بریده‌ها و براده‌ها

#جامعه
Канал
Блоги
Новости и СМИ
Образование
Психология
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала بریده‌ها و براده‌ها
@bbtodayПродвигать
7,84 тыс.
подписчиков
19,9 тыс.
фото
6,22 тыс.
видео
44,5 тыс.
ссылок
you are not what you write but what you have read. رویکرد اینجا توجه به مطالب و منابع مختلف است بازنشر مطالب به معنی تایید و موافقت یا رد و مخالفت نیست! https://t.me/joinchat/AAAAAEBnmoBl2bDScG2hOQ تماس:
Forwarded from KhatamiMedia
🎙 سید محمد خاتمی: به دکتر پزشکیان رأی خواهم داد

🔘 دکتر مسعود #پزشکیان عصر امروز با #سیدمحمدخاتمی دیدار کرد.
در این دیدار، رئیس دولت #اصلاحات با تقدیر از #ساده_زیستی، #پاکدستی، #مردم_گرایی، #شجاعت و پایبندی دکتر پزشکیان به موازین اخلاقی، اظهار امیدواری کرد تا جامعه ی خواستار تحول و اصلاح رویکردها و رویه های حاکم؛ برنامه ها، اولویت ها و گروه همکاران ایشان را در جهت خواسته های خود ببیند و اعتماد #جامعه به #دولت و #انتخابات برگردد.

سید محمد خاتمی افزود: همانگونه که پیش از تایید صلاحیت نامزدها گفته ام، خود را متعهد به حمایت از نامزدهای جبهه اصلاحات می دانم. حال با ابراز تأسف از ردّ ناموجه بسیاری از نامزدهای شایسته، اعلام می کنم که به عنوان یک شهروند طالب خیر و صلاح ملت و اصلاح امور، به دکتر پزشکیان رأی خواهم داد.


🌐 با بازنشر این پست رسانه رسمی سیدمحمد خاتمی را به دیگران معرفی کنید‌‌‌
رسانه شمایید 📱‌‌‌

🇮🇷 @khatamimedia
Forwarded from راهیانه
♦️آبروداران و مقصر غایب♦️


▪️ناگهان صدای زن جوان بلند می‌شود:
- به تو چه ربطی داره؟
سرها همه به آن سمت واگن برمی‌گردد. زن جوان دارد از عمق جانش فریاد می‌زند:
- می‌گم به تو چه ربطی داره که من چی می‌پوشم؟ به من میگه: تو با این سر و وضع پول از کجا میاری؟ به تو ربطی داره؟
مردی با ظاهر مذهبی از آن طرف جواب می‌دهد:
+ راست می‌گه دیگه! قانونه! ماه رمضون هم هست! رعایت کن! بی حیا!
زن بیشتر حس بی‌پناهی می‌کند. با بغض و خشم فریاد می‌زند:
- بی حیا تویی! چیکار دارین من چی پوشیدم؟! مگه من به شما کار دارم؟
دعوا بالا می‌گیرد. رنگ به صورت زن نمانده. چه کسی این مردم را به جان هم انداخته؟ چه کسی از دخالت در خصوصی‌ترین مسائل زندگی مردم با شدت دفاع می‌کند؟ مقصر کیست؟

▪️نهایتاً سه ساله است. پسربچه‌ای که کلاه بافتنی سرش کرده‌اند. از ظاهر پدر و مادرش معلوم است که جزء قشر ضعیف‌اند. ساعت شلوغی متروست. مردم، خسته و با چشم‌هایی بی‌جان، به هم فشرده‌شده‌اند. هوای واگن دم دارد. اول همسرش هر طور شده سوار می‌شود. پدر، فرزند کوچک به بغل، خودش را با فشار در واگن جا می‌کند. در بسته نمی‌شود. دو نفر از بیرون به درها و به او فشار می‌آورند تا درها بسته شود. کودک به گریه می‌افتد. پدر و مادر مستأصل‌اند. از خودم می‌پرسم: حق این کودک، حق آن پدر و مادر، این واگن شلوغ و این استیصال است؟

▪️کودکی با موهای بور و صورتی که می‌توانست زیباترین قاب یک نمایشگاه باشد. پنج ساله هم نیست. با تمام صورت‌ش می‌خندد. موهایش را دم اسبی پشت سرش بسته‌اند. روی لباسش عکس قهرمانان زن کارتون فروزن است. یکی از دندان‌های جلویش افتاده. نزدیک‌مان می‌شود:
- بخر.
بیسکوییت‌های ویفر را سمت‌مان می‌گیرد.
+ نه عزیزم. نمی‌خرم.
قطار مترو تکان سختی می‌خورد. خودش را نگه می‌دارد و با آن چشم‌های نازنین‌ و زیبایش، اصرار می‌کند:
- بخر دیگه! یکی بخر!
نمی‌خریم. اما چرا باید کودک نازنینی چون او، این سال‌های عمرش را به جای تفریح و کلاس و کنار اسباب‌بازی‌هایش، به التماس و عجز در واگن‌های مترو سر کند؟ مقصر کیست؟

▪️از خیابان شلوغ رد می‌شوم. یک نفر هم با من از خیابان عبور می‌کند. اما ناگهان کسی از پشت سر صدایش می‌کند:
- مجید! رسید نمی....
مجید ناگهان می‌ایستد و پشت سرش را نگاه می‌کند. یک موتوری که فکر می‌کرده «مجید» مسیرش را ادامه می‌دهد، نمی‌تواند خودش را کنترل کند و کنار من، پخش زمین می‌شوند. موتوری، هم سن پدر من است. پیک موتوری است. بار پشت ترک موتورش دارد. هفتاد ساله‌ای. هر دو روی آسفالت افتاده‌اند. هنوز روی زمین هستند که در کنار ناله، دعوایشان شروع می‌شود:
- چیکار می‌کنی؟
+ تو برگشتی!
- من؟ تو زدی به من...
ماشینی که انگار ما را ندیده در چند سانتی‌متری موتور با صدا ترمز می‌کند. خودش هم ترسیده. دست موتوری انگار شکسته. کاپشنش پاره شده. نگران اینها نیست اما. زیر لب و با نگرانی می‌گوید:
- کاش بسته‌هه نشکسته باشه..
چرا یک مرد هفتاد ساله، باید هنوز به عنوان پیک موتوری در خیابان کار کند؟ چرا باید به جای دست شکسته‌اش، نگران بسته‌ی شکسته‌ی همراهش باشد؟ مقصر کیست؟

▪️در تمام این صحنه‌ها، یک مقصر اصلی غایب است. مقصری که کارگردان غایب تمام این صحنه‌هاست. حق‌ آن کودک سه ساله بوده که متروی خلوت سوار شود. حق‌ آن کودک چهارساله بوده که به جای دستفروشی در مترو، در کلاس کتابخوانی و نقاشی باشد. حق آن پیک موتوری بوده که الان و در هفتاد سالگی، در سفر تفریحی، آسوده از دوران بازنشستگی‌اش لذت ببرد. حق این جامعه بوده که آرام‌آرام یاد بگیرد که باید به حریم خصوصی و انتخاب آدم‌ها در فضای عمومی احترام بگذارد و همه به آسایش و احترام، کنار هم زندگی کنند. سال‌هاست که این عزت از ما دریغ شده. آنکه مقصر اصلی است، در صحنه نیست. سال‌هاست که آن بالا، عزت ما را از ما دزدیده. ما، ملت ِ آبروداری بودیم. اما به فقر و نابرابری و تنش و ناامنی ذهنی، عزت‌مان را ذره ذره از ما گرفتید. باقی چیزها شاید روزی فراموش شوند. اما لکه‌دار شدن این عزت‌مان، فراموش نمی‌شود. مقصر غایب! این روزها، در خاطره‌ی همه‌مان می‌ماند!

▫️پ.ن: در تبلیغات‌شان نوشته‌اند که «جمع‌آوری» بی‌خانمان‌های پایتخت. جمع‌آوری! مثل جمع‌آوری اشیاء.. آن مقصرین اعظم، خودشان این آبرودارترین‌ها را به فقر و نداری و فلاکت انداخته‌اند، به خیابان‌ها تبعیدشان کرده‌اند، دار و ندارشان را به غارت برده‌اند، بی‌صدایشان کرده‌اند و آخر سر، «جمع‌آوری»شان می‌کنند و با افتخار، از «جمع‌آوری»شان یاد می‌کنند. از خاطر نمی‌رود. هرگز از خاطرمان نمی‌رود.

راهیانه|@raahiane|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه
#حافظه|#به_یاد_آر|#از_رنجی_که_میبریم|#جامعه
Forwarded from راهیانه
♦️هیولا نشدن♦️

۱
آفتاب نزده. هوا هنوز تاریک است. برف می‌آید. بادش سوز بدی دارد. با سرعت دارم از پیاده‌رو به سمت کیوسک روزنامه‌فروشی می‌روم که تازه باز کرده تا چیز گرمی بخرم. هر که در خیابان است، تند تند قدم برمی‌دارد. همه برای کاری این ساعت گرگ و میش و سوز در خیابان‌اند: کارمندی که باید بدود تا ۷ به اداره‌اش برسد، دانشجویی که کلاس اول وقت دارد، دانش‌آموزی که باید ۷.۵ به کلاسش برسد.. نگاهم به سر کوچه‌ی پیش رو می‌افتد: پل باریکی روی جوب عریض بوده و تاکسی پژوی سبز رنگ، یک چرخش توی جوب افتاده. راننده‌ی مسن‌اش که هفتاد و چند سالی دارد، پیاده شده و درمانده نگاه می‌کند. ماشین‌هایی که از آن سوی کوچه باریک آمده‌اند و حتماً عجله‌ دارند، این موقع صبح در کوچه گیر افتاده‌اند. نه راه پس و نه راه پیش. هوا انقدر سرد است که حتی تصور دست زدن به بدنه یخ‌زده ماشین و زور زدن و بیرون کشیدن‌ش کابوس است. بماند که همه این موقع صبح عجله دارند. یک مرد کارمندطور میان‌سال، کیف به دوش ایستاده و دارد زور می‌زند و رانننده را برای گاز دادن و ندادن راهنمایی می‌کند. زورش نمی‌رسد. پسر دانش‌آموز حدود ۱۵، ۱۶ ساله‌ی کوله به دوشی به او می‌پیوندد و شروع به کمک می‌کند.
من اما می‌گذرم. خودخواهانه. حوصله‌ی کمک ندارم.به کیوسک می‌رسم و نسکافه را می‌خرم و همان مسیر را برمی‌گردم. ده دقیفه‌ای طول کشیده. برف شدیدتر است. از دور می‌بینم که بعد از حدود ده دقیقه، چهار نفر شده‌اند و زور می‌زنند. راننده گاز می‌دهد. تا برسم ماشین جهشی می‌کند و از جوب درمی‌آید. راننده‌ی مسن برایشان دست تکان می‌دهد و تشکری می‌کند. آن‌ها هم دست تکان می‌دهند و دنبال کارشان می‌روند.

۲
برف تند شده. روی بالکن کافه‌ای نشسته‌ایم. بخاری از زیر میز گرم‌مان می‌کند. خیابان شریعتی را نگاه می‌کنیم: مرد موتورسواری، کلاه ایمنی بر سر، پسرش را هم روی باک نشانده و کلاه ایمنی کوچکی هم بر سر پسرک است. بوق می‌زند و چراغ می‌دهد. انقدر مرتب و پشت سر هم که حواس رهگذرها هم جلب شده. خودش را به یک ماشین ال‌۹۰ سفید می‌رساند و اشاره می‌کند شیشه را پایین بدهد:
- عزیز یه چیزی روی سقفته. فک کنم موبایل‍ه!
راننده با تعجب تشکر می‌کند و موتوری می‌رود. راننده ماشین راهنما می‌زند و کنار می‌زند. گوشی موبایل را برمی‌دارد.
۳
شیر و عسل گرم را می‌گیرم.
- چقد می‌شه؟
+ قابل نداره داداش. ۸۵.
کارتخوان دور است. بستنی‌فروش نمی‌بیندش. مشغول بستنی ریختن برای دیگری است. کارت می‌کشم.
- عزیز کشیدم. ببین.
با تعجب صورتم را نگاه می‌کند. اصلاً سمت کارتخوان هم نمی‌رود. می‌گوید:
+ دیگه چی؟ سندی داداش. سندی! برو!

۴
همه‌این‌ها را همین دو روز اخیر دیده‌ام. فشارهای اقتصادی مچاله‌مان کرده. فشارهای اجتماعی و سیاسی و ناکارآیی‌ها و فسادها و حرف زور، کمر مردم را خم کرده. اما همچنان، در همین روزهای پرفشار و کمرشکن، بسیاری از این مردم، هنوز هم دست هم را رها نمی‌کنند. یاری می‌دهند. اعتماد می‌کنند. نه. ما هیولا نشده‌ایم. همدیگر را نمی‌دریم. کاری که اگر هم می‌کردیم، غریب نبود. اگر در این روزهای خفه، این جامعه هنوز هم روشنی می‌سازد، فردایش، در بهاری که بالاخره، هر چه دیر و دور خواهد رسید، ما پیش خواهیم رفت. خوب خواهیم شد. خواهیم درخشید. ..


عکس را ۷ بهمن ۱۴۰۲ پایین‌تر از میدان ولیعصر گرفتم. دست به دعا شدن و نمازخواندن ِ این میوه‌فروش دوره‌گرد را. با بغض. نمی‌شود برای این دست‌ها، برای این امیدها، برای این زلال بودن‌ها و یاری‌ دادن‌ها، برای این مردم ِ ماه نجنگید و گذاشت و گذشت. نمی‌شود.

راهیانه|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane
#روشنا|#جامعه|#از_رنجی_که_میبریم
Forwarded from راهیانه
🔸️گنجور: قدرت بینهایت کوچک ها🔸️
(به بهانه انتشار کتاب تازه ام درباره سایت گنجور و بانی اش: حمیدرضا محمدی)

▪️گنجور، فقط یک سایت ادبی نیست. کاری که حمیدرضا محمدی، و ما مردم، در کنار هم کردیم، یک حماسه ی اجتماعی است. آن هم در دوران احساس ضعف هایمان. دوران حس شکست جمعی.

▪️اما گنجور، مسیری برای گرد هم آمدن ما بی قدرت شده ها باز کرد. ما بی صدا مانده ها. ما مردم. در گنجور، در بستر و به بهانه ی ادبیات عزیز فارسی، به هم پیوند خوردیم. به گذشته مان. به داشته هایمان.

▪️در گنجور، ما دوباره، به صورتی جمعی، با هم به دردانه های ادب فارسی، حتی فراتر از مرزهای ملی مان فکر کردیم. من و برادر افغان و خواهر تاجیک و رفیق هندی پارسی زبان و دوست ترکیه ای عاشق شعر فارسی.

▪️در گنجور، هشتاد میلیون نفر/بازدید کردیم و حرف زدیم و حتی سنت مان را نقد کردیم. آزادانه. خودمان. بی واسطه ی هیچ نهاد رسمی و حکومتی. خودِ خودمان. و گنجور بود که بی صدا، ما را دوباره دور هم جمع کرد.

▪️حالا وقتش بود که گنجور را نه به عنوان یک سایت ادبی، که به عنوان یک "نهاد فرهنگی مستقل" بشناسیم. داستانش را بدانیم. داستان هیجان انگیز نهاد دیگری که نشان داد ما بینهایت کوچکها، وقتی به هم پیوند بخوریم، چقدر قوی میشویم.

▪️این دومین جلد از مجموعه "مطالعات جامعه شناحتی نهادهای فرهنگی مردمی در ایران پساانقلابی" است. اولی "پرنده و آتش" بود و ماجرای کتابفروشی امام در مشهد و بانی عزیزش، رضا رجب زاده. امید که عمری باشد و توانی که جلد سوم و جلدهای بعدی را هم بنویسم. برای ادای دین به این وجودهای سازنده و ساکت.

▪️بدون همت نشر آرما و برادرم، محسن حسام مظاهری، این دو جلد منتشر نمیشد. بیش باد برکت وجودی و قوت گام هایشان.

👈لینک تهیه کتاب: سی بوک
نشر آرما. ۱۹۰ صفحه. ۱۶۰ هزار تومان.

راهیانه/ایده نوشت های مهدی سلیمانیه/@raahiane

#روشنا/#سیاه_مشق/#نهادهای_مستقل_فرهنگی/#جامعه/#جامعه_شناسی
Forwarded from راهیانه
🔸️پادگان شهرهای شیعی🔸️
(چطور با عرف میستیزیم؟)

▪️شهر پر از بنرهای سیاه است. تندترین جملات از باورهای شیعه. تبلیغ حضور مداحان و واعظان شیعه که از تهران و قم آمده اند. حجم تبلیغات، کم از تبلیغات این روزهای قم نیست. تقریبن هر پنجاه متر یک بنر بزرگ و هر بیست متر، پارچه نوشته هایی کوچک تر. با تندترین عبارات. هر چند صد متر، یک موکب با صدای بلند، تندترین نوحه ها را پخش میکند. بر در و دیوار اکثریت ساختمانهای عمومی و دولتی، پارچه نوشتهای سیاه با مضامین شیعی. اینها همه اما فاطمیه در کاشان و یزد و قم نیست. در زاهدان است. شهری با اکثریت مطلق شهروندان اهل سنت و اقلیت کوچک شیعه. اما اقلیتی در قدرت.

▪️فقط زاهدان و فاطمیه نیست. چند ماه قبل به کردستان سفر کرده بودم. و چند سال قبل تر، به بندر ترکمن. اسامی خیابان ها و مکانها، تبلیغات شهری، بنرها، نام و موقعیت و اندازه ی مساجد، غالبا شیعی. آن هم از نوع معنادار و پر گوشه و کنایه. کمتر نشانی از عرف و فرهنگ اهل سنت. گویی که در شهری شیعه..

▪️گفتم "شهروند" اهل سنت؟ کدام شهروند؟ شهروندی که نه در شهرهای شیعه نشین و در موقعیت اقلیت، که در شهر و دیار خویشتن، در موقعیت اکثریت هم نامهایش، باورهایش، محترمین ش و آداب و رسوم ش را نمیبیند.. و بالعکس، در خیابانهای خودش، باورها و محبوبینش را طرد شده و گاه توهین شده می یابد..

▪️این هم صورتی دیگر از همان گزاره کلی است که گفته ام و نوشته ام: عرف ستیزی. گونه ای از مدیریت جامعه که عرف را به رسمیت نمیشناسد. گونه ای از سیاستگذاری که با اتکای به قدرت سخت، منطق عرف را در هم میشکند.

▪️من این شهرهای اهل سنت نشین را "پادگان-شهرهای شیعه" دیدم. جایی که شهروندان اهل سنت، کمترین سهمی در شکل دادن به فضای زیستن عمومی شان ندارند. از چنین سیاستی، توقع تولید همزیستی و مدارا داریم؟ یا هر روز، کینه میکاریم؟

#عرف_ستیزی/#جامعه شناسی_سفری/#سفر/#از_رنجی_که_میبریم

@raahiane
Forwarded from راهیانه
♦️دهان‌ها♦️
(درباره‌ی یک ناشنوایی مسری قابل درک جمعی)

▪️جمعی با کیفیت است: کارگردان و تهیه‌کننده‌ای شریف و خلاق. اقتصاددانی جوان و شناخته‌شده. فعالان اجتماعی با سابقه. یکی دو نفر از اساتید جامعه‌شناسی تحصیلکرده‌ی دانشگاه‌های معتبر. همه هم مخاطب خود را دارند: در سینما، در شبکه‌های اجتماعی، در کلاس‌های درس.. دو ساعتی به بهانه‌ای، در فضایی صمیمی دور هم نشسته‌اند. هدف از حضور، خوشامدگویی به عزیزی تازه رسیده‌بوده، نه بحث و جدل. اما کار به بحث می‌کشد. در مورد شرایط کشور. توقع دارم که متناسب با این کیفیت، «گفت و شنود»ی ببینم. بگویند، خود زمان حرف زدن‌شان را کنترل کنند، به صحبت دیگری گوش کنند، کمی فکر کنند، سکوت کنند، درک کنند، نقاط مثبت صحبت دیگری را بیابند و تأیید کنند.. اما فضا اصلاً این نیست: نه کسی صبر ِ پایان ِ سخن دیگری را دارد، نه زمان و اندازه نگه می‌دارد، نه نکات مثبت صحبت دیگری را می‌بیند و نه تأییدی در کار است: تعدادی زبان‌اند که می‌گویند و می‌گویند و می‌گویند. بی‌مهارت یا توان یا صبر ِ شنیدن. همه در عطش ِ بیان و اثبات خویشتن.

▪️نشستی علمی است. غالب سخنرانان و حاضرین را می‌شناسم. سال‌هاست. شریف‌اند و دغدغه‌مند. سخنران که ارائه‌اش تمام می‌شود، وقت «گفت و شنود» است. منتظرم که بحثی منتقدانه و در عین حال همدلانه شکل بگیرد. همه دغدغه‌مندند و ایران‌دوست و دلسوز مردم. اما کار به دومین نقد هم نمی‌رسد: ناقد زمان نگه نمی‌دارد و سخنران برمی‌آشوبد. خوبان به هم می‌تازند. انگار نه انگار که آدم‌هایی هستند که می‌شناختم. که دوست‌شان دارم. که از عمق صداقت و ایران‌دوستی‌شان آگاهم. به هم می‌تازند. نقد را شخصی می‌کنند. انگار نه انگار که بحث در مورد «چیزی بیرونی» است نه در مورد شخصیت‌شان. نه در مورد هویت‌شان. آن عزیز دیگری را «بی‌سواد» می‌خواند و آن دیگری، از پذیرش دعوت و آغاز گفتگو اظهار پشیمانی می‌کند.

▪️این وضعیت، تقریباً هر جایی که می‌نشینم و می‌بینم، تکرار می‌شود. و در جمع‌های تحصیلکرده و فرهنگی، بیشتر. یک ناشنوایی ِ مسری ِ جمعی اتفاق افتاده است: همه دهانیم. دردهای بلند، ناشنوایمان کرده‌اند.همه خشمگینیم. همه مستأصل. همه درمانده. همه زخم خورده. زخم‌ها، بی‌تابمان کرده‌اند. تحمل‌هایمان به صفر رسیده. بی‌تاب ِ مستأصل درمانده، صبر شنیدن ندارد. تاب ِ تأمل ندارد. پلی میان‌مان نیست. سر رفته‌ایم. بریده‌ایم. بریده، بریده، هر کس گوش‌هایش را گرفته و فریاد می‌زند. پلی نیست که میان‌مان پیوند بزند. انگار نه انگار که زخم‌خوردگان یک موقعیت‌ایم. مجروح‌ یک دوران. مگر نمی‌گفتیم: این درد مشترک، هرگز جدا جدا... اما جدا جدا شده‌ایم.

▪️تا گوشی نباشد، نه همدیگر را نشنویم، تا پلی نزنیم، تا خاکستری بودن را تاب نیاوریم، فردایمان بهتر از امروز نیست. دست‌هایمان را از گوش‌هایمان برداریم.

راهیانه|@raahiane|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه
#جامعه|#نقد_خویشتن|#از_رنجی_که_میبریم
Forwarded from راهیانه
♦️مرجع♦️
(برای مصطفی ملکیان که سال‌هاست می‌شنود)

[بخش دوم و پایانی]

▪️پنجم
از جلسه‌ای روشنفکری از جنس مذهبی‌اش می‌آییم. پر از کلمه. پر از سخنرانی. پر از گفتن. برآشفته است: «این‌همه از دین گفتن بس نیس واقعن؟ خسته نمی‌شن؟ نمی‌بینن جامعه دیگه گوش دینی نداره؟ چرا انقدر دین دین می‌کنن؟ اصن چرا ول نمی‌کنن این دین و این‌ها رو و برن سراغ ایده‌های مدرن؟» سؤال ِ آسانی نیست.

▪️ششم
فردایش، وقتی برای سومین بار در یک هفته، حرف ملکیان می‌شود و این «گوش گشوده‌»اش، می‌گویم: شرط می‌بندم این روحیه، از فضای مدرن نمی‌آید. این منش ِ غریب، ریشه در سنت دارد. و وقتی می‌جورم، می‌فهمم که پدرش که گویی حوزوی شناخته‌شده‌ای در چهارمحال و بختیاری بوده، چنین روی گشاده و گوش گشوده‌ای داشته. با خودم و به یار می‌گویم: می‌بینی.. این درخت‌ها، باید ریشه در خاکی حاصلخیز داشته‌باشند. خاکی عمیق. خاک مدرنیته، علیرغم تمام غنا، هنوز در جامعه‌ی ما نازک است. این ریشه‌ها، عمق بیشتری می‌خواهد. این است که دین را، که هسته‌ی سخت سنت است، باید رها نکرد. باید جورید و کاوید و به «استخراج و تصفیه» حاصلخیزش کرد. طوری که این منش‌ها از آن جوانه بزند. دینی برای کرامت انسان.

▪️هفتم
روشنفکران و چهره‌های اثرگذار انسان‌گرا و شریف، شاید هنوز هم وجود داشته‌باشند. اما برخی به گفتن و برخی به نوشتن شهره یا اثرگذار شده‌اند. اما انگار ملکیان، از آن‌هاست که جز گفتن و نوشتن، به چیزی دیگر هم اثرگذار شده‌است. چیزی کمیاب. به «شنیدن». به منش. انگار که ملکیان، به راستی در حد توان و بضاعت، «مرجع» بوده‌است. محل رجوع ِ آدمیان و دردهایشان. این اثرگذاری، فرق می‌کند.

'ماکاشفان کوچه‌های بن‌بستیم
حرف‌های خسته‌ای داریم
این بار پیامبری بفرست
که تنها گوش کند'
(گروس عبدالملکیان)

راهیانه|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane
#روشنا|#جامعه|#نقد_خویشتن|#استخراج_و_تصفیه_منابع_فرهنگی
Forwarded from راهیانه
♦️مرجع♦️
(برای مصطفی ملکیان که سال‌هاست می‌شنود)

[بخش اول از دوبخش]

▪️اول
دختر جوانی حدوداً چهل ساله است. سازش را با کیفش به مهمانی آورده. نشسته‌ایم به حرف زدن. حجاب ندارد. تیپ‌اش نشانی از مذهبی یا سنتی بودن نشان نمی‌دهد. ذهنش را طبیعتاً نمی‌دانم. از هر دری سخنی است. بحث اما به روشنفکران می‌رسد. کسی می‌گوید: «بیش از چیزی که هستند خودشون رو نشون میدن معمولن. هی نمایش نمایش نمایش!» دختر تأملی می‌کند و پاسخ می‌دهد: «بعضی‌هاشون فرق می‌کنن ولی هنوزم.» بعد کمی سکوت می‌کند و دوباره می‌گوید: «مثلا ملکیان. من خودم یه دوره‌ای کلی مشکل داشتم و حالم خوب نبود. چن ساعت چن ساعت می‌رفتم و می‌نشستم و حرف می‌زدم و هی گریه می‌کردم و اونم گوش می‌داد. هیچ‌وقت هم نگفت نیا یا به من چه یا مگه من تراپیست‌تم؟ خوب گوش می‌داد و بعد با حرف‌هاش آرومم می‌کرد. چند ساله نرفتم پیشش ولی یادم نمیره اون دوره.»

▪️دوم
بیش از دوازده سال طلبه بوده. و بعد در دانشگاه ادیان، دکترای دین‌شناسی گرفته. از آن درس‌خوان‌ها و دغدغه‌دارها. از آن تودارهایی که سنگ حرفت‌ را که بیندازی، باید گوش بخوابانی که کِی به پاسخ برسد؟ از آن‌ها که کنارش که بنشینی، ممکن نیست خودش چیزی بگوید که بدانی با چه کسی طرف هستی؟ با مترجمی صاحب چندین کتاب مهم. با خودساخته‌ای که از تدوین حرفه‌ای فیلم تا تحقیق و پژوهش و نگارش صحیح و جذاب فارسی را خودش به همت خودش آموخته. هنرهای دیگرش را که قطعن هنوز نمی‌دانم. یک روز، اتفاقی سر صجبت کج شد به سمت ترجمه. به سمت اینکه چطور انقدر در ترجمه از زبان انگلیسی مسلط شد: «یک‌بار رفتم پیش مصطفی ملکیان. آن‌وقت‌ها قم زیاد می‌آمد. یک روزهایی اصلاً صبح تا شب می‌نشست که هر کس می‌خواهد بیاید و هر حرفی، حدیثی، مشورتی، نقدی، دعوایی دارد، بگوید و بشنود. خیلی وقت‌ها اصلاً از تهران که با ماشین می‌آمد با یکی دو نفر همراه می‌آمد. در راه تا قم همین‌طور می‌گفتند و می‌شنیدند. منم رفتم و گفتم می‌خوام مترجم بشم. گفت: اول مقابله دادن متن فارسی و انگلیسی. برو دو هزار صفحه متن ترجمه شده فارسی رو با متن انگلیسی تطبیق بده و بیا. من رفتم و دو سال بعد برگشتم پیشش و پنج هزار صفحه رو مقابله کرده‌بودم و تطبیق داده‌بودم. و مسلط شده‌بودم. همین شد که به پیشنهاد خودش، کار مشترک هم کردیم.»

▪️سوم
ما درس‌خوانده‌ها، غالباً دهانیم. حرفیم. در به در به دنبال گوش می‌گردیم. تشنه‌ی گفتنیم. خوانده‌ایم و نوشته‌ایم که بگوییم و بنویسیم. هر کس بیشتر بگوید و بیشتر بشنوندش، کارش درست‌تر است. ستاره‌تر و سلبریتی‌تر است. از این همایش به آن همایش. از این سخنرانی به آن سمپوزیوم. از این کلاس به آن کارگاه. ملکیان اما ظاهراً فرق می‌کند. نه امروز. از سال‌های قبل. هیچ‌وقت برای خود من، آدم ِ اثرگذاری نبوده. در دایره‌ی آدم‌هایی که حرف‌شان، بودن‌شان، متن‌شان، تکانم داده باشد. اما از این نمونه‌های بالا، فراوان دیده و شنیده‌ام. با خودم فکر می‌کنم: چقدر از این آدم‌ها آمده‌اند، گفته‌اند، اشک ریخته‌اند، پرسش داشته‌اند، سرگردان بوده‌اند، بی‌پناهی‌شان را آورده‌اند، تردیدهای کشنده‌شان را زمین گذاشته‌اند و ملکیان شنیده. با ربط و بی‌ربط. تحصیل‌کرده یا نکرده. حوزوی یا دانشگاهی. ملکیان بر خلاف غالب روشنفکران زمانه، انگار کسی است که «می‌شنود». وقت می‌گذارد. «آدمیزاد» را برای آدمیزاد بودن‌ش، حرمت می‌گذارد. نمی‌دانم چقدر توصیه کردن‌هایش، پاسخ‌هایش، جواب داده یا نداده. مگر یک آدم چقدر دانش و توان دارد که پاسخ‌هایش همه دقیق باشند و درست. اما این مهم نیست. مهم این است که آدمیزاد را «می‌شنود».

▪️چهارم
ذهن‌های منظم، حساس می‌شوند. به قول آن جامعه‌شناس بریتانیایی قرن نوزدهمی، «بهداشت ذهنی» لازم دارند. از شلوغی و ازدحام و پراکندگی، گریزان‌اند. آخر پراکندگی مسری‌ست. پراکندگی ذهن منظم را مبتلا می‌کند. به هم می‌ریزد. در همان چند سخنرانی و چند متن کوتاه، شکی ندارم که ذهن ملکیان از ذهنی بسیار منظم است. اما چطور می‌شود که ذهنی به این نظم و انضباط، خودش را در معرض این همه پراکندگی، این‌همه درد و بلا و هیجان و پرسش و جهان مختلف و انتظار پاسخ بگذارد؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم خیلی ترسناک است. چطور چنین می‌کند؟ غالب روشنفکران با شرافت و حرمت‌گذار به انسانی که می‌شناسم، از این ازدحام، از این ابتلای به پرسش‌های فراوان و تا همیشه نا تمام می‌گریزند. دورشان دیوار می‌کشند تا از خودشان دفاع کنند. مغرورها و توخالی‌ها بماند. خوب‌ها غالبا چنین انزوا و خلوت خودخواسته‌ای اختیار می‌کنند. اما ملکیان، از استثناهای زمانه‌است انگار. انگار از ازدحام و هجوم بی‌پناهی و پرسش‌های تا همیشه ناتمام نمی‌ترسد. نمی‌گریزد.

ادامه دارد🔻

راهیانه|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane
#روشنا|#جامعه|#نقد_خویشتن|#استخراج_و_تصفیه_منابع_فرهنگی
Forwarded from راهیانه
♦️ایران ِ زندگی♦️
(«بازار ِ گل» و تصویری از ایران ِ روشن ِ فردا)

▪️وسط جمعیت، در آن در هم و برهمی صداها و آدم‌ها، خانم ِ چادری ِ پوشیه‌پوش، می‌پرسد:
- خانم این چهارپایه‌ی گلدون رو چند میده؟
خانم ِ میانسال بدون روسری با موهای جمع شده پشت سرش جواب می‌دهد:
- عزیزم، سیصد و پنجاه میگه.
بعد سرش را نزدیکتر می‌آورد و طوری که فروشنده نشنود می‌گوید:
- فکر کنم یه کم گرون میگه. بیا بگیم دو تا میخایم تخفیف بگیریم.
و صدای خنده‌ی جفت‌شان می‌آید.

▪️پدری، دست دختر شش، هفت‌ساله‌ی بلوز قرمزش را گرفته. حدوداً شصت ساله می‌زند. موی سرش کم و پیراهن کرم‌رنگش را روی شلوار انداخته. از هر چند غرفه، کنار یکی می‌ایستند و دختر در مورد گل‌ها و گلدان‌ها می‌پرسد. و پدر، انگار که دارد وسط ِ یک ساحل آرام قدم می‌زند نه یک بازار ِ شلوغ، با حوصله جوابش را می‌دهد. بعد با انگشتش، گلی دیگر را نشان می‌دهد و در مورد آن یکی هم توضیحی می‌دهد. دختر مومشکی، با چنان دقتی گوش می‌کند که انگار سر جدی‌ترین کلاس زندگی‌اش نشسته.

▪️پیرمرد، با عصا، آرام‌آرام از بین جمعیت قدم برمی‌دارد. جوانی «ببخشید»گویان، دو گلدان بزرگ سفالی به دست، از کنارش رد می‌شود. پیرمرد آرام و با حوصله می‌گوید:
«خدا ببخشه جوون. خسته نباشی.»

▪️دخترکانی جوان و پانزده، شانزده‌ساله، با موهای رها در باد، با گل‌های رنگارنگ سلفی می‌گیرند. یکی‌شان که موهایش را بافته، به آن یکی می‌گوید:
- با حاله ها! بیایم هفته‌ی دیگه هم؟ ببییین الان شیوا هم لایک کرد!
از کنارشان دو دختر چادری با روسری‌های روشن می‌گذارند. آن‌ها هم مشغول عکس گرفتن‌اند. اما این بار نه سلفی. یکی‌شان دارد سعی میکند وسط جمعیت، جایی پیدا کند که عکس دوستش با گل‌های زرد و قرمز و بنفش، بهتر بیفتد. هر دو را در جمعیت گم می‌کنم.

▪️راننده‌ی جوان ِ پراید سفید با خنده و صدای بلند می‌گوید:
- حاجی بمالی به ما والله برش می‌دارما جای خسارت! اینطور نبین پراید ما رو!
راننده‌ی میانسال ام‌وی‌ام شاسی بلند مشکی هم سرش را از پنجره درمیاورد و با لحنی طناز می‌گوید:
- بیا ببر داداش٬ واللا همون شرف داره! چینی‌ه بابا! چینی!
میخندند. پلیس راهنمایی وظیفه، سوت می‌زند که بیا و رد شو و مکالمه تمام می‌شود.

▪️گل چیست؟ جز این است که نماد «زندگی»؟ نشانه‌ای از خود ِ خود ِ زندگی. طراوات. میل به زیبایی. خواستن ِ رنگ. جستجوی آرامش. و مهر. این همه جمعیت، رنگارنگ، پیر و جوان، با حجاب و بی‌حجاب، ترک و لر و افغانستانی و تهرانی، همه آمده‌اند برای گل. برای زنده‌گی. در یک صبح ِ دلپذیر ِ جمعه‌ی تهران، وسط هزار هزار درد و بلا و گرفتاری، این همه آدم آمده‌اند تا یکی دو ساعتی گل ببینند و گل بشنوند و گل بخرند. نه کسی به دیگری اخم می‌کند، نه دیگری را فاسد و زشت و عقب‌مانده و بی‌دین یا متحجر می‌بیند. همه دارند کنار هم، با احترام، با لبخند،‌ با مهر، می‌خرند و می‌فروشند و زندگی می‌کنند. کسی جای دیگری را تنگ نمی‌کند. کسی برای دیگری خط و نشان نمی‌کشد. کسی دیگری را از میدان به در نمی‌کند. نمونه‌ای از تحقق ایده‌ی «تعایش»ی که محسن حسام مظاهری از مدت‌ها پیش می‌گوید و «تقریب ِ اجتماعی» که من پیشتر گفته‌ام: همزیستی مسالمت‌آمیز، حول محور زندگی.

▪️جامعه‌ای که یک روزش، این است، عُرفی که در فضایی محدود می‌تواند چنین محترم و مهربان باشد، دور نیست که بتواند در تمام روزهایش و همه جا چنین کند. بازار گل تهران، تصویری کوچک از ایران ِ روشن ِ فرداست: ایران ِ رنگ، ایران مهر، ایران ِ‌احترام، ایران ِ «زندگی». باور کنید که هیچ دور نیست.

راهیانه|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane
#جامعه|#روشنا|#شهر|#جامعه‌شناسی_سفری|#عرف|#عرف‌_ستیزی
Forwarded from راهیانه
♦️سوزن‌های توپ♦️

▪️رفته‌ام برای توپ‌های هدیه‌ بچه‌ها، سوزن بخرم. بدون ِ سوزن باد نمی‌شوند. می‌شود سفارش بدهم که بیاورند اما چند روز است خانه بوده‌ام. به بهانه‌ی خریدشان از خانه بیرون می‌زنم و قدم‌زنان می‌روم تا مرکز خرید. پرسان پرسان سراغ فروشگاه لوازم ورزشی را می‌گیرم. وقتی می‌رسم درها بازند اما خودش نیست. به شیشه، بسم‌الله چسبانده و چند متن ِ دست‌نویس در مورد جهل و علم و دین. و یکی دو دعا. می‌خوانم‌شان.

▪️زنگ می‌زنم. جواب می‌دهد که رفته لیست خرید رییس (منظورش خانمش است) را تهیه کند و می‌آید. می‌رسد. پیرمردی است حدود ۷۰ ساله. کوتاه قامت. تا می‌رسد عذرخواهی میکند. تا مشتری جلوی من را راه بیندازد، چشمم می‌افتد به گوشه‌ی مغازه: عکسی کوچک از جوانی که زیرش با خودکار نوشته: «شهید ابراهیم هادی».

▪️کارش که تمام می‌شود می‌گوید:
- چند تا میخای؟
+ چند هست؟
- ده تومن.
- شروع به حساب و کتاب می‌کنم. کمی گران‌تر از چیزی است که انتظار داشتم.
+ من یه تعدادی می‌خواستم. تخفیف داره؟
- چند تا یعنی...؟
+ سی، چهل تا.
ـ سی تا؟ واسه چی میخای؟
+ واسه یه یه سری بچه‌ی روستایی بلوچ که توپ‌هاشون رو باد کنن.
یک دفعه انگار گل از گلش شکفته باشد، لحنش عوض می‌شود:
- بیا بشمار.
+ آخه قیمت...
- بشمار شما.

▪️می‌شمارم. می‌گیرد و پنج تا هم اضافه می‌گذارد و می‌گوید:
- پنج تومن. (یعنی نصف قیمت!)
+ پنج؟! ضرر می‌کنین که!
- بذار ضرر کنیم! این ضرر نیست که! هر چی دیگه هم میخای براشون، بگو نصف قیمت بردار.
هاج و واج، تشکر می‌کنم. کارت می‌کشم و سوزن‌ها را در جیبم می‌گذارم و می‌آیم بیرون. صدایش می‌آید:
- یادت نره! هر وقت خواستی از این کارها بکنی، بیا ببر.

▪️این است دین ِ وصل. دینی که «انسان» برایش اصل است: دینی که رنج آدمیزاد، از هر نوع، شناخته و ناشناخته را می‌بیند و تسکین می‌دهد. آیین ِ مهر. چه بلایی بر سر دین و دیندار آوردند... دینی که می‌توانست اینطور پل باشد، مرهم باشد، پل وصل باشد، مایه‌ی اعتماد و اخلاق و همبستگی باشد را با تمام زشتی‌های جهان پیوند زدند...

▪️این بذرها، در دل این زمستان می‌مانند. دین ِ وصل نمی‌میرد.

#روشنا|#جامعه
راهیانه|@raahiane
بریده‌ها و براده‌ها
♦️چرا شادی می‌کنند؟♦️ (فوتبال و ساخت ِ «موقعیت‌های حساس») [بخش اول از دو بخش] به نظر خیلی عجیب می‌آید: شاید برای اولین بار، عده‌ای از ایرانیان، پس از باخت تیم ملی، این موجود ِ محبوب ِ پیشین، این از معدود پل‌های باقیمانده‌ی اتصال ما به هم، شادمانی می‌کنند…
♦️چرا شادی می‌کنند؟♦️
(فوتبال و ساخت ِ «موقعیت‌های حساس»)

[بخش دوم و پایانی]

۴
بالعکس جامعه، زندگی عادی، روان، امن و قابل پیشبینی می‌خواسته‌است. خواستی که شنیده نشد. حالا اما ورق برگشته‌است: جای جامعه و حاکمان عوض شده است. این بار این حاکمان هستند که در این دوره می‌خواهند نشان بدهند که «وضعیت عادی» است. خطری نیست. همه چیز نرمال است. روزمرگی در جریان است. این بار اما جامعه است که بالعکس، با هر عادی‌سازی مخالف است. برای بخش بزرگی از جامعه، شرایط عادی نیست. شرایط بحرانی است. شرایط دردناک است.

پس هر چیزی و کسی که در خدمت نشان دادن عادی بودن وضعیت عمل کند، گویی به این خواست جامعه بی‌توجهی نشان داده و آن را انکار کرده‌است. آن بخش قابل توجه از جامعه تمام توانش را به کار می‌گیرد تا در برابر عادی‌نشان دادن وضعیت، بایستد. چرا که انکار ِ این درد جاری در خیابان و وضعیت بحرانی را انکار ِ وجود ِ خودش می‌بیند. دیگر انحصار ِ بحرانی نشان دادن وضعیت، که دهه‌ها فقط در دست حضرات بود، از بین رفته‌است. جامعه هم ابزارهایی برای نشان دادن بحرانی بودن و حساس بودن وضعیت دارد.

۵
فوتبال و بازی‌های جام جهانی و تیم ملی، در این مقطع دو معنای مختلف پیدا کرده‌است: معانی‌ای که با هم سر ناسازگاری دارند. معنای آن برای حاکمان، نشان دادن عادی بودن و حساس نبودن موقعیت است. و معنای آن برای بخش قابل توجهی از جامعه، بالعکس، حساسیت و خاص بودن موقعیت است.

۶
برخی از ایرانیانی که امروز به صورتی حیرت‌آور پس از شکست تیم ملی‌شان شادمانی می‌کنند، همان ایرانیانی هستند که چند ماه قبل، برای پیروزی‌اش اشک می‌ریختند. مسأله تیم ملی و عشق وطن نیست. مسأله تلاشی است که جامعه برای به رسمیت شناختن دردهایش و نشان دادن حساس بودن موقعیت‌اش نشان می‌دهد. چیزی که احساس می‌کند تا کنون هرگز انجام نشده‌است.   

۷
اما هر چه که هست، «تیم ملی» جزو معدود رشته‌هایی است که ما را به هم وصل می‌کند. با تخریب ِ هر پل و پاره‌شدن هر رشته از این بندهای اتصال، ما جامعه بودن‌مان را از دست می‌دهیم. و مسوولیت ِ اصلی این از دست رفتن سرمایه‌ها، بیش و پیش از همه، با قدرتمندانی است که جامعه را وادار کرده‌اند برای رهایی از این حس تلخ ِ تحقیر و انکار، اسماعیل‌های عزیزش را یک به یک با عصبانیتی قابل درک، قربانی کند. صدایش را بشنوید!

راهیانه| @raahiane
#از_رنجی_که_میبریم| #جامعه| #فوتبال
♦️چرا شادی می‌کنند؟♦️
(فوتبال و ساخت ِ «موقعیت‌های حساس»)

[بخش اول از دو بخش]

به نظر خیلی عجیب می‌آید: شاید برای اولین بار، عده‌ای از ایرانیان، پس از باخت تیم ملی، این موجود ِ محبوب ِ پیشین، این از معدود پل‌های باقیمانده‌ی اتصال ما به هم، شادمانی می‌کنند و حتی قهرمانان‌ سابق‌شان را طرد می‌کنند. چرا؟  

۱
فوتبال، دهه‌هاست که دیگر فقط یک ورزش نیست. پیش‌تر هم نوشته‌ام که به خصوص در دهه‌های اخیر، در شرایط خاص جامعه‌ی ایران، نقشی بسیار فراتر از یک ورزش ساده پیدا کرده‌است: فوتبال، با عملکرد رسانه‌های رسمی، عملاْ و خواسته یا ناخواسته، روز به روز و دهه به دهه، اهمیت بیشتری پیدا کرد. حاکمان چنین خواستند. فوتبال به آن تک‌پنجره‌ای بدل شد که بخشی از جامعه‌ی ایرانی، از آن «به دریچه‌ی کوچه‌ی خوشبختی دنیا» می‌نگریسته‌است. فوتبال، شاید تنها پلی از این جزیره، به جهان ِ زیست عادی و لذت‌های انکارشده بوده‌است. از سوی دیگر، فوتبال، دهه‌هاست که توسط خود حاکمان، سیاسی شده‌بوده‌است: پیام‌های حضرات، شعارها، تحریم ِ حضور و تبدیل کردن ورزشگاه به مکان سیاست و مذهب.

۲
این وضعیت در مورد تیم ملی، فقط مختص ایران هم نیست: دوست ِ پژوهشگر برزیلی‌ام، که از قضا بسیار هم فوتبالی است، برایم می‌گفت که در دوران رییس‌جمهور دیکتاتور و بی‌تدبیر ِ - سابقاً- نظامی پیشین، بولسونارو، او و طرفدارانش چطور لباس اصلی تیم ملی برزیل را به نماد خودشان بدل کرده‌بودند. به این ترتیب، بخش آزادیخواه و مخالف سیاست‌های رییس جمهور مستقر، هرگز حتی در زمان جام جهانی، لباس تیم ملی برزیل را بر تن نمی‌کردند و لباس دوم، یعنی لباس آبی‌رنگ برزیل را می‌پوشیدند.

همچنین برایم می‌گفت که چگونه بازیکنان تیم فوتبال ِ برزیل، به دو دسته تقسیم شده‌بودند و کسانی چون نِیمار، به صورتی پررنگ از رییس جمهور مستقر حمایت می‌کرده‌اند و برخی دیگر از لولا و سایر مخالفان او طرفداری می‌کردند. اما آن‌ها، تنها بازیکن فوتبال بودند. حتی تجربه‌ی چندانی در سیاست و جامعه نداشتند که از آنان توقع چندانی داشته‌باشند و گاه به همین چهارچوب‌ها هم وفادار نمی‌ماندند.

۳
سال‌ها، حضرات در ایران، بر طبل «حساس بودن» موقعیت کوبیده‌اند. خود آنها بیش از چهار دهه است که از «شرایط اضطراری» و خطر سوء استفاده‌ی دشمنان گفته‌اند. مدام از این حساس و اضطراری نشان دادن وضعیت، سود برده‌اند. حتی از خود فوتبال هم برای نشان دادن حساسیت موقعیت‌ها سود جسته‌اند  و تیم ملی را به المپیک نفرستاده‌اند. به عنوان نمونه در خاطرات حسن حبیبی (سرمربی تیم ملی در سال 1358) می‌خوانیم:
تیم ملی پیش از اعزام به سنگاپور برای شرکت در بازی‌های مقدماتی المپیک، یک اردوی تدارکاتی در بوشهر برگزار کرد اما انجمن انقلاب اسلامی بوشهر، برگزاری این اردو را «خیانت به امت» دانست و باعث تعطیلی این اردو شد. حسن حبیبی سرمربی تیم ملی بعدها در این مورد گفت: «برخی آمدند شعارهایی دادند و جو را به هم ریختند. دیدم خطرناک است. تیم را برداشتم و آمدم شیراز. با این وضعیت به المپیک مسکو صعود کردیم اما دولت تحریم کرد و نرفتیم.»

ادامه دارد🔻

راهیانه| @raahiane
#از_رنجی_که_میبریم|#جامعه|#فوتبال
Forwarded from KhatamiMedia
🎙 اگر نمی خواهیم یا نمی توانیم تقاضاهای نسل جدید را برآورده کنیم، دست کم ذهنیت، #امید و #اعتراض آنها را بفهمیم


سیدمحمد خاتمی در دیدار با جمعی از خیراندیشان مطلع و علاقمند به مسائل #سیستان_و_بلوچستان خاطرنشان کرد:

🇮🇷 ایران عزیز این روزها حال خوشی ندارد و جسم مجروح و روح آزردهٔ آن چشم به #آینده بهتر دوخته است.

⚫️ افسوس و درد و دریغ از جان باختن دهها انسان که در میان آنها کودک و نوجوان کم نیست و آنچه این روزها بر میهن و ملت می گذرد!

⚫️ عرض #تسلیت به ملت شریف، بخصوص بازماندگان و آرزوی سلامتی برای آسیب دیدگان

🔘 بر مسؤولان فرض است که علاوه بر تحلیل ها و گزارش هایی که از مجاری رسمی می رسد از طریق مجاری بی‌طرف و خیرخواه گزارش‌های جامع و آسیب شناسانه را هم دریافت کنند

🔘 در مورد سیستان و بلوچستان مظلوم و عزیز در برخورد با مقصران هم سرعتی به خرج داده شود که متأسفانه در برخورد با معترضان شد و همه مسببان و برنامه ریزان و تخلف کنندگان مورد بازخواست و برخورد قرار گیرند.

🔘 در وطن خواهی و نجابت مردم بزرگوار سیستان و بلوچستان و بخصوص قوم اصیل و محترم بلوچ تردیدی نیست و لازم است هرچه زودتر مردم مورد استمالت قرار گیرند

🔘 ریشهٔ حوادث تلخ را باید در درون جستجو کرد و آنرا ناشی از سازوکار و شیوه پر اشتباه و نادرست حکمرانی دانست و چاره کار شناخت ویژگی های حکمرانی خوب و تن دادن به آن است

🔘 از جمله مهمترین ویژگی های حکمرانی خوب به رسمیت شناختن حقوق ملت و رعایت آزادی های اساسی بخصوص زمینه سازی اعمال حقوق شهروندی است

🔘 ندیدن یا انکار وضع بدی که به نام زندگی بر مردم تحمیل می شود نارضایتی را از بین نمی برد!

🔘 اینکه هر اعتراضی، اغتشاش معرفی شود و برخورد خشن و سخت با آن توجیه گردد مشکل را بیشتر می کند

🔘 براندازی نه ممکن است نه مطلوب؛ ولی ادامهٔ وضع کنونی هر لحظه زمینه های فروپاشی اجتماعی را پهن تر و بیشتر می کند

🔘 کم هزینه ترین و پرفایده ترین راه کار که نتیجه آن ثبات و پیشرفت و بازسازی #اعتماد از دست رفته بخش مهمی از #جامعه از حکومت است، خود اصلاحی نظام است، هم در ساختار، هم رویکرد و هم رفتار؛ امری که همواره از سوی خیرخواهان گفته و پیشنهاد شده است ولی ظاهراً حتی نیاز به شنیده شدن آن احساس نمی شود چه رسد به عمل کردن آن.

🔘 در #اعتراضات اخیر آنچه چشم گیر است حضور #زنان، #جوانان و حتی #نوجوانان معترض در عرصه است.

🔘 بخش بزرگی از جامعه در اصل نارضایتی با معترضان شریکند و دل نخبگان و انبوهی از نیروهایی که بر خشونت پرهیزی و اعتراض مدنی تاکید داشته اند با آنها همراه است

🔘 اعتراض گرچه با مرگ ناگوار خانم #مهسا_امینی آغاز شد ولی رنگ و بوی قومی و مذهبی نگرفت و صدای تجزیه طلبی از آن شنیده نشد.

🔘 نسل جدید که جهان ویژه خود را دارد سرمایه بزرگ امروز و فردای ایران است. اگر نمی خواهیم یا نمی توانیم تقاضاهای او را برآورده کنیم دست کم ذهنیت، امید و اعتراض او را بفهمیم. فهمیدن گام نخست تفاهم و حرکت به سوی همدلی و اقناع متقابل است.

متن کامل سخنان سیدمحمد خاتمی را بخوانید


🌐 با بازنشر این پست رسانه رسمی سیدمحمد خاتمی را به دیگران معرفی کنید‌‌‌
رسانه شمایید 📱‌‌‌

🇮🇷 @khatamimedia
Forwarded from راهیانه
♦️ماراتُن ِ امدادی♦️

▪️تغییرهای سیاسی، مثل دوی سرعت‌اند. می‌توانند سریع اتفاق بیفتند: دولتی برود و دولتی بیاید. حکومتی با حکومت دیگر جابجا شود. حزبی جای حزب دیگر را بگیرد. اما تغییرات سیاسی، به همان سرعت که اتفاق می‌افتند، به همان سرعت هم می‌توانند به وضعیت اول برگردند.

▪️تغییرهای سیاسی می‌توانند به دست فردی دارای قدرت یا اقتدار رخ بدهند. می‌توانند توسط گروهی منسجم رخ بدهند. چه در شکل رقابت‌های سیاسی یا کودتا یا اشکال دیگرش.

▪️پیروزی کمونیسم در روسیه یا نازیسم و فاشیسم در اروپا یا روی کار آمدن ترامپ در امریکا یا بولسونارو در برزیل یا بعثی‌ها در عراق. همه در مدتی نسبتا کوتاه، از مثال‌های آن هستند. اما کدام‌شان ماندگار شدند؟

▪️تحول‌های اجتماعی اما، دوی سرعت نیستند. مسابقه‌ی دوی «ماراتن ِ امدادی» هستند! چیزی که در ورزش وجود ندارد: ماراتن هستند یعنی طولانی و زمان‌برند. چون با فرهنگ سر و کار دارند. با تربیت. با ارزش‌های ریشه‌دار در عمقِ جان ِ جامعه.

▪️امدادی هستند چون نمی‌توانند به دست یک فرد خاص یا گروه خاص اتفاق بیفتند. تحول‌های اجتماعی، مثل یک دوی امدادی، محصول یک تداوم است. محصول چند نسل تلاش و پیگیری و خستگی‌ناپذیری. محصول تغییر عُرف. محصول همبستگی بر سر خواستن‌ها و نخواستن‌ها. محصول به خاطر سپردن‌ها. محصول ده‌ها و صدها آزمون و خطا و درس گرفتن‌های جمعی.

▪️شاید نسل‌هایی که شروع می‌کنند و نسل‌هایی که ادامه می‌دهند، نسلی نباشند که نتیجه نهایی تحول‌های اجتماعی را می‌بینند. اصلاً تحول‌های اجتماعی و فرهنگی، «نتیجه نهایی» ندارند. ذره ذره جوانه می‌زنند و بار می‌دهند. و هر فرد و نسلی که در این دوی ماراتن امدادی نقش داشته، می‌تواند این جوانه‌های تازه را ببیند و به خودش و سهمش در آفرینش آن‌ها افتخار کند.

▪️اگر تغییرات سیاسی، زودبازده اما ترد و شکننده‌اند، تحول‌های اجتماعی، زمان‌بر اما تا حد زیادی ماندگارند. جامعه ایران، بیش از یک قرن است که این ماراتن امدادی را آغاز کرده‌است: از مشروطه. این ماراتن امدادی نسل به نسل صد و اندی سال است که ادامه دارد.

▪️اگر این تصویر را بپذیریم، آن وقت از فراز و فرودهای مقطعی، از نرسیدن‌های کوتاه‌مدت سرخورده نمی‌شویم. خودمان را در یک امتداد صد ساله می‌بینیم. آن وقت می‌دانیم که چه بسا، ما هم از همان نسل‌های میانی باشیم. ما هم سهم‌مان را به این مسیر با برکت ادا کنیم. چوب را بگیریم و به بهترین نحو بدویم و آن را به دست نسل بعد بسپاریم. آن وقت از خودمان مراقبت می‌کنیم، به زندگی‌مان عرض می‌دهیم، همه چیز را به تغییری بزرگ و نهایی گره نمی‌زنیم. در عین دغدغه‌مندی و ادای دین به این مسیر بلند مدت، با کیفیت و چند بعدی زندگی می‌کنیم.

▪️جامعه‌ی ایران، قطعاً از قهرمانان مثال‌زدنی ِ این «دوی ماراتن امدادی» خواهد بود. نشانه‌هایش، دهه‌هاست که آشکار شده‌است. جوانه‌ها، فراوانند. این جامعه، نمی‌بازد.

"ما ادعای ِ رفتن ِ این گونه کرده‌ایم
صحرای پشت سر سند ادعای ماست...
دستی به من بده که ببینی به برکتش
فردا چراغ معجزه در دستهای ماست"*

*شعر از محمدکاظم کاظمی

@raahiane|راهیانه|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه
#روشنا|#جامعه|#عرف|#حافظه
Forwarded from راهیانه
♦️آغوش‌های رنج♦️
(به سوی جامعه‌ای که دردها را می‌شنود)

▪️زوج جوانی که تازه بچه‌دار شده‌اند. زن جوان، که تازه مادر شده‌، دچار افسردگی می‌شود. زخمی که در کودکی از رابطه‌ با پدرش خورده، سر باز می‌کند. اعتماد به نفسش را در مادری از دست می‌دهد. جهانش، تیره و تار می‌شود و خودکشی می‌کند. اما نجات پیدا می‌کند. و تمام اطرافیانش، تلاش می‌کنند تا او را از گرداب رنجی که در آن افتاده، نجات دهند.

▪️فیلمِ «نفس بریده» (A Mouthful of Air)، پر است از صحنه‌های ساده. از موقعیت‌های عادی روزمره. از قاب‌هایی که گرچه بی‌نهایت ساده‌اند، اما ما، از دریچه‌ی چشم و ذهن قهرمان داستان، می‌فهمیم که همان موقعیت‌های ساده، جان‌کاه‌اند. چقدر سنگین‌اند.

▪️داستان، پر است از همین پیچیدگی ساده‌ی واقعیت. از داستان ِ پشتِ واکنش‌های ظاهراً عجیب و غیر منطقی آدمیزاد. داستان‌هایی که وقتی می‌فهمی‌شان، آدمیزاد را درک می‌کنی. فیلم پر است از «شنیدن». از هم‌دلی. از تلاش برای درک موقعیت. و سختی ِ شنیدن. از بار ِ سنگین ِ احترام به رنج ِ دیگری. رنجی که رنج ما نیست. رنجی که دست ما را نمی‌سوزاند.

▪️این روزها، بیشتر و بیشتر به این فکر می‌کنم: وقتی مردم را در برابر مردم می‌بینم. وقتی از پشت بام‌ها، صدای مرگ بر این و آن می‌شنوم. وقتی در ویدئوهای هر روزه، آرزوی انتقام را شعله‌ورتر از قبل می‌بینم.

▪️درد، اکثریت و اقلیت ندارد. رنج آدمیزاد، ترازو ندارد. احساس ِ زجر و استیصال، درست و غلط برنمی‌دارد. رنجی که بارها و سال‌ها و دهه‌ها انکار شود، آتش می‌گیرد. بمب و باروت و شعله می‌شود. می‌سوزاند. حافظه‌های زخمی، می‌سوزند و می‌سوزانند. رنج‌ها، مشروع و نامشروع ندارند. رنج خواهر شهیدی که برادرش را پشت خاکریزی به تیر دشمنی برای همیشه، ب ر ا ی ه م ی ش‌ ه! از دست داده‌است، رنج دختری که با رؤیای ساده‌ی ناکام ِ پیچیدن باد در موهایش در خیابان، به چهل سالگی رسیده، رنج ِ استاد اخراجی که یک روز، پس از بیست و اندی سال عاشقانه به کلاس رفتن، ناگهان به جرم ِ مطلوب نبودن برای حاکمان جدید انقلابی، تا روز مرگ خانه‌نشین شده، رنج زن محجبه‌ای که پانزده‌سال از ترس پاسبان رضاشاهی، روی خیابان را ندیده و در چهاردیواری ترس و خانه، محبوس شده، ترازو بردار نیست. همه، جان‌کاه‌اند. همه، خرد می‌کنند.

▪️رنج آدمیزاد را باید شنید. باید درک کرد. باید فهمید. رنجی که درک می‌شود، رنجی که آغوش می‌بیند، رنجی که شنیده می‌شود، آرام می‌گیرد.

▪️زن، نماد ِ شنیدن است. اسم رمز همدلی. نماد ِ پل زدن. جامعه‌ای که دیگر از آرمان‌شهرهای نامحقق و آرمان‌های تخیلی تنگ و محدود نمی‌گوید، جامعه‎‌ای که برای زنده‌گی فریاد می‌زند، باید خودش را برای شنیدن آماده کند. برای درک دیگری‌. ولو دیگری‌ای که رنج او و بودن ِ او را دهه‌ها انکار کرده‌است.

▪️ما، خود، زخم‌خورده‌های انکاریم. چه کسی بیشتر از ما، معنای انکار شدن را می‌فهمد؟ پس به سوی جامعه‌ای برویم که دیگر، برای تمام رنج‌ها، نه فقط رنج‌های ما، آغوش داشته باشد.

"ما کاشفان کوچه های بن بستیم
حرفهای خسته ای داریم
این بار
پیامبری بفرست
که تنها گوش کند." (گروس عبدالملکیان)

راهیانه|@raahiane
#دیدن|#نقد_خویشتن|#جامعه
Forwarded from راهیانه
♦️پیله‌های وَهم♦️
(چطور متوهم میشویم و شکست می‌خوریم؟)

▪️آدمیزاد چگونه متوهم می‌شود؟ وهم، یعنی عدم ارتباط با واقعیت. بریده‌شدن از واقعیت. این حالت چگونه ایجاد می‌شود؟ درک ِ واقعیت، در ارتباط اتفاق می‌افتد. ارتباط با دیگری. ارتباط با کسی که از تو متفاوت می‌اندیشد. متفاوت می‌بیند و متفاوت زندگی می‌کند. چنین ارتباطی، درد دارد. آدمیزاد دلش می‌خواهد تأییدش کنند. از تأیید نشدن، رنج می‌کشد. اما این رنج، رنج ِ سازنده‌ای است. و آن تأییدهای مکرر، سمّی. سمی که "توهم" حاصل آن است.

▪️می‌گویند: مستبدها چطور واقعیتی به این وضوح را نمی‌بینند؟ صدای رنج مردم را نمی‌شنوند؟ مردمان به جان آمده را در خیابان نمی‌بینند؟ چرا متوهم می‌شوند؟ چرا شاهان بسیاری در اواخر عمر، بدبین‌تر و خونخوارتر می‌شوند؟ چشم فرزندانشان را کور می‌کنند و دست آخر هم نادرست‌ترین مسیرها را می‌روند؟ شبکه روابط! کم‌کم مستبد، دور خودش پیله‌ای از تأییدکنندگان را می‌تند. پیله‌ای که با گزینش اخبار و اطلاعات برای خوشامدش، محاصره‌اش می‌کنند. ارتباط او با ساده‌ترین و بدیهی‌ترین واقعیات بیرون پیله قطع می‌شود. دیگر حتی خودش هم دوست ندارد که واقعیت را بشنود. چون شنیدن واقعیت، درد دارد.

▪️اما این فقط در مورد مستبدین و حاکمان نیست. یک جامعه هم می‌تواند متوهم شود. ما هم باید مراقب باشیم. ما هم همانقدر در خطر پیله‌های توهم هستیم: جمع‌هایی که فقط همدیگر را تأیید کنند خطرناکند. این روزها که جامعه به سمت هر چه دو قطبی‌تر شدن پیش می‌رود، همه به دنبال خاکریز زدن هستند. دنبال مرزبندی. دنبال اعلام صریح مواضع. دنبال کوچکترین لک بر کارنامه. و نتیجه: شکل گرفتن جمع‌های یکدست. بی‌صدای مخالف و منتقد. اینطور است که در هر دو سو و هر چند سو، توهم بالا می‌گیرد. ارتباط با واقعیت قطع می‌شود. مخاطرات واضح، دیده نمی‌شوند و همه چیز از همه سو، ساده تلقی می‌شود.

▪️برنده، کسی است که نگذارد پیله‌ی توهم محاصره‌اش کند. نگذاریم جمع‌های یک‌دست، ارتباط‌مان را با واقعیت قطع کنند. این فقط یک توصیه به گل بودن و ماه بودن نیست: توهم، شکست می‌آورد. شکست‌های بزرگ. توهم، آرمان‌های عزیز را قربانی می‌کند. فراوان این را در صد سال اخیر تجربه کرده‌ایم. وقت درس گرفتن است.

▪️بگذاریم از شنیدن و دیدن صدای مخالف، رنج بکشیم. تحمل کنیم. به آن فکر کنیم. شک کنیم. فقط متوهم شک نمی‌کند. مطالب مخالف و منتقد بخوانیم. همدیگر را تحمل کنیم. برای هم اولتیماتوم نگذاریم و خط قرمزهای سفت و سخت نکشیم. حذف نکنیم. استوار باشیم و ثابت قدم اما دگم نباشیم. از بازنگری و تأمل نترسیم. پیروزی، در تقاطع‌هاست. از سرنوشتِ سیاهِ مستبدان متوهم و جمع‌های متوهم، درس بگیریم. به خصوص وقتی پای آرمان ِ عزیز ِ «آزادی و زندگی» در میان است.

راهیانه/@raahiane
#جامعه/#نقد_خویشتن
Forwarded from راهیانه
♦️ما چه می‌خواهیم؟♦️
(سی جمله‌‌ای که خواست مردم است)

(تقدیم به برادر نادیده‌ام و کار روشنفکرانه‌اش: #شروین_حاجی‌پور)

۱
▪️«روشنفکر» کیست؟ به این پرسش به ظاهر ساده، جواب‌های فراوان داده‌اند. اما من پاسخ علی شریعتی (۱۳۵۵) را بیشتر می‌پسندم: کسی است که «دردهای اصلی» زمانه‌اش را نخست درست تشخیص بدهد، سپس پاسخی برای آن بیابد و در نهایت، با جسارت و شرافت، پاسخ‌اش را بیان کند. در تعریف او، هیچ مهم نیست که این فرد، تحصیلکرده باشد یا نباشد، علوم‌انسانی خوانده باشد یا نباشد، کلمات قلمبه و سلمبه بداند یا نداند. مهم این است که در لحظه‌ای درست، به صورتی درست، در مسیری درست بایستد. به تعبیر او، چهره‌ای چون ستارخان. این کاری است که شروین حاجی‌پور، ۲۵ ساله انجام داده‌است. صحیح بودن این تشخیص را هم میلیون‌ها ایرانی دردمند، با بغض و شور و شنیدن، امضا کرده‌اند.
۲
▪️هنر، پل ماندگاری است. چگونه هنری؟ هنری که جامعه بپذیردش. صدای هایده‌ها و گنج قارون‌ها و ربنای شجریان‌ها چنین‌اند. با تمام تفاوت‌هایشان: همه ماندگار شده‌اند چون جامعه از آن‌ها صدای خود را شنیده‌است. صدای ضربان احساسش، صدای تپش رنج‌هایش و لطافت اعتقادش. همین است که تمام حکومت‌ها و قدرتمندان خواسته‌اند از این پل بگذرند. بیان هنری پیدا کنند و ماندگار شوند. برای این آرزو، فراوان هم خرج کرده‌اند. هنرمند درباری و وابسته و مجیزگو تربیت کرده‌اند. اما نمانده‌اند. مجوز عبور از این پل، خریدنی نیست. به زور قرارگاه و مؤسسه و هیاهو و بودجه‌های میلیاردی نیست. منطقی دیگر دارد. جامعه‌ است که برمی‌کشد. عزت می‌دهد و نادیده می‌گیرد. موهبتی که در نیمه‌شبی، به «برای ...» شروین حاجی‌پور می‌بخشد و او را بر می‌کشد. این اعجاز قدرت جامعه است.

۳
▪️ «برای...» یک گزینش است. گزینشی از میان ده‌ها هزار «پاسخ صریح» برای پرسش «دردتان چیست؟» و «چه می‌خواهید؟». خود ِ آن ده‌ها هزار پاسخ، داده‌ای غنی و یگانه برای شناخت روح زمانه است. پاسخی برای اکنون. چه می‌خواهیم؟ و پاسخی برای تاریخ: بر ما چه رفته‌بود؟ هر گزینشی ناچاراٌ تقلیل‌گراست. چیزی همیشه جا می‌ماند. اما شروین حاجی‌پور، با برگزیدن تنها «سی» پاسخ از ده‌ها هزار پاسخ ِ «برای...» کاری ناشدنی را شدنی کرده‌است: جامعه با استقبال میلیونی‌اش، گزینش او را پسندیده و تأیید کرده‌است. اینک می‌توان گفت که گزینش حاجی‌پور، امضای جامعه را دارد. این نشان می‌دهد که درک خواست‌ها و دردهای جامعه کار شاقی نیست. اگر او توانسته است با چنین گزینشی، صدای جامعه‌اش را بشنود و سی درد اصلی را تشخیص دهد، چرا حاکمان با این همه دستگاه و مشاور و اندیشکده و بودجه نکردند و نمی‌کنند؟ چرا این صدای واضح را نمی‌شنوند؟ من اگر بودم، همین امروز، شنیدن ده‌ها باره‌ی همین دو دقیقه و یازده ثانیه را در تمام نهادهای تصمیم‌گیر اجباری می‌کردم. می‌نشستم و می‌نشیدم و یادداشت برمی‌داشتم و بر می‌خاستم و جلوی دوربین می‌نشستم و برای تمام مردم ایران از تمامی شبکه‌های تلویزیونی پخشش می‌کردم. بعد، بی‌حاشیه و کوتاه، چشم در چشم مردم، می‌گفتم: صدایتان را شنیدیم. این سی جمله، این گزینش، چکیده‌ی خواسته‌های یک جامعه است.

۴
▪️گزینش حاجی‌پور، مترقی است. او در گزینشش، نه واپس‌گراست نه خشونت‌طلب. تنها سلبی و کور و مجموعه‌ای از «نمی‌خواهم»های خام نیست. نه سودای فرار از دامن یک چاه به چاهی دیگر و استبداد رأی به استبدادی دیگر را دارد و نه ناامیدانه است. عاصی است اما هرگز مستأصل نیست. غمگین است اما درمانده نیست. روشن و واضح است اما ساده‌انگارانه و تک بعدی نیست. با یاد درد کودک افغانستانی‌ نشان می‌دهد که قومیت‌گرا و همسایه‌ستیز نیست. گلستان را برای خود و آتش را برای همسایه نمی‌خواهد. سیاسی است اما سیاست‌زده و محدود به سیاست نیست. محیط زیست و اقتصاد و نابرابری را در کنار فرهنگ می‌بیند و عدالت را در کنار آزادی می‌خواهد. این‌ها همه، مصداق ضعف‌های تاریخی جامعه ماست. مصداق بیماری‌های تاریخی حاکمان و مخالفان و منتقدانش. پیام شروین حاجی‌پور، فقط برای حاکمان نیست. برای نخبگان منتقد و مخالف داخلی و خارجی هم هست: جامعه‌ای که پیش رفته و نخبگانی که جا مانده‌اند. و جامعه‌ای که پای چنین پیام مترقی و پیشرویی میلیون‌ها امضا می‌گذارد، جامعه‌ای مترقی و پیش‌رو است. این سی جمله و دو دقیقه و یازده ثانیه، قابی از آینده‌ی روشن ایران است. ما پیش رفته‌ایم.

۵
▪️حالا در بندی. این‌ها را نمی‌خوانی. اما تو، دین‌ات را به یک تاریخ و یک مردم ادا کردی. در سی جمله، کار سیصد کتاب و بیانیه و مقاله را کردی. تو، به دردهای متراکم یک جامعه، بیان دادی. تنها در دو دقیقه و یازده ثانیه! شکوهمند و زیبا نیست؟

راهیانه|@raahiane
#ما|#از_رنجی_که_میبریم|#روشنا|#نوزایی_از_پایین|#جامعه
Forwarded from راهیانه
♦️شهرهای جنگ، پل‌های مرصاد♦️
(عاقبت ِ تجارت ِ نفرت)

▪️اسم‌ها مهم‌اند. اسم‌ها، از چیزهایی خبر می‌دهند که پیدا نیستند.

▪️بعد از اعتراضات ۸۸، خیابان آزادی تهران تغییرات محسوسی کرد. به خصوص بعد از راهپیمایی بزرگ و میلیونی ۲۵ خرداد ۸۸، مشخص بود که حضرات غافلگیر شده‌اند. پس با همان روحیه‌ی چهل و چند ساله، همان نگاه دشمن‌پندار و امنیتی، شروع به تغییر دادن چیزهایی در خیابان آزادی کردند. چیزهایی که پنهان نبود. عملاْ این خیابان برای آن‌ها به چیزی دیگر تبدیل شده‌بود: به میدان جنگ. نه خیابانی از شهر.

▪️کاری به باقی تغییرات ندارم. اما یک تغییر، برایم از همان زمان بسیار معنادار بود: آن‌ها شروع به نام‌گذاری پل‌های عابر حد فاصل میدان انقلاب تا میدان آزادی کردند. نام‌هایی خاص که مشخص بود برای هر کدام، برنامه‌ای دارند. آخرین پل عابر اما نام‌ش بسیار معنادار بود: "مرصاد"!

▪️مرصاد چه بود؟ معنایش کمین‌گاه است. این کلمه را از آیه‌ای از قرآن گرفته‌بودند: و به درستی که خدایت در کمین(شان) است. مرصاد را برای نامگذاری عملیاتی نظامی به کار می‌بردند که فرقه‌ی رجوی با همکاری صدام در سال آخر جنگ انجام داده‌بود. حمله‌ای پس از آن‌که آیت‌الله خمینی بالاخره قطعنامه ۵۹۸ و آتش‌بس پیشنهادی سازمان ملل را پذیرفته‌بود. آن‌ها هم عملیات را مرصاد نامیدند و هم تنگه‌ای را که پیشروی نیروهای فرقه‌ی رجوی را در آنجا متوقف کرده‌بودند: کمین‌گاه دشمن.

▪️حالا در دل تهران، نام آخرین پل عابر پیش از میدان آزادی، سال‌هاست که «مرصاد» است. چگونه ذهن‌هایی به خیابان  ِ اصلی پایتخت‌ کشورشان به عنوان میدان جنگ نگاه می‌کنند؟ جز این است که این ذهن‌ها، شهر هم برایشان میدان جنگ است و این پل، آخرین کمین‌گاه قطع دسترسی به میدان نمادین آزادی؟ و دشمن در این ذهن‌ها کیست؟ مردمانِ شهر. هم‌وطن‌هایشان. هم زبانهایشان. همسایگانشان.

▪️واقعیت این است انقلاب ۵۷، ذهنیتی سَمی را در بخشی از جامعه تزریق کرد: بخشی از جامعه، بخش دیگر را به عنوان دشمن دیدند. جنگ و مواضع چهره‌های اصلی بازیگر صحنه در دهه‌های بعد هم این ذهنیت را تقویت کرد: دشمن همین‌جاست. دشمن بین ماست. دشمن همین همسایه‌ی من است. دشمن در همین خانواده‌ی من است. و نفرت را در دلهای طرفداران‌شان کاشتند. هر دهه اسم‌های این دشمن در خانه تغییر کرد: سلطنت‌طلب، مرفه بی درد، لیبرال، سکولار، فکلی، سوسول، اهل کوفه، خواص بی بصیرت، شیعه انگلیسی، فتنه‌گر، اغتشاش‌گر، بی حجاب... اما همه یک اسم رمز بودند: دشمن همین‌جاست. و شهر، محل جنگ ماست.

▪️امروز، به چهره‌های افرادی که برای تاراندن مردم به خیابان آمده‌بودند نگاه می‌کردم. تیپ‌های مختلفی بودند. یک‌دست نبودند. جدا از دسته‌بندی معمول نیروی انتظامی و  بسیج و لباس شخصی و ...، به لحاظ سن هم متفاوت بودند. از چهارده پانزده‌ساله‌هایی که معلوم بود از پایگاه‌های بسیج محلات آمده‌اند و کلاه و باتوم و لباس پلنگی به تن‌شان کرده‌اند تا کارکنان بسیج ادارات. اما همه، بر یک ایده سوارند: دشمن همین‌جاست. دشمن هم‌وطن است. شهر، محل جنگ ما و دشمنان هم‌وطن است.

▪️این مرزها را در خیابان‌های وطن، چهل و سه سال است که حضرات انقلابی کشیدند. ذهن‌شان با این دوگانه خو کرده‌است. دشمن‌پنداری هم وطن، نفرتی می‌آفریند که برای چنین روزهایی کار می‌کند: اقلیت تحت فشار، اکثریت را دشمن می‌داند و از او متنفر است. چهره‌ی حرمله و یزید و خولی و هند جگرخوار را صورت‌هایشان برایش تصویر کرده‌اند. همین است که می‌زند. همین است که وجدانش را آرام می‌کند و به او احساس انجام تکلیف دینی می‌بخشد. اینطور است که حضرات می‌خواهند به دست این اقلیت ِ مسلح ِ هوادار  ِ سرشار از تنفر، از اکثریت انتقام بگیرند. فقط به این جرم که آرمان‌های آن‎ها را نمی‌پسندند. اهداف‌شان را نمی‌خواهند و مسیرشان را رد می‌کنند.

▪️اما این موتور  ِ نفرت ِ چهل و سه ساله، این میدان جنگ دیدن شهر، این تنگه‌های مرصاد و موقعیت ِ حمله و تک و پاتک دیدن خیابان، همیشه آنجا که می‌خواهند متوقف نمی‌شود. نفرت، مُسری است. این روح نفرت، به آن اکثریت هم سرایت کرده. همین است که می‌گویند: "دشمن ما همین‌جاست، دروغ می‌گن امریکاست". موفق شدند. حالا آن اکثریت ستمدیده و مطرود و بیصدا هم دشمن خود را در همان خیابان می‌بیند. آنان هم سرخورده و مستأصل و عاصی، خود را در جنگ می‌بینند. سیل ِ نفرت متقابل مهارناپذیری که امروز در خیابان‌های ایران جاری شده نتیجه‌ی طبیعی پروژه‌ای است که خود حضرات پیش برده‌اند. اما مسأله اینجاست: فرمان مهار ِ سیلِ نفرت، همیشه در دستان نفرت‌آفرین آغازین نمی‌ماند. سونامی نفرتی که ساختند و سوار شدند و بهره‌ها بردند، دارد به صورتی مهیب باز می‌گردد.

@raahiane/راهیانه
#ما|#از_رنجی_که_میبریم|#جامعه
Ещё