View in Telegram
«بوی پاییز» [پاره‌ی اوّل] باز در سایه‌ی طاق بستان آمد از بیستونم نسیمی گویدم می‌رسد یار دیرین نازنازان چو درّ یتیمی خیز بهر پذیره بیارای دار دیده به ره بهر دیدار چشم بگشای بهر تماشا چشم دارم که گردد پدیدار آید آن آرزوی جوانی با همان خال و خط با همان روی با همان چشم و ابروی دل‌کش با همان قدّ و بالای دل‌جوی من شناور به دریای تشویش غرق سی‌ساله خواب و خیالم می‌زنم نقش بر پرده‌ی چشم روز و‌ شب هفته و ماه و سالم می‌گشایم پر و بال در خواب می‌پرم در هوای خیالی دل پر از شوق دیدار دل‌دار سر ز هر شور جز دوست خالی باز بینم که در خاک خسرو بر سرم آمد آن یار شیرین از درختی کهن شاخه‌یی نو تازه‌سروی ز بستان دیرین اینک آن درّ خوشاب مشکین اینک آن شان و شکل و شمایل این همان است یا آن همین است دانمش خواب اگر نیست حایل چشم در چشم یاقوت در لعل پنجه در پنجه پر در پرم برد تا یک آغوش گردد دو آغوش سینه بر سینه‌ام داد و افشرد زیر گیسوی پر چین و تابش هستی و نیستی بردم از یاد هستی‌ام ظلمتی بود خاموش نیستی هستی بادبنیاد هم‌چو آتش که افتد به نی‌زار در من افتاد و در تار و پودم از دلم شعله‌ی شوق سر زد وز دل شعله برخاست دودم هم‌چو ابری سیه تشنهٔ خاک گشت باران و بر خاک من ریخت دید خاک مرا تشنهٔ آب چنگ زد در من و با من آمیخت بخت بیدار من بود و با او من نه بیدار نه خواب بودم غرق آن آب آتش‌برافروز بحری از آتش و آب بودم گفت در گوش من داستانی نکته‌ها زان مرا مانده در یاد زندگی گفت جز آرزو نیست هرچه جز آرزو بادبنیاد زندگی گفت جمله سراب است آن‌چه در دست و در دیده داری جز سراب آن‌چه در دست و دیده‌ست چیده داری و برچیده داری زندگی گفت رؤیای محض است خفته رؤیا و ناخفته رؤیاست قصّهٔ روز و افسانهٔ شب گفته رؤیا و ناگفته رؤیاست من همان آرزوی سیاهم کز جوانی بدو مهر بستی عهد تو استوار است با او عهد بس نازنین گر شکستی آرزو خوان احسان مولاست گر نگردد فزون کم نگردد آرزومند را بشکند پشت قامت آرزو خم نگردد بعد سی سال آنم که دیدی با همان قامت و روی اویم یا نه زان جسم و جانم مثالی او اگر نیستم اوی اویم پیر گشتی تو گر از مه و سال آرزویت جوان ماند برجای تا بدین روز پاییز پیری از جوانی همان ماند برجای در تموزم بدین حال دیدی دید خواهی بدین حال ایارم شد ترازوتراز آفتابت من مه ترک چینی‌تبارم من همان نوبهارم که بودم گر تو را نوبهاران خزان گشت قامت تیری‌ات شد کمانی ماه رویت تباه از کمان گشت از پس سی بهار غم‌آلود شاد اگرچه شبی خفت با من قصّه‌ی سرد پاییز سر کرد داستان مرا گفت با من اشکی از دیده بر رویم افشاند رنگی از نوبهار و خزان ریخت زرگری کرد و شد رنگرز نیز طرحی از گردش آسمان ریخت تا در شهر پاییز با من آمد و روی از من نهان کرد خیس و خسته در آن زرگرستان ماندم و مانده‌ام مانده‌ی درد تلخ مرطوب مجروح غمناک باد می‌خیزد از برگ‌زاران نقره‌یی لاجوردی طلایی برگ می‌ریزد از شاخ‌ساران بر سر برگ‌ها می‌نهم پای ناله می‌خیزد از نای هر برگ آخ درد است فریاد هر شاخ وای مرگ است آوای هر برگ گردد از شاخ‌ساران بی‌برگ پیکرِ لاغرِ باد زخمی خیزد از سینه‌ی دردمندم ناله مجروح فریاد زخمی دکتر مظاهر مصفّا @mazahermosaffa
Telegram Center
Telegram Center
Channel