی، ستایشگر حریت و آزادی.
او را چنان که بود من نشناختم. دیگران آن گوهر گرانسنگ، آن گوینده مروّت‌آهنگ را چگونه شناخته‌اند؟
ستایش‌گر نبود. اگر ستایش‌گر بود، ستایش‌گر دردهای مردسوز و جوانمردساز خود بود قیصر، قیصر بود و شعرش فریاد دردناک از دردهای جوانمرد‌سوز و آزادی‌کش. قدرت‌ستا نبود و صاحب‌قدرتی بود که بر وسوسه قدرت‌ستایی هماره پیروز بود. سرافراز، سربلند، پرافتخار و دردمند، گلیم مروّت، قناعت و مناعت خود را از گرداب زهرآلود مردم‌کشان و مدیحت‌پسندان دور داشت. شعر در او می‌جوشید و او میان غلیان ذوق و طبع و فطرت می‌خروشید.
امین‌پور آن بود که بود. مرد بود. همّت والا و طبع توانا داشت و شخصیت جوانمردی و آزادگی عزیز و گران‌بهای خود را پاک و منزه نگه داشت و دامن پاک، نیالوده به کمر زد، روی برتافت و به دیار باقی شتافت.

گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود



#مظاهر_مصفا


دکتر مظاهر مصفّا
@mazahermosaffa
Forwarded from مظاهر مصفا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM

مه و سال‌ها هرچه بر ما گذشت
طرب‌کاه و اندوه‌افزا گذشت...



#مظاهر_مصفا

@mazahermosaffa
ای سیلی روزگار خورده
مظاهر مصفا
«ای سیلی روزگار خورده»
شعر و صدای دکتر مظاهر مصفّا

۱۶ اسفند ۱۳۹۱، کانون زبان پارسی.


#مظاهر_مصفا
#شعرخوانی


دکتر مظاهر مصفّا
@mazahermosaffa
Forwarded from مظاهر مصفا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هشتم آبان
سالروز وفات دکتر مظاهر مصفا


ای فَسان فسانه‌رنگ جهان
در همه عهد در همه عالم
با تو شد تیز از تو شد خون‌ریز
چنگ و دندان حاکمان ستم

های آزادی ای دروغ بزرگ
سوختم من در آرزوی دروغ
به دروغم نشانه‌یی بفرست
خانه‌ات هست گر به کوی دروغ

خون من خون هر که مظلوم است
خون آزادگان به گردن تُست
خورده از تو فریب خلق جهان
خون خلق جهان به گردن تُست


#مظاهر_مصفا

دکتر
مظاهر مصفّا
@mazahermosaffa



بوستان زار تاراج پاییز
باغبان را غم باغ ویران
رنج دل سوز بلبل غم گل
درد جان‌کاه من داغ ایران

#مظاهر_مصفا



دکتر مظاهر مصفّا
@mazahermosaffa
Forwarded from مظاهر مصفا
‍«سماور»
شعری از استاد امیری فیروزکوهی
_______________________


آه کاخر نزد هیچ ‌کس جوش
با چو من بی‌زبان خموشی
جز سماور در این بزم خاموش
نیست یک همدم گرم‌جوشی

بانگ جانسوز افسانه‌سازش
سر دهد قصّه‌های درازش


او مهیای آتش‌زبانی
دل پر از آتش و سر پر از جوش
من همه محو آن قصه‌خوانی
خفته خاموش و پا تا به ‌سر گوش

هر که چون من خموشی گزیند
بام و در را سخن‌گوی بیند


قصّه بر هم‌ نهد دیدگانم
تا شود دیده‌های دلم باز
ناگهان می‌برد زین جهانم
باد پای چنین قصّه‌پرداز

چشم سر در خور دید دل نیست
ملک دل بسته‌ی آب و گل نیست


می‌روم با نوای خوش او
در دل کوه و دامان صحرا
لیکن آن کوه و صحرای دلجو
نیست چون کوه و صحرای دنیا

کوه و صحرا و دشت فسانه‌ است
رنگ افسانه‌‌ی کودکانه ا‌ست


ای خوشا ملک افسانه کان را
جلوه از دیده‌ی خردسالی‌ست
ورنه در چشم ظاهر جهان را
نیست جایی که محنت‌سرا نیست

دیگرم سوی آن جلوه ره نیست
هست آن دیده لیک آن نگه نیست


چون کند ساز افسانه را ساز
لرزد و دودش از سر برآید
گردد از سوز دل ناله‌پرداز
جوشد و نغمه‌ی غم سراید

گریه و خنده چون شمع دارد
آب و آتش بهم جمع دارد


بسکه در شکوه‌‌اش داستان‌هاست
ده دهان در شکایت کند باز
با دلی کآتش آن هویداست
چون کند ناله و شکوه آغاز

ناگه از گریه‌ی های‌هایش
سیلی از اشک ریزد به‌ پایش


آنچنان برکشد آه جانسوز
کز شرارش مرا نیز سوزد
ای عجب کز دل آتش‌افروز
در دل من ‌هم آتش فروزد

در دلی کز وجودش اثر نیست
خون افسرده‌ای بیشتر نیست


گاهی آهسته خواند سرودی
کان به ‌بزم طرب بازخوانده‌ ا‌ست
لحظه‌ای برکشد رودرودی
کز شب ماتمش یاد مانده‌ است

یک نفس لب گشاید به‌ فریاد
کای بسا محفلم مانده در یاد


گوید آوخ که این بزم خاموش
حسرت بزم‌های گذشته‌ است
و این غبار غم آسمان‌پوش
گردی از جای پای گذشته‌ است

یک‌ دو روزی جهان دلفروز است
و آن ‌دگر حسرت آن دو روز است


گوید این آتشین‌نغمه‌ها را
خوانده‌‍‌ام در کنار تو بسیار
ای بسا روزها رفت و شب‌ها
در همین سهمگین کلبه‌ی تار

کاین چنین نغمه‌پرداز بودم
نغمه‌پرداز صد راز بودم


یاد دارم که این بزم غمناک
خرّم از صحبت دوستان بود
دوستانی که از فطرت پاک
رویشان خوش‌تر از بوستان بود

ذکرشان از وفا بود و یاری
فکرشان نیکی و دوستداری


و اندر آن بزم روحانی از جان
روز و شب بودم استاده بر پای
می‌سرودم خروشان و جوشان
با همین نغمه‌ی عبرت‌افزای

کاین دو روزی که با دوستانید
بیش از این قدر صحبت بدانید


طی شد ایام آن جمع ناشاد
و این حکایت به ‌پایان نیامد
هرچه کردم به‌ صد ناله فریاد
پاسخی زان عزیزان نیامد

یک به‌ یک قصّه‌هایم شنودند
خوابشان درربود و غنودند


نک بپا خیز و اشکی بیفشان
بر مزار عزیزی که خفته‌ است
بشنو این داستان پریشان
تا شب تو به ‌پایان نرفته‌ است

تا سراغ تو را از که جویم
قصّه‌های تو را با که گویم


#امیری_فیروزکوهی

@mazahermosaffa
Forwarded from مظاهر مصفا
بخشی از یادداشت دکتر غلامحسین یوسفی درباره‌ی استاد امیری فیروزکوهی

_________

دیوان امیری فیروزکوهی را که می‌گشایم و می‌خوانم خود را در کنار او و در محفل دلپذیرش در تهران یا خراسان احساس می‌کنم. همان صفای ضمیر و صداقت که در گفتار و رفتار داشت در دیوانش نیز مشهودست، لطفِ ذوق و فطرت شاعرانه و حسّاسیّت در برابر مظاهر جمال از شعر و موسیقی و اندیشه و کتاب گرفته تا چهره‌ی زیبا و اندام موزون_که از خلال سخنانش می‌تراوید_در شعرش هم منعکس است. اندوخته‌ها و معلومات فراوان که در شعرشناسی و زبان و ادب فارسی و عربی و معارف اسلامی و منطق و حکمت و کلام و فقه و اصول و دیگر زمینه‌ها داشت و در مصاحبتش بتدریج معلوم می‌شد در دیوانش نیز بنوعی تأثیر کرده است...
مجلس مصاحبت امیری فیروزکوهی را در دیوان شعرش جلوه‌گر می بینم. حتّی آن سماور همیشه آماده و در جوش کنار او _که امیری علاقه‌مند بود خود برای دوستان ازان چای بریزد_ شعری را در دیوان وی به خود اختصاص داده است...

شعر امیری فیروزکوهی جلوه‌گاه روشن زندگی اوست. وی در همه حال و در هر زمینه همان گونه سخن گفته که زیسته و احساس کرده و اندیشیده است. از این رو شعرش واجد صداقت و اصالت است، نمونه‌ای از شعر راستین.
شعر امیری سرشار از روح و عواطف شاعرانه است. به هرچه نگریسته و در هر باب تأمل کرده برخورد او شاعرانه است و خیال‌انگیز و توأم با اندیشه‌ورزی.


‍«ای خواب»
چشمه‌ی روشن، غلامحسین یوسفی، انتشارات علمی، چاپ دوازدهم، ۱۳۸۸
#امیری_فیروزکوهی

________________
دکتر مظاهر مصفّا
@mazahermosaffa
________________
Forwarded from مظاهر مصفا
‍«در سوگ امیری فیروزکوهی»
سروده‌ی دکتر مظاهر مصفّا

[پاره‌ی دوم]

___________________

مدحت‌سرای شاه خراسانی ای امیر
چشم و چراغ کشور ایرانی ای امیر

حاجت به حجتی نبود عزت تو را
صبح سپید و مهر درخشانی ای امیر

در ملک شعر خاتم دولت به دست تُست
در روزگار خویش سلیمانی ای امیر

دوری اگر ز دیده‌ی من در دل منی
در دل چگونه گویم در جانی ای امیر

وارسته‌ای به صورت و سیرت به راستی
صورت‌نگار سیرت انسانی ای امیر

در لفظ‌پروری نه تو را تالی ای کریم
در معنی‌آوری نه تو را ثانی ای امیر

خونین‌دلی اگرچه ز تاب غم گران
چون جام باده با لب خندانی ای امیر

در راه شعر و عشق و دل از دست دادگی
سر باختی و بر سر پیمانی ای امیر

فرمانروای شعری و فرمان چو یافتی
سر از ادب نهاده به فرمانی ای امیر

اکنون شفای درد گران بازیافتی
اکنون در آستانه‌ی درمانی ای امیر

دیری‌ست کز حریم حرم دور مانده‌ای
دل‌سوخته در آتش هجرانی ای امیر

مژگان به خاک درگه مولا کنون بسای
در بارگاه قدس نگهبانی ای امیر

در خاک ری اگرچه بخفتی ز لطف حق
در ظلّ آفتاب خراسانی ای امیر

زیب رواق و زیور ایوان عزتی
سرو چمن چراغ شبستانی ای امیر

آزرده‌ای ز دوری آبا و امهات
بر خوان هر دو اینک مهمانی ای امیر

بردار بار حسرت از دوش خسته‌ات
بنشین که سوز حسرت بنشانی ای امیر

دست ملایک و دل افلاک جای تُست
زآن دست و دل به خاک بیفشانی ای امیر

ننگ از فقیر اشعث اغبر چو نیستت
اینجا نه اغبری نه پریشانی ای امیر

از لوث کبر و ذل منی چون منزهی
در خورد قرب حضرت سبحانی ای امیر

از دست‌برد نائبه بی‌بیم و در امان
از چشم‌زخم حادثه پنهانی ای امیر

ایمانت از فریب امانی امان گرفت
کاینجا مقیم مأمن ایمانی ای امیر

دارالشفای درد تو اینجاست سر بنه
دارالامان بیم جز این جا نی ای امیر


ای سید کریم خدایت پناه باد
جانت مقیم سایه‌ی لطف اله باد

#مظاهر_مصفا

___________________
دکتر مظاهر مصفّا
@mazahermosaffa
___________________
Forwarded from مظاهر مصفا
‍«در سوگ امیری فیروزکوهی»
سروده‌ی دکتر مظاهر مصفّا

[پاره‌ی اول]
___________________


چشمم به خون نشست که چشم تو بسته شد
نومید شد دلم که امیدت گسسته شد

ننوشته‌ای جواب مرا ای دریغ و درد
شد بسته دفتر تو و خامه شکسته شد


دردا که شد گسسته امیدت به دست مرگ
در دست درد ماندی و رفتی به شست مرگ


شیرازه‌بند دفتر درد خود آمدی
رنجور از شکست نبرد خود آمدی

بستی به دست خویش ره خود ز چارسوی
تا دست‌خون که ششدر نرد خود آمدی

دردت نکاست مرد علاجت نشد کسی
مرد خود از فزودن درد خود آمدی

با شرم پاس آبروی خویش داشتی
سرخی‌فزای چهره‌ی زرد خود آمدی


هان ای نژندگشته دل من نژند تُست
جانم پر از گزند ز تاب گزند تُست


ای سید کریم خدایت پناه باد
جانت مقیم درگه لطف اله باد

اینجا مدار دست و زبانت به صدق بود
آنجا به صدق دست و زبانت گواه باد

اینجا پناه خسته‌دلان بود خانه‌ات
آنجا خدای خسته‌دلانت پناه باد


بعد از تو من شکایت دل را کجا برم
پیش کدام دوست کدام آشنا برم


صد بار بیش این سخنم در دهن شکست
پشت سخن تو بودی و پشت سخن شکست

ای نخل سروقد سخن از چه حادثه
بالای استوار تو در این چمن شکست

آن را که بود مایه‌ی عشق و امید من
در زیر بار غصه‌ی تو جان و تن شکست

شیرین به خون نشست که خسرو به جا نماند
بیداد روزگار دل کوهکن شکست

ای سرو سرفراز اگر از شکست تو
نشکست پشت هیچ کسی پشت من شکست


ای درفکنده بار ندامت به دوش من
از دل ز رفتن تو برآمد خروش من


هر کس شنید قصه‌ی تو جامه پاره کرد
شکوه ز روزگار و فغان از ستاره کرد

شرح غم تو سینه‌ی من شرحه‌شرحه ساخت
وصف شکستگی‌ت دلم پاره‌پاره کرد

بعد از پدر پدر تو مرا بودی ای دریغ
بیداد روزگار یتیمم دوباره کرد

درماند هر طبیب ز درمان درد تو
الا طبیب مرگ که درد تو چاره کرد


دردا که تیغ مرگ به خون دلت نشاند
ای آفتاب دست اجل در گلت نشاند


هان ای نژند گشته دل من نژند تُست
جانم پر از گزند ز تاب گزند تُست

تا چند جست‌وجو کنم ای کیمیای مهر
بی‌حاصلی نشان کسی را که چند تُست

برخیز ای امیر قبایل که بنگری
هر سو قبیله‌ای به عزا دردمند تُست

ای سرو سربلندی و ای نخل مردمی
گردون زبون همت طبع بلند تُست

در خون نشسته‌ای تو و در خون نشسته است
درّ یتیم من که ز حسرت نژند تُست


هر کس شنید قصه‌ی تو جامه پاره کرد
شکوه ز روزگار و فغان از ستاره کرد


ای درفکنده بار ندامت به دوش من
از دل ز رفتن تو برآمد خروش من

از بازی زمانه‌ی بازیگر دورنگ
حیرت گرفت عقل و فروماند هوش من

پرسیده‌ام ز صادر و وارد حکایتت
جز داستان مرگ نیامد به گوش من

خاموش و سرد ماند مرا بی تو زندگی
ای مایه‌ی امید من و جنب‌وجوش من

هر دم مرا منادی غم بیم می‌دهد
تا شد تمام قصه‌ی تو ای سروش من

هر جا به عیب جلوه‌گر آمد هنر مرا
شد همت هنرور تو عیب‌پوش من


جز خویش را بگوی که را تسلیت کنم
یا خود به مرگ خویش که را مرثیت کنم



بعد از تو من شکایت خود را کجا برم
پیش کدام دوست کدام آشنا برم

نامه که را ظلامه‌ی خونین که را دهم
شکوه که را فرستم چامه که را برم

ای درفکنده مهر من از دل مرا بگوی
پیش که داستان جفا و وفا برم

گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
این مهر بر که افکنم این دل کجا برم


صد بار بیش این سخنم در دهن شکست
پشت سخن تو بودی و پشت سخن شکست


________________
دکتر مظاهر مصفّا
@mazahermosaffa
_______________
Forwarded from مظاهر مصفا
به تعبیر صفای اصفهانی، امیر آفتاب شب بود:
ما صوفیان صفا از روز در تعبیم
خورشید اختر روز ما آفتاب شبیم

آن آتش تابناک که با غروب هر آفتاب در خانه‌ی امیر طلوع می‌کرد در سحرگاه روز نوزدهم مهرماه در فاصله‌ی صبح نخستین و بامداد راستین، واپسین دم در نخستین نفس نسیم صبحگاهی بست و به طایران عالم بالا پیوست.

محمد بن علی رفاء در واقعه‌ی سنایی نوشته است:
«و حال سنایی آن بود که در تب بود روز یکشنبه، چون نماز شام بگزارد آخرترین سخنی که بگفت این بود: «کرم تو حکم من بس» و خالی کرد». و حال امیر آن بود که سحرگاه روز پنجشنبه چون در خون خود نگریست از سر درد گریست و چون گفتندش خون، ندای «ارجعی» را ازین رایحه‌ی جان‌پیوندِ معشوقِ دیرین و شیرین خود، صائبِ سحرآفرین، شنید که:
بوی گل و باد سحری بر سر راهند
گر می‌روی از خود به ازین قافله‌ای نیست

و آخرتر سخنی که بگفت این بود:
«اِنّا لله و اِنّا اِلیه راجعون»
یادش خوش، رحمت بی‌کران الهی بر او باد.
این قصیده‌ای است که به جای رثای استاد فقید خود، امیری فیروزکوهی، خوانده‌ام با تصرفی و تغییری و افزودی و کاستی.

#نثر_مصفا

استادان امیری و مصفا در آرامگاه صائب
@mazahermosaffa
ای آنکه به حق در خرد و فضل امیری
در پهنهٔ دنیای ادب مهر منیری

آنان که ستایند خدایان سخن را
در پیش تو از سجده ندارند گزیری

در لفظ دری صائب بی‌عیب زمانی
در شعر عرب ناقد حسّان و جریری

از خلق نکو باغ گلی بوی بهاری
از نرمی دل آب‌ روان موج حریری

نه تخت شهان بوسی و نه دست وزیران
بی‌ تخت شنهشاهی و بی‌ خرقه وزیری

آن را که بود پاکی اندیشه مشاری
وان را که بود جان گرانمایه مشیری

یک عمر پس زانو در قید کتابی
هر قید شکستیّ و در این قید اسیری

صعب‌ است رموزی که به‌ میزان تو سهل است
صاحب‌دل از آن گرسنهٔ تست که سیری

چیزی که هم امروز چنین زود نفهمند
فهمیده و فهمانده از این پیش ز دیری

کس نثر تو بی‌ وصف لغت‌نامه نخواند
با اینهمه مستی دهدش بوی عبیری

چون بادهٔ نابی‌است حدیث تو به هر باب
جوشیده در آن خون دل و جوش ضمیری

در دیدهٔ من رشحهٔ نوروز و دم صبح
سردی‌بر و گرمی‌ده و جان‌بخش و بشیری

من از تو جدا ماندن پیوسته نیارم
گر این بپذیری ز من و گر نپذیری

زین روی چو در یاد خود و یاد تو افتم
افسوسم از آن است که من پیر و تو پیری

چیزی که در این لحظه توانم ز خدا خواست
این است که تا من به‌ جهانم تو نمیری


مهدی حمیدی شیرازی


دکتر مظاهر مصفّا
@mazahermosaffa
نوزدهم مهرماه
چهلمین سالگرد وفات سیّدالشعرا امیری فیروزکوهی


نک بپاخیز و اشکی بیفشان
بر مزار عزیزی که خفته‌ است
بشنو این داستان پریشان
تا شب تو به ‌پایان نرفته‌ است

تا سراغ تو را از که جویم
قصّه‌های تو را با که گویم


#امیری_فیروزکوهی



دکتر مظاهر مصفّا
@mazahermosaffa
Forwarded from مظاهر مصفا
یادداشت دکتر مظاهر مصفّا درباره‌ی دکتر دبیرسیاقی

_________________

دکتر سید محمد دبیرسیاقی استاد پژوهنده و مصحح نامی را قریب چهل و پنج سال است می‌شناسم و از رنجی که در طول پنجاه سال برای پاسداری زبان شیرین پارسی و فرهنگ دیرین ایران بر خود هموار کرده است کم و بیش آگاهم.

او از جانشینان و استواران هزارمرد زبان و ادب و فرهنگ سرزمین من علامه‌ی فقید علی‌اکبر دهخداست. تهمتنی که دوستاری او را از دیرباز در سویدای دل دارم و از برای خواندن سوگنامه‌ی او بر خاک دادن عزیزش دل و دست در زیر سنگ و ساطور مشتی دیو و فرهنگ‌ستیز داشته‌ام و همچنان حرمت او را در سویدا‌ی خاطر پاس می‌دارم و هم دبیرسیاقی از همکاران و یاوران میهن است. فرزانه‌ی یگانه‌ای که هرگز نتوانسته است تصرف زمان و گردش غبارانگیز روزگاران یاد گرامی او را از دل آمیزگار من دور کند. بسا شبها که در افق همّت دبیرسیاقی طلوع بامداد نخستین شهرهای پارسی را به تماشا نشسته‌ام و به شکوه گنج بازيافته چندین گنجور سخن در فراهم‌آمده‌ی اهتمام دبیرسیاقی دل بسته‌ام. از دستاوردهای دانش و بینش و کوشش و آفرینش ذهن و ذوق او در فرهنگنامه‌های فرهنگ‌نویسان و دیوان شاعران بهره‌ی بسیار جسته‌ام و کام یاد از این جمله پیوسته شیرین داشته‌ام و با آن که تلخی سمج خاطره‌ای چهل و چند ساله از این محقق سختکوش در دوردست یاد خانه خاطر من نشسته است اما بر سپاس و احترام دل حق‌گزار و قدرشناس من از این همه تلاش در پاسداری فرهنگ ایران غلبه نیافته است. عمر دبیرسیاقی و شادمانی‌اش دراز باد.



بیست و دوم مهرماه یک هزار و سیصد و هفتاد و شش

#مظاهر_مصفا
#نثر_مصفا



_____________
دکتر مظاهر مصفّا
@mazahermosaffa
_____________
Telegram Center
Telegram Center
Channel