View in Telegram
«بوی پاییز» [پاره‌ی سوم و آخر] گردنم بار بر گردن دوش دست باری‌ست بر دوش گردن بار تن گردن و دست و دوشم وین همه بار بر گردن من گاه آشفته از درد دستم گاه از دست دردم پریشان باردم اشک هر لحظه بر روی داردم آه هر دم پریشان وه که در برگ‌ریز مروّت موسم برگ‌ریز من آمد تیغ بیداد بر دست پاییز از برای ستیز من آمد آمد از راه پاییز دیگر یعنی از عمر سالی دگر شد سر نهم در قدم‌های پاییز گویدم راه اگر مختصر شد گر نه‌ای مهربان مهرگانا خیز از جای و خون‌ریز من باش از تو می‌خواهم ای فصل پاییز آخرین فصل پاییز من باش بیختی برگ را بر سر خاک خاکتم بادبیزا مرا بیز از دمت خشک شد برگ و بارم لطف کن برگ‌ریزا مرا ریز گرچه در چشم اهل تفرّج حسرت‌انگیز و خوار است پاییز آن شنیدم که از روی عبرت عارفان را بهار است پاییز در شبستان بستان خاموش حیرتم از هیاهوی باد است گوش خاموش مدهوش بستان پر ز یاحقّ و یاهوی باد است از بر و بازوی شاخ‌ساران برگ و بار تعلّق فرو ریخت دار بی‌برگ‌وبار درختان دست در دامن باد آویخت مهرگان دفتر اعتبار است دفتر اعتبار زمانه در پی هر بهاران خزانی این چنین است کار زمانه گنده‌پیر جهان و وصالش قحبه‌ی کور دان باده‌ی شور تن بدین عیش ننگین میالای دل بدین ذُل مده گر نه‌ای کور وه که در ملک پاییز‌آباد داوری‌هاست بد حکم‌ها تلخ حاکمان حاکمان سدومی قاضیان تالی قاضی بلخ گر سر دار داری درون آی هر درختی‌ست داری در این باغ سر دهد بر سر دار بر باد هر که دارد گذاری در این باغ در بهار جوانی دل من زخم‌دار خزان پدر بود فرودین‌سوز من روز نوروز آذر مادر مهرور بود پنجه‌ی پنجهم چون رها کرد دیدم افتاده در شست شستم سختم و حاصل باد سختم بستم و نقش بر آب بستم رنج عمرم ز بیداد یاران رفت بر باد و بر باد رفتم سعی و صدق چهل‌ساله‌ی من رفت از یاد و از یاد رفتم چون ز دشمن بنالم که از دوست دیده‌ام دشمنی‌های بسیار شکوه از دوست نپسندم ار نه باشدم گفتنی‌های بسیار نامه بر نام هر کس نوشتم نامم از نامه‌ی خویش بزدود نامه‌ام نام شد این و آن را گر مرا دیده و دست فرسود جور زن توسنی‌های فرزند استخوان مرا توتیا کرد پیش بیدادشان عین داد است آنچه با شمع باد صبا کرد عمرشان باد و شادی که ما را عمر در دست تاراج پیری‌ست بار دردی که بر دوش داریم باج تأخیر قُبجور دیری‌ست ای زمانه ز کشتن چه ترسی از تو یک تیغ سد گردن از من دار بردار و بانگی برآور سر سوی دار آوردن از من صوم یومی به راه خداوند چل خزان زآتشم دور دارد صائم‌الدهر عیشم به تقدیر خالقم کی در آتش گذارد زیر بار گران شب و روز چند در هول و تشویش مانم عمر در محنت و مسکنت رفت خوارتر گردم ار بیش مانم از بد روز مجروح و خونین در نهان‌خانه‌ی شب گریزم از دُم عقرب شب هراسان در دَم افعی تب گریزم از گریبان شب سر برآرم تا نهم بر سر دامن روز بر سرم سدهزاران کمان‌دار تیر بارند از مکمن روز تن به خاکم کشاندی به خواری بر سر بردن جانی ای بخت زنگیی هندوی ترک‌خویی کافرم گر مسلمانی ای بخت بخت پتیاره‌یی جاف‌جاف است بی‌وفا روسپی خانه‌بردوش یار نو چون به دست آورد زود می‌کند یار کهنه فراموش یار کهنه دل‌آزار گردد يار نو چون که آید به بازار رخت نو چون به نوروز پوشی جامه‌ی کهنه گردد دل‌آزار آن شنیدم که سرکرده‌ی زند چون به ناچار دولت رها کرد تیغ زد آزمون را به زخمی اشتری را سر از تن جدا کرد گفت نه ناتوانم نه بددل بازوانم قوی تیغ تیز است بیمم از دشمنان نیست با من طالع باژگون در ستیز است من هم از جور بخت رسن‌تاب در تب و تاب و بی‌تاب ماندم نیست بیدار بختم وگرنه من همه عمر بی‌خواب ماندم گر به هستی نه‌ای یارم ای بخت از پی نیستی یار من باش گر خریدار من نیستی تو مرگ را گو خریدار من باش #مظاهر_مصفا دکتر مظاهر مصفّا @mazahermosaffa
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily