بعضی شبها در مکه جشنهای به پا میشد. محمد ﷺ خبر این برنامهها را از دوستانش شنیده بود و نمیدانست آنجا چه میکنند. روزی به یکی از دوستانش گفت: میتوانی مواظب گوسفندانم باشی؟ من امشب میخواهم در جشن شرکت کنم. دوستش پذیرفت. محمد ﷺ پس از سپردنِ گوسفندان به دوستش، به سمتِ مکه راه افتاد. در محل برپاییِ جشن، صدای ساز و دُهُل و دف و نی به گوش میرسید. نزدیک که شد برای تماشای مردم در گوشهای نشست؛ اما به محضِ نشستن، چشمهایش سنگین شد و خوابش گرفت. صبح روزِ بعد، با گرمای پرتوهای خورشید بر سر و رویش از خواب بیدار شد. اطرافش را نگاه کرد، دیشب جشن بود و همه جا شلوغ؛ اما حالا هیچ کس نبود. یعنی بدون اینکه جشن را ببیند خوابش برده بود. او اصلاً از ماجرای دیشب چیزی به خاطر نمیآورد. برخاست و پیش گوسفندانش رفت. دوستش از او پرسید که چهها دیده است؟ محمد ﷺ ماجرا را تعریف کرد. دوستش هم از این امر خیلی شگفتزده شد. روزها گذشت. باز جشنی در مکه برپا بود. محمد ﷺ یک بار دیگر گوسفندان را به دوستش سپرد و برای تماشایِ جشن به شهر رفت؛ اما دوباره به محض نشستن به قصد تماشا، به خوابی شیرین فرو رفت و تا بامداد خوابید. وقتی بیدار شد و دید جشنی در کار نیست؛ حیرت زده شد. یعنی الله دوست نداشت محمد ﷺ چنین جاهایی برود، چون آنجا شرابخواری و کارهای زشت انجام میدادند. از آن به بعد، محمد ﷺ هرگز به چنین مکانهایی نرفت.