روزها گذشت و گذشت. حالا محمد ﷺ ده ساله بود. هنوز در خانه عمویش سکونت داشت. عمو برای سیر کردن فرزندانش خیلی کار میکرد. محمد ﷺ با دیدن پرکاری و فداکاری و خستگی عمو غصه میخورد. مدتها بود که دنبالِ راهی برای کمک به عمویش میگشت. روزی فکری درخشان به ذهنش آمدمیتوانست گوسفندانِ عمو را به چرا ببرد. به این ترتیب، عمو از هزینه گرفتن چوپان نجات مییافت و محمد ﷺ هم میتوانست در معیشت و اقتصاد خانواده نقشی ایفا کند. فکرش را با عمو در میان گذاشت. عمو نخست نپذیرفت؛ اما محمد ﷺ موفق شد او را راضی کند. این بار زنعمو فاطمه مخالفت کرد. دلش راضی نمیشد این عزیز دُردانه را که مثل چشمهایش دوستش داشت؛ همه روز در صحرا زیر نورِ شدید آفتاب باشد. محمد ﷺ چنان مشتاقِ این کار بود که با عقل و شیرین سخنی زن عمویش را هم راضی کرد. از این پس، او چوپان بود. کار کردن عیب نیست. بیهوده و بیکار نشستن ننگ است. او از بیکاری بیزار بود و دوستدارِ کار و تلاش بود. محمد ﷺ هر روز صبحِ زود از خواب بر میخواست و راهی صحرا میشد و تمامِ روز مشغول چوپانی بود. وقتی گوسفندان مشغولِ چرا بودند، او غرق تفکر؛ حیران و شیدای آفریدگاری میشد که آسمان و زمین را با خورشید و ستارهها و هزاران گونه گُل آراسته است. میکوشید بزرگیاش را دریابد. روزها چنین میگذشت. او کودکی بود که در همه چیز زیباییای مییافت و از حال و روزش شکایتی نداشت. همه دوستش داشتند و او نیز همه را دوست میداشت. عشق محمد ﷺ در قلبها جای گرفت.