قابل توجه علمای ربانی، صلحا و مشایخ دینی و شاگردان و مخلصین شخصیت فقید، جناب شیخ الاسلام خواجه مولانا جلیلالله مولویزاده رحمه الله
فردا از ساعت ۹ تا ۱۲ پیکر مطهر جناب حضرت شیخالاسلام صاحب به رسم وداع در دارالحدیث دارالعلوم عالی هرات گذاشته میشود. لذا دوستداران شیخ الاسلام فقید میتوانند در ساعت معینه حاضر شده و با پیکر مطهر حضرت شیخ الاسلام وداع کنند
بعضی شبها در مکه جشنهای به پا میشد. محمد ﷺ خبر این برنامهها را از دوستانش شنیده بود و نمیدانست آنجا چه میکنند. روزی به یکی از دوستانش گفت: میتوانی مواظب گوسفندانم باشی؟ من امشب میخواهم در جشن شرکت کنم. دوستش پذیرفت. محمد ﷺ پس از سپردنِ گوسفندان به دوستش، به سمتِ مکه راه افتاد. در محل برپاییِ جشن، صدای ساز و دُهُل و دف و نی به گوش میرسید. نزدیک که شد برای تماشای مردم در گوشهای نشست؛ اما به محضِ نشستن، چشمهایش سنگین شد و خوابش گرفت. صبح روزِ بعد، با گرمای پرتوهای خورشید بر سر و رویش از خواب بیدار شد. اطرافش را نگاه کرد، دیشب جشن بود و همه جا شلوغ؛ اما حالا هیچ کس نبود. یعنی بدون اینکه جشن را ببیند خوابش برده بود. او اصلاً از ماجرای دیشب چیزی به خاطر نمیآورد. برخاست و پیش گوسفندانش رفت. دوستش از او پرسید که چهها دیده است؟ محمد ﷺ ماجرا را تعریف کرد. دوستش هم از این امر خیلی شگفتزده شد. روزها گذشت. باز جشنی در مکه برپا بود. محمد ﷺ یک بار دیگر گوسفندان را به دوستش سپرد و برای تماشایِ جشن به شهر رفت؛ اما دوباره به محض نشستن به قصد تماشا، به خوابی شیرین فرو رفت و تا بامداد خوابید. وقتی بیدار شد و دید جشنی در کار نیست؛ حیرت زده شد. یعنی الله دوست نداشت محمد ﷺ چنین جاهایی برود، چون آنجا شرابخواری و کارهای زشت انجام میدادند. از آن به بعد، محمد ﷺ هرگز به چنین مکانهایی نرفت.
انا لله و انا الیه راجعون السلام علیکم و رحمت الله و برکاته روح پرفیض خادم اسلام ، عالم عالیمقام ، محبوب دلها ، استاد علماء افغانستان و جهان اسلام ، یادگار نامدار علماء و مشایخ دارالعلوم دیوبند و بنیانگذار دارالعلوم عالی هرات و الجامعه الاسلامیه به ندای آسمانی یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی وادخلی جنتی لبیک گفته بسوی ملکوت اعلی عروج نمود. 😭😭😭😭
روزها گذشت و گذشت. حالا محمد ﷺ ده ساله بود. هنوز در خانه عمویش سکونت داشت. عمو برای سیر کردن فرزندانش خیلی کار میکرد. محمد ﷺ با دیدن پرکاری و فداکاری و خستگی عمو غصه میخورد. مدتها بود که دنبالِ راهی برای کمک به عمویش میگشت. روزی فکری درخشان به ذهنش آمدمیتوانست گوسفندانِ عمو را به چرا ببرد. به این ترتیب، عمو از هزینه گرفتن چوپان نجات مییافت و محمد ﷺ هم میتوانست در معیشت و اقتصاد خانواده نقشی ایفا کند. فکرش را با عمو در میان گذاشت. عمو نخست نپذیرفت؛ اما محمد ﷺ موفق شد او را راضی کند. این بار زنعمو فاطمه مخالفت کرد. دلش راضی نمیشد این عزیز دُردانه را که مثل چشمهایش دوستش داشت؛ همه روز در صحرا زیر نورِ شدید آفتاب باشد. محمد ﷺ چنان مشتاقِ این کار بود که با عقل و شیرین سخنی زن عمویش را هم راضی کرد. از این پس، او چوپان بود. کار کردن عیب نیست. بیهوده و بیکار نشستن ننگ است. او از بیکاری بیزار بود و دوستدارِ کار و تلاش بود. محمد ﷺ هر روز صبحِ زود از خواب بر میخواست و راهی صحرا میشد و تمامِ روز مشغول چوپانی بود. وقتی گوسفندان مشغولِ چرا بودند، او غرق تفکر؛ حیران و شیدای آفریدگاری میشد که آسمان و زمین را با خورشید و ستارهها و هزاران گونه گُل آراسته است. میکوشید بزرگیاش را دریابد. روزها چنین میگذشت. او کودکی بود که در همه چیز زیباییای مییافت و از حال و روزش شکایتی نداشت. همه دوستش داشتند و او نیز همه را دوست میداشت. عشق محمد ﷺ در قلبها جای گرفت.
علم بی عمل دیوانگی است و عمل بی علم، شدنی نیست علمی که تو را از معاصی باز ندارد و به اطاعت معبود وادارنکند، فردای قیامت تو را از آتش دوزخ باز نخواهد داشت. اگر امروز به دانشت عمل نکنی و درصدد جبران روزهای گذشته برنیایی، روز قیامت از آنانی خواهی بود که میگویند: خداوندا ما را به دنیا بازگردان تا کار شایسته انجام دهیم و آنگاه به تو می گویند:
ازدواج، زنِ پخته و بالغ، با شخصیت، مسئولیتپذیر و تربیت شده بر صبر و استقامت میخواهد؛ نه دختری نوجوان با خوی کودکانه که تنها دغدغهاش خودنمایی و به رُخکشیدن لباسها و زیوراتش در مقابل دوستانش باشد.
ازدواج، نیاز به مردی واقعی دارد، مردی که معنای ازدواج و جایگاه زن را در زندگی بداند. مردی شایسته، دارای وسعتنظر، دوراندیش و مسئولیتپذیر که این مرحله از زندگی، برای یک مردِ کودکصفت، تازه بهدوران رسیده و نازدانه مناسب نیست؛ مردی که با دختران در زنانگی آنها رقابت کند.
ازدواج نه برای جذابیت زن و نه برای خوشقیافهبودن مرد است؛ بلکه برای ساختن خانهای بر اساس محبت و رحمت و آرامش است که حصاری از اطاعت اللّٰه و رسولش آنرا احاطه کرده است.
کسانی که دغدغهی شان همچون ازدواجهاست، خیلی کم هستند.
برادرم، همسری که زندگیات را جهت نداد و برای آیندهی فرزندانت برنامه نداشت و با تو همدل نبود، زن نیست. سرطان بگیری بهتر از اینست که زن بگیری. خواهرم، جوانی که تو را در مسیر رسیدن به الله و اهداف مشروعات کمک نکرد و با تو همدل همنوا نبود و برای عروج و پَرکشیدن به سوی بالابالاها فکر نمیکرد، شوهر نیست! مجرد بمانی بهتر از اینست که با همچون شخصی زیر یک سقف باشی.
مدتها بود که در مکه باران نمیآمد. خاک از تشنگی تَرَک برداشته بود. گلها و گیاهان پژمرده شده بودند. چشمهها خشکیده و دامها از تشنگی تلف میشدند و کودکان بیمار بودند. پس از وفات عبدالمطلب، ریاست مکه به پسرش ابوطالب رسید. مردم به او کاملاً اعتماد داشتند، و او را مورد احترام و محبت قرار میدادند. روزی در نهایتِ بیچارگی نزدِ او آمدند و گفتند: ای ابوطالب! روزهاست باران نمیآید. فرزندانمان گرسنه و دامهایمان تشنهاند. باغها و بوستانها خشکیدهاند. اگر این وضع ادامه یابد؛ مصیبتِبزرگی رخ میدهد. تقاضا میکنیم با ما به دعای باران بیایید. ابوطالب درخواست آنها را پذیرفت؛ اما در فکر فرورفت. چه کار دیگری میتوانستند بکنند؟ الله فرستنده باران بود، و باریدن و نباریدنش به امر او بود. هنگام رفتن برای دعای باران، خواست انسانی خوشیُمن را نیز با خود ببرد. بسیار فکر کرد، این فرد نمیتوانست کسی جز محمد ﷺ باشد. نزد او رفت و صدایش کرد. با هم به کعبه رفتند. آنجا ابوطالب و مردم برای رهایی از بیآبی، سیراب شدن خاک، دامها و سبز شدنِ گیاهان الله جلجلاله را التماس کردند. محمد ﷺ گُلروی و گُلبوی، هم دستهایش را گشوده و از خدای بزرگ باران میخواست. همه ملتمسانه چشم به آسمان دوخته بودند، و در سکوت انتظار میکشیدند. ابرهای بارانی انگار که از جایی فرمان گرفته باشند؛ یکپارچه شدند. نخستین قطرات بر تنِ گُلِاو فرود آمدند. نمنم باران رفتهرفته شدت گرفت. مردم شادمانه خود را به باران سپرده بودند. خدای مهربان دعای محمد ﷺ را پذیرفته بود. گیاهان جوانه زدند و غنچهها شکفتند. زمین چون کودکی گرسنه با اشتها و عطش، آب باران را میمکید. حیوانات سیراب شدند. کودکان آب نوشیدند. همه اینها به خاطر دستهای کوچک و زیبای گشوده محمد ﷺ در دعا بود. همه با ایمان به اینکه محمد ﷺ در آینده انسانی بزرگ خواهد شد، شادمان به خانههایشان بازگشتند.