سالها به سرعت میگذشت. محمد ﷺ حالا دوازده ساله بود. در خانه عمویش با عشق و محبت بزرگ میشد. آن روزها ابوطالب در تدارکِ سفر به سرزمین شام بود؛ تا تجارتی بکند و برای معاشِ فرزندانش درآمدی به دست آورد. محمد ﷺ که متوجهِ سفر عمویش شد، بسیار غمگین گشت. پس از جدایی و دورافتادن از پدر، مادر و پدربزرگ، حالا نوبتِ جدایی از او رسیده بود؟ هر وقت به اینها فکر میکرد؛ اشک در چشمهایش حلقه میزد. وقتی عمو عازم سفر بود، او گوشهای نشست و آرام میگریست. با وجود اینکه سعی در پنهان کردنِ اندوهش داشت؛ اما عمویش متوجه شد. نزدیک برادرزادهی عزیزش آمد و پرسید: چرا گریه میکنی؛ عزیز دلم؟ محمد ﷺ سرش را بلند کرد، اشکهایش را پاک نمود و گفت: عمو جان! تو هم مرا ترک میکنی؟! نه پدر دارم و نه مادر. من را به که میسپاری؟ این سخنان، جگر ابوطالب را آتش زد. چطور میتوانست او را چنین گریان رها کند! تصمیم گرفت او را هم با خود به شام ببرد. به محمد ﷺ گفت: برو خودت را حاضر کن، تو را با خود میبرم. عموها و عمهها با این امر مخالفت کردند و گفتند: راه خطرناک است. هوا خیلی گرم است. نمیتوانی او را با خود به شام ببری، محمد ﷺ تاب نمیآورد، مریض میشود. اما ابوطالب تصمیم خود را گرفته بود. محمد ﷺ را سوار شتر کرد. عمو و برادرزاده هر دو خشنود بودند. با کاروانی بزرگ به راه افتادند محمد ﷺ پشت سر عمویش نشسته بود. آفتاب سوزان بود و کاروان افتان و خیزان پیش میرفت. ناگاه ابرها به هم پیوستند و سایهبانی شدند برای کاروان. ابری سفید سایهبانِ محمد ﷺ شده بود. مردم از گرما رهایی یافتند و به آسانی و آسودگی به راهشان ادامه دادند.
«حال شما چطـور خـواهـد بـود آن هنگام که فتنـه شما را در برگیـرد، کـه در آن فتنـه، کـودکان بزرگ شـونـد(و آن را جزیی از زندگی عادی بداننـد) و بـزرگتـرها در آن پیـر شـونـد(و به آن عادت کنند) ، و مـردم آن فتنـهها را سنّـت بـداننـد و اگـر چیـزی از آنها تغییـر کنـد، گفتـه شـود کـه سنـت تغییـر کـرده اسـت.
مـردم پـرسیـدنـد: ای أبا عبـدالرحمـن چـه زمانـی ایـن وضعیـت پیـش خـواهـد آمـد؟
فـرمـودنـد:
زمانـی کـه تعداد قاریان شما زیاد شـود و امانـتداران شما کـم شـونـد فـرمانـروایان شما زیاد و فقیهان و عالمان شما کـم شـونـد و مـردم با اعمالی که بایـد بـرای آخـرت انجام شـود بـه دنبال بـه دسـت آوردن دنیا باشنـد».
قابل توجه علمای ربانی، صلحا و مشایخ دینی و شاگردان و مخلصین شخصیت فقید، جناب شیخ الاسلام خواجه مولانا جلیلالله مولویزاده رحمه الله
فردا از ساعت ۹ تا ۱۲ پیکر مطهر جناب حضرت شیخالاسلام صاحب به رسم وداع در دارالحدیث دارالعلوم عالی هرات گذاشته میشود. لذا دوستداران شیخ الاسلام فقید میتوانند در ساعت معینه حاضر شده و با پیکر مطهر حضرت شیخ الاسلام وداع کنند
بعضی شبها در مکه جشنهای به پا میشد. محمد ﷺ خبر این برنامهها را از دوستانش شنیده بود و نمیدانست آنجا چه میکنند. روزی به یکی از دوستانش گفت: میتوانی مواظب گوسفندانم باشی؟ من امشب میخواهم در جشن شرکت کنم. دوستش پذیرفت. محمد ﷺ پس از سپردنِ گوسفندان به دوستش، به سمتِ مکه راه افتاد. در محل برپاییِ جشن، صدای ساز و دُهُل و دف و نی به گوش میرسید. نزدیک که شد برای تماشای مردم در گوشهای نشست؛ اما به محضِ نشستن، چشمهایش سنگین شد و خوابش گرفت. صبح روزِ بعد، با گرمای پرتوهای خورشید بر سر و رویش از خواب بیدار شد. اطرافش را نگاه کرد، دیشب جشن بود و همه جا شلوغ؛ اما حالا هیچ کس نبود. یعنی بدون اینکه جشن را ببیند خوابش برده بود. او اصلاً از ماجرای دیشب چیزی به خاطر نمیآورد. برخاست و پیش گوسفندانش رفت. دوستش از او پرسید که چهها دیده است؟ محمد ﷺ ماجرا را تعریف کرد. دوستش هم از این امر خیلی شگفتزده شد. روزها گذشت. باز جشنی در مکه برپا بود. محمد ﷺ یک بار دیگر گوسفندان را به دوستش سپرد و برای تماشایِ جشن به شهر رفت؛ اما دوباره به محض نشستن به قصد تماشا، به خوابی شیرین فرو رفت و تا بامداد خوابید. وقتی بیدار شد و دید جشنی در کار نیست؛ حیرت زده شد. یعنی الله دوست نداشت محمد ﷺ چنین جاهایی برود، چون آنجا شرابخواری و کارهای زشت انجام میدادند. از آن به بعد، محمد ﷺ هرگز به چنین مکانهایی نرفت.
انا لله و انا الیه راجعون السلام علیکم و رحمت الله و برکاته روح پرفیض خادم اسلام ، عالم عالیمقام ، محبوب دلها ، استاد علماء افغانستان و جهان اسلام ، یادگار نامدار علماء و مشایخ دارالعلوم دیوبند و بنیانگذار دارالعلوم عالی هرات و الجامعه الاسلامیه به ندای آسمانی یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی وادخلی جنتی لبیک گفته بسوی ملکوت اعلی عروج نمود. 😭😭😭😭
روزها گذشت و گذشت. حالا محمد ﷺ ده ساله بود. هنوز در خانه عمویش سکونت داشت. عمو برای سیر کردن فرزندانش خیلی کار میکرد. محمد ﷺ با دیدن پرکاری و فداکاری و خستگی عمو غصه میخورد. مدتها بود که دنبالِ راهی برای کمک به عمویش میگشت. روزی فکری درخشان به ذهنش آمدمیتوانست گوسفندانِ عمو را به چرا ببرد. به این ترتیب، عمو از هزینه گرفتن چوپان نجات مییافت و محمد ﷺ هم میتوانست در معیشت و اقتصاد خانواده نقشی ایفا کند. فکرش را با عمو در میان گذاشت. عمو نخست نپذیرفت؛ اما محمد ﷺ موفق شد او را راضی کند. این بار زنعمو فاطمه مخالفت کرد. دلش راضی نمیشد این عزیز دُردانه را که مثل چشمهایش دوستش داشت؛ همه روز در صحرا زیر نورِ شدید آفتاب باشد. محمد ﷺ چنان مشتاقِ این کار بود که با عقل و شیرین سخنی زن عمویش را هم راضی کرد. از این پس، او چوپان بود. کار کردن عیب نیست. بیهوده و بیکار نشستن ننگ است. او از بیکاری بیزار بود و دوستدارِ کار و تلاش بود. محمد ﷺ هر روز صبحِ زود از خواب بر میخواست و راهی صحرا میشد و تمامِ روز مشغول چوپانی بود. وقتی گوسفندان مشغولِ چرا بودند، او غرق تفکر؛ حیران و شیدای آفریدگاری میشد که آسمان و زمین را با خورشید و ستارهها و هزاران گونه گُل آراسته است. میکوشید بزرگیاش را دریابد. روزها چنین میگذشت. او کودکی بود که در همه چیز زیباییای مییافت و از حال و روزش شکایتی نداشت. همه دوستش داشتند و او نیز همه را دوست میداشت. عشق محمد ﷺ در قلبها جای گرفت.