بریده‌ها و براده‌ها

#نقد_خویشتن
Канал
Блоги
Новости и СМИ
Образование
Психология
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала بریده‌ها و براده‌ها
@bbtodayПродвигать
7,84 тыс.
подписчиков
19,9 тыс.
фото
6,22 тыс.
видео
44,5 тыс.
ссылок
you are not what you write but what you have read. رویکرد اینجا توجه به مطالب و منابع مختلف است بازنشر مطالب به معنی تایید و موافقت یا رد و مخالفت نیست! https://t.me/joinchat/AAAAAEBnmoBl2bDScG2hOQ تماس:
Forwarded from راهیانه
♦️جامعه‌شناسی کاغذی، جامعه‌شناسی حل مسأله♦️

▪️در آپارتمان‌شان، همسایه‌ها با هم نمی‌سازند. دو تایشان شارژ نمی‌دهند. سه تای دیگر با هم مدت‌هاست دعوا کرده‌اند و در جلسه‌های ساختمان شرکت نمی‌کنند. یکی دیگر کلی از وسایل‌هایش را توی پاگرد ول کرده. سه چهار همسایه هم این وسط هم شارژ را به خوقع می‌دهند، هم مشتاق بهتر کردن وضعیت‌اند اما کاری از دست‌شان برنمی‌آید. همه هم از وضعیت ناراضی‌اند. در این آپارتمان، یک استاد جامعه‌شناسی ساکن است. اما او هم فقط غر می‌زند. گردن این و آن می‌اندازد. حکومت و دولت و باقی مردم و «سطح فرهنگ» را مقصر همه چیز می‌داند. مثل بقیه.

▪️انجمن جامعه‌شناسی ایران، صدها عضو دارد. سالهاست که دارد فعالیت می‌کند. قرار است که مستقل هم باشد. مثل هر انجمن صنفی و حرفه‌ای دیگر. قرار است با مشارکت و حق عضویت اعضا اموراتش بگردد. اما بخش بزرگی از همین‌ جمع چندصدنفره از جامعه‌شناسان، حق عضویت زیر دویست هزار تومانی سالانه‌شان را هم به موقع نمی‌دهند. انجمن مدت‌هاست مشکل جا دارد. ساختمانی که مال خودش باشد و بتواند برنامه‌هایش را مستقل برگزار کند. اما این چند صد نفر، هنوز نتوانسته‌اند با مشارکت جمعی، یک ساختمان ولو کوچک برای انجمن‌شان تهیه کنند.

▪️جامعه‌شناسی خوانده. از وقتی می‌شناسم‌ش، فعالیت مدنی می‌کرده: گروه می‌ساخته. تیم‌ساز قهاری است. زبان آدمیزاد واقعی را بلد است. برای کتابخانه‌های مدارس مناطق محروم‌نگه‌داشته‌شده‌ی استان محل زندگی‌اش، کتاب جمع می‌کرده. با معلمین مدارس‌شان ارتباط گرفته و کتاب‌ها را مرتب برایشان می‌فرستاده. اهل سفر است. می‌داند با مردم کوچه و بازار چطور باید ارتباط بگیرد.

▪️اهل عدد و رقم است. بودجه می‌داند. چندین بار تا الان سر حساب و کتاب‌های زندگی گیر کرده‌ام و با فهمش از اعداد به داد رسیده. زبان کارگرها را بلد است. می‌تواند در مصاحبه‌های جذب و استخدام، مدیران شایسته انتخاب کند. مدام در حال یادگیری است: زبان‌ها جدید، سفرهای جدید، همکاری‌های بین رشته‌ای جدید.

▪️جامعه‌شناسی اول برای من، «جامعه‌شناسی کاغذی» است. جامعه‌شناسی روی کاغذ و برای کاغذ. جامعه‌شناسی جمله‌ها. جامعه‌شناسی ایده‌ها. جامعه‌شناسی نقل قول‌ها. جامعه‌شناسی خوانده‌ای که خوانده‌هایش، به «کار»ی نمی‌آید. به «درد»ی نمی‌خورد. «مسأله» حل نمی‌کند. کشور و شهر و محله‌اش که هیچ، خانواده‌ و آپارتمان محل زندگی‌شان هم از چیزی که خوانده بهره‌مند نمی‌شوند. تا دلتان بخواهد از این جامعه‌شناسی خوانده‌ها. غالباً هم طلبکار از زمین و زمان. غالباً هم منتظر تغییرات سیاسی بزرگی که معلوم نیست از کجا و توسط چه کسی باید رقم بخورد. از جنس «ما می‌دانستیم»ها.

▪️جامعه‌شناسی‌خوانده‌های دوم اما، «جامعه‌شناسی حل مسأله»اند. کم‌اند. اما جامعه‌شناسی‌شان به درد می‌خورد. جامعه‌شناسی که در خانواده و خیابان و آپارتمان، در دعوا و تنش و گیر و گرفت، به کار می‌آید. از سعید مدنی گرفته تا رضا امیدی، از محسن گودرزی تا یاسر باقری، از یاشار دارالشفاء تا محسن‌حسام مظاهری، از حسام حسین‌زاده تا آرمان ذاکری و اصغر ایزدی جیران و مصطفی نوذری و فروغ عزیزی و کمال رضوی و خیلی‌های دیگر، با تمام تفاوت‌هایشان، با تمام کمیابی‌هایشان، در حوزه‌های مختلف و رویکردهای مختلف و نسل‌های مختلف، در یک ویژگی مشترک‌اند: علوم‌اجتماعی‌خوانده‌های «حلال مسأله». آن‌ها یادگرفته‌اند چطور مسأله‌های واقعی را پیدا کنند، بشکافند، بفهمند و «حل» کنند.

دومی‌ها را بجوریم و دریابیم. این‌ها سرمایه‌های غریبی هستند.

راهیانه|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane
#نقد_خویشتن|#روشنا|#جامعه‌شناسی|#جامعه‌شناسی_حل_مسأله|#جامعه‌شناسی_کاغذی
Forwarded from راهیانه
♦️دهان‌ها♦️
(درباره‌ی یک ناشنوایی مسری قابل درک جمعی)

▪️جمعی با کیفیت است: کارگردان و تهیه‌کننده‌ای شریف و خلاق. اقتصاددانی جوان و شناخته‌شده. فعالان اجتماعی با سابقه. یکی دو نفر از اساتید جامعه‌شناسی تحصیلکرده‌ی دانشگاه‌های معتبر. همه هم مخاطب خود را دارند: در سینما، در شبکه‌های اجتماعی، در کلاس‌های درس.. دو ساعتی به بهانه‌ای، در فضایی صمیمی دور هم نشسته‌اند. هدف از حضور، خوشامدگویی به عزیزی تازه رسیده‌بوده، نه بحث و جدل. اما کار به بحث می‌کشد. در مورد شرایط کشور. توقع دارم که متناسب با این کیفیت، «گفت و شنود»ی ببینم. بگویند، خود زمان حرف زدن‌شان را کنترل کنند، به صحبت دیگری گوش کنند، کمی فکر کنند، سکوت کنند، درک کنند، نقاط مثبت صحبت دیگری را بیابند و تأیید کنند.. اما فضا اصلاً این نیست: نه کسی صبر ِ پایان ِ سخن دیگری را دارد، نه زمان و اندازه نگه می‌دارد، نه نکات مثبت صحبت دیگری را می‌بیند و نه تأییدی در کار است: تعدادی زبان‌اند که می‌گویند و می‌گویند و می‌گویند. بی‌مهارت یا توان یا صبر ِ شنیدن. همه در عطش ِ بیان و اثبات خویشتن.

▪️نشستی علمی است. غالب سخنرانان و حاضرین را می‌شناسم. سال‌هاست. شریف‌اند و دغدغه‌مند. سخنران که ارائه‌اش تمام می‌شود، وقت «گفت و شنود» است. منتظرم که بحثی منتقدانه و در عین حال همدلانه شکل بگیرد. همه دغدغه‌مندند و ایران‌دوست و دلسوز مردم. اما کار به دومین نقد هم نمی‌رسد: ناقد زمان نگه نمی‌دارد و سخنران برمی‌آشوبد. خوبان به هم می‌تازند. انگار نه انگار که آدم‌هایی هستند که می‌شناختم. که دوست‌شان دارم. که از عمق صداقت و ایران‌دوستی‌شان آگاهم. به هم می‌تازند. نقد را شخصی می‌کنند. انگار نه انگار که بحث در مورد «چیزی بیرونی» است نه در مورد شخصیت‌شان. نه در مورد هویت‌شان. آن عزیز دیگری را «بی‌سواد» می‌خواند و آن دیگری، از پذیرش دعوت و آغاز گفتگو اظهار پشیمانی می‌کند.

▪️این وضعیت، تقریباً هر جایی که می‌نشینم و می‌بینم، تکرار می‌شود. و در جمع‌های تحصیلکرده و فرهنگی، بیشتر. یک ناشنوایی ِ مسری ِ جمعی اتفاق افتاده است: همه دهانیم. دردهای بلند، ناشنوایمان کرده‌اند.همه خشمگینیم. همه مستأصل. همه درمانده. همه زخم خورده. زخم‌ها، بی‌تابمان کرده‌اند. تحمل‌هایمان به صفر رسیده. بی‌تاب ِ مستأصل درمانده، صبر شنیدن ندارد. تاب ِ تأمل ندارد. پلی میان‌مان نیست. سر رفته‌ایم. بریده‌ایم. بریده، بریده، هر کس گوش‌هایش را گرفته و فریاد می‌زند. پلی نیست که میان‌مان پیوند بزند. انگار نه انگار که زخم‌خوردگان یک موقعیت‌ایم. مجروح‌ یک دوران. مگر نمی‌گفتیم: این درد مشترک، هرگز جدا جدا... اما جدا جدا شده‌ایم.

▪️تا گوشی نباشد، نه همدیگر را نشنویم، تا پلی نزنیم، تا خاکستری بودن را تاب نیاوریم، فردایمان بهتر از امروز نیست. دست‌هایمان را از گوش‌هایمان برداریم.

راهیانه|@raahiane|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه
#جامعه|#نقد_خویشتن|#از_رنجی_که_میبریم
Forwarded from راهیانه
♦️مرجع♦️
(برای مصطفی ملکیان که سال‌هاست می‌شنود)

[بخش دوم و پایانی]

▪️پنجم
از جلسه‌ای روشنفکری از جنس مذهبی‌اش می‌آییم. پر از کلمه. پر از سخنرانی. پر از گفتن. برآشفته است: «این‌همه از دین گفتن بس نیس واقعن؟ خسته نمی‌شن؟ نمی‌بینن جامعه دیگه گوش دینی نداره؟ چرا انقدر دین دین می‌کنن؟ اصن چرا ول نمی‌کنن این دین و این‌ها رو و برن سراغ ایده‌های مدرن؟» سؤال ِ آسانی نیست.

▪️ششم
فردایش، وقتی برای سومین بار در یک هفته، حرف ملکیان می‌شود و این «گوش گشوده‌»اش، می‌گویم: شرط می‌بندم این روحیه، از فضای مدرن نمی‌آید. این منش ِ غریب، ریشه در سنت دارد. و وقتی می‌جورم، می‌فهمم که پدرش که گویی حوزوی شناخته‌شده‌ای در چهارمحال و بختیاری بوده، چنین روی گشاده و گوش گشوده‌ای داشته. با خودم و به یار می‌گویم: می‌بینی.. این درخت‌ها، باید ریشه در خاکی حاصلخیز داشته‌باشند. خاکی عمیق. خاک مدرنیته، علیرغم تمام غنا، هنوز در جامعه‌ی ما نازک است. این ریشه‌ها، عمق بیشتری می‌خواهد. این است که دین را، که هسته‌ی سخت سنت است، باید رها نکرد. باید جورید و کاوید و به «استخراج و تصفیه» حاصلخیزش کرد. طوری که این منش‌ها از آن جوانه بزند. دینی برای کرامت انسان.

▪️هفتم
روشنفکران و چهره‌های اثرگذار انسان‌گرا و شریف، شاید هنوز هم وجود داشته‌باشند. اما برخی به گفتن و برخی به نوشتن شهره یا اثرگذار شده‌اند. اما انگار ملکیان، از آن‌هاست که جز گفتن و نوشتن، به چیزی دیگر هم اثرگذار شده‌است. چیزی کمیاب. به «شنیدن». به منش. انگار که ملکیان، به راستی در حد توان و بضاعت، «مرجع» بوده‌است. محل رجوع ِ آدمیان و دردهایشان. این اثرگذاری، فرق می‌کند.

'ماکاشفان کوچه‌های بن‌بستیم
حرف‌های خسته‌ای داریم
این بار پیامبری بفرست
که تنها گوش کند'
(گروس عبدالملکیان)

راهیانه|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane
#روشنا|#جامعه|#نقد_خویشتن|#استخراج_و_تصفیه_منابع_فرهنگی
Forwarded from راهیانه
♦️مرجع♦️
(برای مصطفی ملکیان که سال‌هاست می‌شنود)

[بخش اول از دوبخش]

▪️اول
دختر جوانی حدوداً چهل ساله است. سازش را با کیفش به مهمانی آورده. نشسته‌ایم به حرف زدن. حجاب ندارد. تیپ‌اش نشانی از مذهبی یا سنتی بودن نشان نمی‌دهد. ذهنش را طبیعتاً نمی‌دانم. از هر دری سخنی است. بحث اما به روشنفکران می‌رسد. کسی می‌گوید: «بیش از چیزی که هستند خودشون رو نشون میدن معمولن. هی نمایش نمایش نمایش!» دختر تأملی می‌کند و پاسخ می‌دهد: «بعضی‌هاشون فرق می‌کنن ولی هنوزم.» بعد کمی سکوت می‌کند و دوباره می‌گوید: «مثلا ملکیان. من خودم یه دوره‌ای کلی مشکل داشتم و حالم خوب نبود. چن ساعت چن ساعت می‌رفتم و می‌نشستم و حرف می‌زدم و هی گریه می‌کردم و اونم گوش می‌داد. هیچ‌وقت هم نگفت نیا یا به من چه یا مگه من تراپیست‌تم؟ خوب گوش می‌داد و بعد با حرف‌هاش آرومم می‌کرد. چند ساله نرفتم پیشش ولی یادم نمیره اون دوره.»

▪️دوم
بیش از دوازده سال طلبه بوده. و بعد در دانشگاه ادیان، دکترای دین‌شناسی گرفته. از آن درس‌خوان‌ها و دغدغه‌دارها. از آن تودارهایی که سنگ حرفت‌ را که بیندازی، باید گوش بخوابانی که کِی به پاسخ برسد؟ از آن‌ها که کنارش که بنشینی، ممکن نیست خودش چیزی بگوید که بدانی با چه کسی طرف هستی؟ با مترجمی صاحب چندین کتاب مهم. با خودساخته‌ای که از تدوین حرفه‌ای فیلم تا تحقیق و پژوهش و نگارش صحیح و جذاب فارسی را خودش به همت خودش آموخته. هنرهای دیگرش را که قطعن هنوز نمی‌دانم. یک روز، اتفاقی سر صجبت کج شد به سمت ترجمه. به سمت اینکه چطور انقدر در ترجمه از زبان انگلیسی مسلط شد: «یک‌بار رفتم پیش مصطفی ملکیان. آن‌وقت‌ها قم زیاد می‌آمد. یک روزهایی اصلاً صبح تا شب می‌نشست که هر کس می‌خواهد بیاید و هر حرفی، حدیثی، مشورتی، نقدی، دعوایی دارد، بگوید و بشنود. خیلی وقت‌ها اصلاً از تهران که با ماشین می‌آمد با یکی دو نفر همراه می‌آمد. در راه تا قم همین‌طور می‌گفتند و می‌شنیدند. منم رفتم و گفتم می‌خوام مترجم بشم. گفت: اول مقابله دادن متن فارسی و انگلیسی. برو دو هزار صفحه متن ترجمه شده فارسی رو با متن انگلیسی تطبیق بده و بیا. من رفتم و دو سال بعد برگشتم پیشش و پنج هزار صفحه رو مقابله کرده‌بودم و تطبیق داده‌بودم. و مسلط شده‌بودم. همین شد که به پیشنهاد خودش، کار مشترک هم کردیم.»

▪️سوم
ما درس‌خوانده‌ها، غالباً دهانیم. حرفیم. در به در به دنبال گوش می‌گردیم. تشنه‌ی گفتنیم. خوانده‌ایم و نوشته‌ایم که بگوییم و بنویسیم. هر کس بیشتر بگوید و بیشتر بشنوندش، کارش درست‌تر است. ستاره‌تر و سلبریتی‌تر است. از این همایش به آن همایش. از این سخنرانی به آن سمپوزیوم. از این کلاس به آن کارگاه. ملکیان اما ظاهراً فرق می‌کند. نه امروز. از سال‌های قبل. هیچ‌وقت برای خود من، آدم ِ اثرگذاری نبوده. در دایره‌ی آدم‌هایی که حرف‌شان، بودن‌شان، متن‌شان، تکانم داده باشد. اما از این نمونه‌های بالا، فراوان دیده و شنیده‌ام. با خودم فکر می‌کنم: چقدر از این آدم‌ها آمده‌اند، گفته‌اند، اشک ریخته‌اند، پرسش داشته‌اند، سرگردان بوده‌اند، بی‌پناهی‌شان را آورده‌اند، تردیدهای کشنده‌شان را زمین گذاشته‌اند و ملکیان شنیده. با ربط و بی‌ربط. تحصیل‌کرده یا نکرده. حوزوی یا دانشگاهی. ملکیان بر خلاف غالب روشنفکران زمانه، انگار کسی است که «می‌شنود». وقت می‌گذارد. «آدمیزاد» را برای آدمیزاد بودن‌ش، حرمت می‌گذارد. نمی‌دانم چقدر توصیه کردن‌هایش، پاسخ‌هایش، جواب داده یا نداده. مگر یک آدم چقدر دانش و توان دارد که پاسخ‌هایش همه دقیق باشند و درست. اما این مهم نیست. مهم این است که آدمیزاد را «می‌شنود».

▪️چهارم
ذهن‌های منظم، حساس می‌شوند. به قول آن جامعه‌شناس بریتانیایی قرن نوزدهمی، «بهداشت ذهنی» لازم دارند. از شلوغی و ازدحام و پراکندگی، گریزان‌اند. آخر پراکندگی مسری‌ست. پراکندگی ذهن منظم را مبتلا می‌کند. به هم می‌ریزد. در همان چند سخنرانی و چند متن کوتاه، شکی ندارم که ذهن ملکیان از ذهنی بسیار منظم است. اما چطور می‌شود که ذهنی به این نظم و انضباط، خودش را در معرض این همه پراکندگی، این‌همه درد و بلا و هیجان و پرسش و جهان مختلف و انتظار پاسخ بگذارد؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم خیلی ترسناک است. چطور چنین می‌کند؟ غالب روشنفکران با شرافت و حرمت‌گذار به انسانی که می‌شناسم، از این ازدحام، از این ابتلای به پرسش‌های فراوان و تا همیشه نا تمام می‌گریزند. دورشان دیوار می‌کشند تا از خودشان دفاع کنند. مغرورها و توخالی‌ها بماند. خوب‌ها غالبا چنین انزوا و خلوت خودخواسته‌ای اختیار می‌کنند. اما ملکیان، از استثناهای زمانه‌است انگار. انگار از ازدحام و هجوم بی‌پناهی و پرسش‌های تا همیشه ناتمام نمی‌ترسد. نمی‌گریزد.

ادامه دارد🔻

راهیانه|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane
#روشنا|#جامعه|#نقد_خویشتن|#استخراج_و_تصفیه_منابع_فرهنگی
Forwarded from راهیانه
♦️آغوش‌های رنج♦️
(به سوی جامعه‌ای که دردها را می‌شنود)

▪️زوج جوانی که تازه بچه‌دار شده‌اند. زن جوان، که تازه مادر شده‌، دچار افسردگی می‌شود. زخمی که در کودکی از رابطه‌ با پدرش خورده، سر باز می‌کند. اعتماد به نفسش را در مادری از دست می‌دهد. جهانش، تیره و تار می‌شود و خودکشی می‌کند. اما نجات پیدا می‌کند. و تمام اطرافیانش، تلاش می‌کنند تا او را از گرداب رنجی که در آن افتاده، نجات دهند.

▪️فیلمِ «نفس بریده» (A Mouthful of Air)، پر است از صحنه‌های ساده. از موقعیت‌های عادی روزمره. از قاب‌هایی که گرچه بی‌نهایت ساده‌اند، اما ما، از دریچه‌ی چشم و ذهن قهرمان داستان، می‌فهمیم که همان موقعیت‌های ساده، جان‌کاه‌اند. چقدر سنگین‌اند.

▪️داستان، پر است از همین پیچیدگی ساده‌ی واقعیت. از داستان ِ پشتِ واکنش‌های ظاهراً عجیب و غیر منطقی آدمیزاد. داستان‌هایی که وقتی می‌فهمی‌شان، آدمیزاد را درک می‌کنی. فیلم پر است از «شنیدن». از هم‌دلی. از تلاش برای درک موقعیت. و سختی ِ شنیدن. از بار ِ سنگین ِ احترام به رنج ِ دیگری. رنجی که رنج ما نیست. رنجی که دست ما را نمی‌سوزاند.

▪️این روزها، بیشتر و بیشتر به این فکر می‌کنم: وقتی مردم را در برابر مردم می‌بینم. وقتی از پشت بام‌ها، صدای مرگ بر این و آن می‌شنوم. وقتی در ویدئوهای هر روزه، آرزوی انتقام را شعله‌ورتر از قبل می‌بینم.

▪️درد، اکثریت و اقلیت ندارد. رنج آدمیزاد، ترازو ندارد. احساس ِ زجر و استیصال، درست و غلط برنمی‌دارد. رنجی که بارها و سال‌ها و دهه‌ها انکار شود، آتش می‌گیرد. بمب و باروت و شعله می‌شود. می‌سوزاند. حافظه‌های زخمی، می‌سوزند و می‌سوزانند. رنج‌ها، مشروع و نامشروع ندارند. رنج خواهر شهیدی که برادرش را پشت خاکریزی به تیر دشمنی برای همیشه، ب ر ا ی ه م ی ش‌ ه! از دست داده‌است، رنج دختری که با رؤیای ساده‌ی ناکام ِ پیچیدن باد در موهایش در خیابان، به چهل سالگی رسیده، رنج ِ استاد اخراجی که یک روز، پس از بیست و اندی سال عاشقانه به کلاس رفتن، ناگهان به جرم ِ مطلوب نبودن برای حاکمان جدید انقلابی، تا روز مرگ خانه‌نشین شده، رنج زن محجبه‌ای که پانزده‌سال از ترس پاسبان رضاشاهی، روی خیابان را ندیده و در چهاردیواری ترس و خانه، محبوس شده، ترازو بردار نیست. همه، جان‌کاه‌اند. همه، خرد می‌کنند.

▪️رنج آدمیزاد را باید شنید. باید درک کرد. باید فهمید. رنجی که درک می‌شود، رنجی که آغوش می‌بیند، رنجی که شنیده می‌شود، آرام می‌گیرد.

▪️زن، نماد ِ شنیدن است. اسم رمز همدلی. نماد ِ پل زدن. جامعه‌ای که دیگر از آرمان‌شهرهای نامحقق و آرمان‌های تخیلی تنگ و محدود نمی‌گوید، جامعه‎‌ای که برای زنده‌گی فریاد می‌زند، باید خودش را برای شنیدن آماده کند. برای درک دیگری‌. ولو دیگری‌ای که رنج او و بودن ِ او را دهه‌ها انکار کرده‌است.

▪️ما، خود، زخم‌خورده‌های انکاریم. چه کسی بیشتر از ما، معنای انکار شدن را می‌فهمد؟ پس به سوی جامعه‌ای برویم که دیگر، برای تمام رنج‌ها، نه فقط رنج‌های ما، آغوش داشته باشد.

"ما کاشفان کوچه های بن بستیم
حرفهای خسته ای داریم
این بار
پیامبری بفرست
که تنها گوش کند." (گروس عبدالملکیان)

راهیانه|@raahiane
#دیدن|#نقد_خویشتن|#جامعه
Forwarded from راهیانه
♦️پیله‌های وَهم♦️
(چطور متوهم میشویم و شکست می‌خوریم؟)

▪️آدمیزاد چگونه متوهم می‌شود؟ وهم، یعنی عدم ارتباط با واقعیت. بریده‌شدن از واقعیت. این حالت چگونه ایجاد می‌شود؟ درک ِ واقعیت، در ارتباط اتفاق می‌افتد. ارتباط با دیگری. ارتباط با کسی که از تو متفاوت می‌اندیشد. متفاوت می‌بیند و متفاوت زندگی می‌کند. چنین ارتباطی، درد دارد. آدمیزاد دلش می‌خواهد تأییدش کنند. از تأیید نشدن، رنج می‌کشد. اما این رنج، رنج ِ سازنده‌ای است. و آن تأییدهای مکرر، سمّی. سمی که "توهم" حاصل آن است.

▪️می‌گویند: مستبدها چطور واقعیتی به این وضوح را نمی‌بینند؟ صدای رنج مردم را نمی‌شنوند؟ مردمان به جان آمده را در خیابان نمی‌بینند؟ چرا متوهم می‌شوند؟ چرا شاهان بسیاری در اواخر عمر، بدبین‌تر و خونخوارتر می‌شوند؟ چشم فرزندانشان را کور می‌کنند و دست آخر هم نادرست‌ترین مسیرها را می‌روند؟ شبکه روابط! کم‌کم مستبد، دور خودش پیله‌ای از تأییدکنندگان را می‌تند. پیله‌ای که با گزینش اخبار و اطلاعات برای خوشامدش، محاصره‌اش می‌کنند. ارتباط او با ساده‌ترین و بدیهی‌ترین واقعیات بیرون پیله قطع می‌شود. دیگر حتی خودش هم دوست ندارد که واقعیت را بشنود. چون شنیدن واقعیت، درد دارد.

▪️اما این فقط در مورد مستبدین و حاکمان نیست. یک جامعه هم می‌تواند متوهم شود. ما هم باید مراقب باشیم. ما هم همانقدر در خطر پیله‌های توهم هستیم: جمع‌هایی که فقط همدیگر را تأیید کنند خطرناکند. این روزها که جامعه به سمت هر چه دو قطبی‌تر شدن پیش می‌رود، همه به دنبال خاکریز زدن هستند. دنبال مرزبندی. دنبال اعلام صریح مواضع. دنبال کوچکترین لک بر کارنامه. و نتیجه: شکل گرفتن جمع‌های یکدست. بی‌صدای مخالف و منتقد. اینطور است که در هر دو سو و هر چند سو، توهم بالا می‌گیرد. ارتباط با واقعیت قطع می‌شود. مخاطرات واضح، دیده نمی‌شوند و همه چیز از همه سو، ساده تلقی می‌شود.

▪️برنده، کسی است که نگذارد پیله‌ی توهم محاصره‌اش کند. نگذاریم جمع‌های یک‌دست، ارتباط‌مان را با واقعیت قطع کنند. این فقط یک توصیه به گل بودن و ماه بودن نیست: توهم، شکست می‌آورد. شکست‌های بزرگ. توهم، آرمان‌های عزیز را قربانی می‌کند. فراوان این را در صد سال اخیر تجربه کرده‌ایم. وقت درس گرفتن است.

▪️بگذاریم از شنیدن و دیدن صدای مخالف، رنج بکشیم. تحمل کنیم. به آن فکر کنیم. شک کنیم. فقط متوهم شک نمی‌کند. مطالب مخالف و منتقد بخوانیم. همدیگر را تحمل کنیم. برای هم اولتیماتوم نگذاریم و خط قرمزهای سفت و سخت نکشیم. حذف نکنیم. استوار باشیم و ثابت قدم اما دگم نباشیم. از بازنگری و تأمل نترسیم. پیروزی، در تقاطع‌هاست. از سرنوشتِ سیاهِ مستبدان متوهم و جمع‌های متوهم، درس بگیریم. به خصوص وقتی پای آرمان ِ عزیز ِ «آزادی و زندگی» در میان است.

راهیانه/@raahiane
#جامعه/#نقد_خویشتن
Forwarded from راهیانه
🔻حلقه‌ی انتقام🔻
(سرطان اشرافیت در دانشگاه)

▪️صدای بردن و آوردن چیزی از راهرو می‌آید. در را باز میکنم و می‌بینم رییس دانشکده‌مان است. استاد تمامی حدود 70 ساله. در رشته‌اش در جهان جزو چهره‌های شناخته‌شده است. استاد راهنمای من هم هست. دارد جعبه‌های بزرگ کتابش را از داخل اتاق موقتش به اتاق اصلی‌اش می‌برد. دانشکده در تابستان تعمیرات داشته و اتاقش را موقتاً عوض کرده بود. حالا دارد دوباره جابجا می‌شود. جعبه‌های کتاب زیادند و سنگین. مرتب می‌رود و می‌آید. خجالت می‌کشم. بلند میشوم و میروم و پیشنهاد کمک می‌دهم. با لبخند نمی‌پذیرد. اصرار می‌کنم (با اینکه نمیدانم به لخاظ فرهنگی درست است یا نه؟). می‌پذیرد. یکی را من می‌آورم و یکی را او. جالب است که در همان لحظه، چهار دانشجوی پست‌دکتری و دو دانشجوی کارشناسی که زیر نظرش کار میکنند، در همان طبقه در دفترهایشان هستند و می‌بینند که دارد این همه جعبه‌های سنگین کتاب را جابجا می‌کند. اما نه او چیزی می‌خواهد و نه آن‌ها پیشنهادی می‌دهند.

▪️اتاق رییس دانشکده کجاست؟ هیچ کجا. اتاق رییس دانشکده، همان دفتر کار معمولی است که هر استادی دارد. نه مسوول دفتری، نه اتاق جداگانه‌ای با میزی بزرگ و دری شیشه‌ای و بگیر و ببند. همان‌جا کارهایش را میکند و به دیدارش می‌آیند و می‌روند. کل دانشکده یک منشی دارد که همان منشی، هر وقت لازم باشد، به دفترش می‌آید و گزارشی می‌دهد و می‌رود. تمام!

▪️آبدارچی در کار نیست. خدم و حشمی نیست. هر کس مسوول نظافت عمومی اتاق خودش است. یک آبدارخانه کوچک هم در طبقه پایین هست که هر کس چای یا قهوه می‌خواهد، می‌رود و می‌ریزد و می‌آید. عصرها هم یک خانمی می‌آید و فضاهای عمومی را تمیز می‌کند و سطل‌های زباله را خالی می‌کند و می‌رود. همین.

▪️جلسه معارفه اعضای جدید هیأت علمی دانشگاه و دانشجویان پست دکتری جدید دانشگاه است. حدود صد نفر از تمام دانشکده‌ها آمده‌اند. رییس دانشگاه زوریخ هم آمده است. استاد تمام رشته جغرافی است. دانشگاهی که گردش مالی چند صد میلیون دلاری در سال دارد. نیمساعت به جمع گزارش می‌دهد. گویی که دارد برای اعضای هیأت امنای دانشگاه گزارش میدهد. دقیق و صمیمی. نه کت و شلواری پوشیده (یک شلوار جین و پیراهن ساده چهارخانه) نه جای خاصی برایش در نظر گرفته‌اند. حتی در ردیف اول سالن هم ننشسته. آمده و کنار بقیه، در ردیف سوم نشسته. با لپ تاپش. اگر کسی وارد شود، قطعاً نمی‌فهمد چه کسی رییس دانشگاه است در این جمع.

▪️به دانشگاه‌های خودمان فکر می‌کنم: به اینکه غالباً باید حواست باشد «فرمودید» را «گفتید» ادا نکنی. به اینکه اسم استاد معظم باید همیشه در مقاله ای که سهمی هم نداشته بالای اسم دانشجو باشد. به اینکه تا استادی رییس دانشکده یا دانشگاه می‌شود، اتاقش را ترک میکند و به دفتر ریاستش می‌رود. با خدم و حشم. به این همه آبدارچی و عزیزان خدماتی که باید به اساتید معظم سرویس بدهند. به خاطراتم از تبختر اساتید. به خاطره‌های با خاک یکسان کردن عزت نفس دانشجو. به سوء استفاده‌های آکادمیک و حتی گاه جنسی. هر کس انگار منتظر است تا به مرحله بعد برود تا انتقام حقارت‌های تحمیل شده قبلی را از پایین‌تری بگیرد: سال بالایی از سال پایینی، ارشد از کارشناسی، دکتری از بقیه. استاد راهنما از دانشجو. استادهای قدیمی‌تر از استاد جوان و جدید. استاد از کارمند. کارمند از خدماتی. یک حلقه‌ی انتقام تا همیشه ناتمام...

▪️همه هم اینطور نیستند. نه آنجا و نه اینجا. اینجا هم ظاهراً اساتید مغرور و سوء استفاده چی کم نیستند. آنجا هم وجودهای شریفی که منش و دانش را با هم تلفیق کرده‌اند، یافت می‌شوند. اما فرهنگ غالب در دانشگاه‌های ما، همان تصویری است که گفتم.

▪️فرهنگ اشرافیت، مثل سرطان، دانشگاه‌های ما را هم سخت گرفتار کرده است. این حلقه‌ی اشرافیت و شبکه ی انتقام ناتمام و مدام را باید شکست. نه با شعار، نه با آیین نامه. نه با فحش و فضیحت. با عمل. با منش. با استاد و دانشجویی از گونه‌ای دیگر بودن.


راهیانه|ایده نوشتهای مهدی سلیمانیه|@raahiane
#دانشگاه|#نقد_خویشتن|#جامعه‌شناسی_سفری