♦️آبروداران و مقصر غایب♦️▪️ناگهان صدای زن جوان بلند میشود:
- به تو چه ربطی داره؟
سرها همه به آن سمت واگن برمیگردد. زن جوان دارد از عمق جانش فریاد میزند:
- میگم به تو چه ربطی داره که من چی میپوشم؟ به من میگه: تو با این سر و وضع پول از کجا میاری؟ به تو ربطی داره؟
مردی با ظاهر مذهبی از آن طرف جواب میدهد:
+ راست میگه دیگه! قانونه! ماه رمضون هم هست! رعایت کن! بی حیا!
زن بیشتر حس بیپناهی میکند. با بغض و خشم فریاد میزند:
- بی حیا تویی! چیکار دارین من چی پوشیدم؟! مگه من به شما کار دارم؟
دعوا بالا میگیرد. رنگ به صورت زن نمانده. چه کسی این مردم را به جان هم انداخته؟ چه کسی از دخالت در خصوصیترین مسائل زندگی مردم با شدت دفاع میکند؟ مقصر کیست؟
▪️نهایتاً سه ساله است. پسربچهای که کلاه بافتنی سرش کردهاند. از ظاهر پدر و مادرش معلوم است که جزء قشر ضعیفاند. ساعت شلوغی متروست. مردم، خسته و با چشمهایی بیجان، به هم فشردهشدهاند. هوای واگن دم دارد. اول همسرش هر طور شده سوار میشود. پدر، فرزند کوچک به بغل، خودش را با فشار در واگن جا میکند. در بسته نمیشود. دو نفر از بیرون به درها و به او فشار میآورند تا درها بسته شود. کودک به گریه میافتد. پدر و مادر مستأصلاند. از خودم میپرسم: حق این کودک، حق آن پدر و مادر، این واگن شلوغ و این استیصال است؟
▪️کودکی با موهای بور و صورتی که میتوانست زیباترین قاب یک نمایشگاه باشد. پنج ساله هم نیست. با تمام صورتش میخندد. موهایش را دم اسبی پشت سرش بستهاند. روی لباسش عکس قهرمانان زن کارتون فروزن است. یکی از دندانهای جلویش افتاده. نزدیکمان میشود:
- بخر.
بیسکوییتهای ویفر را سمتمان میگیرد.
+ نه عزیزم. نمیخرم.
قطار مترو تکان سختی میخورد. خودش را نگه میدارد و با آن چشمهای نازنین و زیبایش، اصرار میکند:
- بخر دیگه! یکی بخر!
نمیخریم. اما چرا باید کودک نازنینی چون او، این سالهای عمرش را به جای تفریح و کلاس و کنار اسباببازیهایش، به التماس و عجز در واگنهای مترو سر کند؟ مقصر کیست؟
▪️از خیابان شلوغ رد میشوم. یک نفر هم با من از خیابان عبور میکند. اما ناگهان کسی از پشت سر صدایش میکند:
- مجید! رسید نمی....
مجید ناگهان میایستد و پشت سرش را نگاه میکند. یک موتوری که فکر میکرده «مجید» مسیرش را ادامه میدهد، نمیتواند خودش را کنترل کند و کنار من، پخش زمین میشوند. موتوری، هم سن پدر من است. پیک موتوری است. بار پشت ترک موتورش دارد. هفتاد سالهای. هر دو روی آسفالت افتادهاند. هنوز روی زمین هستند که در کنار ناله، دعوایشان شروع میشود:
- چیکار میکنی؟
+ تو برگشتی!
- من؟ تو زدی به من...
ماشینی که انگار ما را ندیده در چند سانتیمتری موتور با صدا ترمز میکند. خودش هم ترسیده. دست موتوری انگار شکسته. کاپشنش پاره شده. نگران اینها نیست اما. زیر لب و با نگرانی میگوید:
- کاش بستههه نشکسته باشه..
چرا یک مرد هفتاد ساله، باید هنوز به عنوان پیک موتوری در خیابان کار کند؟ چرا باید به جای دست شکستهاش، نگران بستهی شکستهی همراهش باشد؟ مقصر کیست؟
▪️در تمام این صحنهها، یک مقصر اصلی غایب است. مقصری که کارگردان غایب تمام این صحنههاست. حق آن کودک سه ساله بوده که متروی خلوت سوار شود. حق آن کودک چهارساله بوده که به جای دستفروشی در مترو، در کلاس کتابخوانی و نقاشی باشد. حق آن پیک موتوری بوده که الان و در هفتاد سالگی، در سفر تفریحی، آسوده از دوران بازنشستگیاش لذت ببرد. حق این
جامعه بوده که آرامآرام یاد بگیرد که باید به حریم خصوصی و انتخاب آدمها در فضای عمومی احترام بگذارد و همه به آسایش و احترام، کنار هم زندگی کنند. سالهاست که این عزت از ما دریغ شده. آنکه مقصر اصلی است، در صحنه نیست. سالهاست که آن بالا، عزت ما را از ما دزدیده. ما، ملت ِ آبروداری بودیم. اما به فقر و نابرابری و تنش و ناامنی ذهنی، عزتمان را ذره ذره از ما گرفتید. باقی چیزها شاید روزی فراموش شوند. اما لکهدار شدن این عزتمان، فراموش نمیشود. مقصر غایب! این روزها، در خاطرهی همهمان میماند!
▫️پ.ن: در تبلیغاتشان نوشتهاند که «جمعآوری» بیخانمانهای پایتخت. جمعآوری! مثل جمعآوری اشیاء.. آن مقصرین اعظم، خودشان این آبرودارترینها را به فقر و نداری و فلاکت انداختهاند، به خیابانها تبعیدشان کردهاند، دار و ندارشان را به غارت بردهاند، بیصدایشان کردهاند و آخر سر، «جمعآوری»شان میکنند و با افتخار، از «جمعآوری»شان یاد میکنند. از خاطر نمیرود. هرگز از خاطرمان نمیرود
.راهیانه|
@raahiane|ایدهنوشتهای مهدی سلیمانیه
#حافظه|
#به_یاد_آر|
#از_رنجی_که_میبریم|
#جامعه