بریده‌ها و براده‌ها

#جامعه‌شناسی_سفری
Канал
Блоги
Новости и СМИ
Образование
Психология
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала بریده‌ها و براده‌ها
@bbtodayПродвигать
7,84 тыс.
подписчиков
19,9 тыс.
фото
6,22 тыс.
видео
44,5 тыс.
ссылок
you are not what you write but what you have read. رویکرد اینجا توجه به مطالب و منابع مختلف است بازنشر مطالب به معنی تایید و موافقت یا رد و مخالفت نیست! https://t.me/joinchat/AAAAAEBnmoBl2bDScG2hOQ تماس:
Forwarded from راهیانه
♦️ایران ِ زندگی♦️
(«بازار ِ گل» و تصویری از ایران ِ روشن ِ فردا)

▪️وسط جمعیت، در آن در هم و برهمی صداها و آدم‌ها، خانم ِ چادری ِ پوشیه‌پوش، می‌پرسد:
- خانم این چهارپایه‌ی گلدون رو چند میده؟
خانم ِ میانسال بدون روسری با موهای جمع شده پشت سرش جواب می‌دهد:
- عزیزم، سیصد و پنجاه میگه.
بعد سرش را نزدیکتر می‌آورد و طوری که فروشنده نشنود می‌گوید:
- فکر کنم یه کم گرون میگه. بیا بگیم دو تا میخایم تخفیف بگیریم.
و صدای خنده‌ی جفت‌شان می‌آید.

▪️پدری، دست دختر شش، هفت‌ساله‌ی بلوز قرمزش را گرفته. حدوداً شصت ساله می‌زند. موی سرش کم و پیراهن کرم‌رنگش را روی شلوار انداخته. از هر چند غرفه، کنار یکی می‌ایستند و دختر در مورد گل‌ها و گلدان‌ها می‌پرسد. و پدر، انگار که دارد وسط ِ یک ساحل آرام قدم می‌زند نه یک بازار ِ شلوغ، با حوصله جوابش را می‌دهد. بعد با انگشتش، گلی دیگر را نشان می‌دهد و در مورد آن یکی هم توضیحی می‌دهد. دختر مومشکی، با چنان دقتی گوش می‌کند که انگار سر جدی‌ترین کلاس زندگی‌اش نشسته.

▪️پیرمرد، با عصا، آرام‌آرام از بین جمعیت قدم برمی‌دارد. جوانی «ببخشید»گویان، دو گلدان بزرگ سفالی به دست، از کنارش رد می‌شود. پیرمرد آرام و با حوصله می‌گوید:
«خدا ببخشه جوون. خسته نباشی.»

▪️دخترکانی جوان و پانزده، شانزده‌ساله، با موهای رها در باد، با گل‌های رنگارنگ سلفی می‌گیرند. یکی‌شان که موهایش را بافته، به آن یکی می‌گوید:
- با حاله ها! بیایم هفته‌ی دیگه هم؟ ببییین الان شیوا هم لایک کرد!
از کنارشان دو دختر چادری با روسری‌های روشن می‌گذارند. آن‌ها هم مشغول عکس گرفتن‌اند. اما این بار نه سلفی. یکی‌شان دارد سعی میکند وسط جمعیت، جایی پیدا کند که عکس دوستش با گل‌های زرد و قرمز و بنفش، بهتر بیفتد. هر دو را در جمعیت گم می‌کنم.

▪️راننده‌ی جوان ِ پراید سفید با خنده و صدای بلند می‌گوید:
- حاجی بمالی به ما والله برش می‌دارما جای خسارت! اینطور نبین پراید ما رو!
راننده‌ی میانسال ام‌وی‌ام شاسی بلند مشکی هم سرش را از پنجره درمیاورد و با لحنی طناز می‌گوید:
- بیا ببر داداش٬ واللا همون شرف داره! چینی‌ه بابا! چینی!
میخندند. پلیس راهنمایی وظیفه، سوت می‌زند که بیا و رد شو و مکالمه تمام می‌شود.

▪️گل چیست؟ جز این است که نماد «زندگی»؟ نشانه‌ای از خود ِ خود ِ زندگی. طراوات. میل به زیبایی. خواستن ِ رنگ. جستجوی آرامش. و مهر. این همه جمعیت، رنگارنگ، پیر و جوان، با حجاب و بی‌حجاب، ترک و لر و افغانستانی و تهرانی، همه آمده‌اند برای گل. برای زنده‌گی. در یک صبح ِ دلپذیر ِ جمعه‌ی تهران، وسط هزار هزار درد و بلا و گرفتاری، این همه آدم آمده‌اند تا یکی دو ساعتی گل ببینند و گل بشنوند و گل بخرند. نه کسی به دیگری اخم می‌کند، نه دیگری را فاسد و زشت و عقب‌مانده و بی‌دین یا متحجر می‌بیند. همه دارند کنار هم، با احترام، با لبخند،‌ با مهر، می‌خرند و می‌فروشند و زندگی می‌کنند. کسی جای دیگری را تنگ نمی‌کند. کسی برای دیگری خط و نشان نمی‌کشد. کسی دیگری را از میدان به در نمی‌کند. نمونه‌ای از تحقق ایده‌ی «تعایش»ی که محسن حسام مظاهری از مدت‌ها پیش می‌گوید و «تقریب ِ اجتماعی» که من پیشتر گفته‌ام: همزیستی مسالمت‌آمیز، حول محور زندگی.

▪️جامعه‌ای که یک روزش، این است، عُرفی که در فضایی محدود می‌تواند چنین محترم و مهربان باشد، دور نیست که بتواند در تمام روزهایش و همه جا چنین کند. بازار گل تهران، تصویری کوچک از ایران ِ روشن ِ فرداست: ایران ِ رنگ، ایران مهر، ایران ِ‌احترام، ایران ِ «زندگی». باور کنید که هیچ دور نیست.

راهیانه|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane
#جامعه|#روشنا|#شهر|#جامعه‌شناسی_سفری|#عرف|#عرف‌_ستیزی
Forwarded from راهیانه
♦️شهر ِعُرف، شهر ِ حاکمان♦️
(چطور شهرها از حال جامعه‌ها خبر می‌دهند؟)

▪️رفته‌بودم کُلن. به میله‌های پل ِ بزرگ شهر، تا چشم کار می‌کرد، قفل زده‌اند. قفل‌های عشق. هر زوج عاشقی، برای یادگاری رابطه‌شان، آمده‌اند و قفلی کنار بقیه قفل‌ها زده‌اند. یک حساب سرانگشتی کردم: حداقل یک میلیون قفل بود. یعنی دو میلیون آدم! چیزی در حدود دو برابر جمعیت کل شهر.

▪️آلمانی‌ها به نظم مشهورند دیگر. درست یا غلط. اما همین آلمانی‌های سخت‌گیر در نظم و انضباط و طراحی شهری، این نقطه از شهر را به حال خود گذاشته‌اند: قفل روی قفل. رنگ روی رنگ. شکل روی شکل. با اینکه وزن پل، چند برابر حالت عادی‌اش شده، اما نه شهرداری، نه پلیس، نه دولت ِ ایالتی، به خودش اجازه نداده ارّه بردارد و به جان قفل‌ها بیفتد. حداقل تا وقتی خطر جدی‌ای جان ِ شهروندان را تهدید نکند.

▪️در زوریخ، در مرکز شهر، موزیک گذاشته‌اند و می‌رقصند. یک جایی است درست در میدان مرکزی شهر. همان وسط. هر چند شب یک‌بار، یک بار عرب‌ها می‌آیند، یک‌بار اسپانیایی‌ها، یک روز مکزیکی‌ها، آهنگ می‌گذارند و هر طور دلشان می‌خواهد و تا وقتی دلشان می‌خواهد می‌رقصند. همان‌جا پریروز در دفاع از اوکراین، تجمع بود. و ماه قبل، در اعتراض به شهرداری، تحصن. نه پلیس مزاحم‌شان می‌شود و نه شهرداری. همه‌ی آن نظم و انضباط و قانونگرایی - واقعی یا کلیشه‌ی- سوییسی، اینجا تعطیل می‌شود.

▪️در همه‌ی این مثال‌ها، حکومت و دولت و دستگاه ِ رسمی، فضاهایی از شهر را به صاحبانش واگذار می‌کند. همان دولت و حکومت و شهرداری و پلیسی که در چیزهای دیگر، از تغییر بنای یک ساختمان تا ریختن زباله یا در شدن از چراغ قرمز، خیلی سخت‌گیر است. اما یک جاهایی از شهر، به مردم برگردانده می‌شود. به صاحبانش. به «عُرف».

▪️عرف چیست؟ عرف یعنی خواست ِ میانگین و اکثریت ِ افراد جامعه. خواستنی که تاریخ دارد و جا افتاده و برای مردم خواستنی و عادی است. در «شهر ِ مردم»، یک جاهای مهمی از شهر هست، که فقط «عُرف» صاحب آن است. خواست ِ مردم. ممکن است یک روز این عرف تغییر کند. دلشان بخواهد شمع روشن کنند و عزاداری کنند. یا دلشان بخواهد جمع شوند و به چیزی اعتراض کنند. یا دلشان بخواهد دور هم جمع شوند و بزنند و برقصند. یا جمع شوند و دعا بخوانند و عبادت کنند. به هر حال این جاها، آزاد ِ آزاد، و مال جامعه است.

▪️شهرهای ما اما، همه جا از آن ِ حاکمان است. تقریباً هیچ فضای شهری‌ ِ عمومی نمی‌شناسم که به «عُرف» واگذاشته‌شده‌باشد. به مردم. اگر آن فعالیت ِ عُرفی که آنجا اتفاق می‌افتد، با خواست ِ حاکمان بخواند، مشکلی نیست. اما اگر نخواند، به خواست حاکمان، از بالاترین سطح تا شهرداری، تصرف می‌شود و تعطیل. حرف ِ آخر چگونگی استفاده از فضاهای شهری را نه عُرف، که حاکمان می‌زنند. مقیاسش هم کل کشور و جامعه نیست. هر شهر است: عُرف هر شهر است که تعیین می‌کند چه چیزی باید در فضای عمومی انجام شود و چه چیزی نه. ممکن است چیزی که در قم یا یزد با عرف نخواند، در آبادان یا لنگرود شیراز، پسندیده و خواستنی باشد و بالعکس. باید گذاشت عُرف تعیین کند که در این فضاهای شهری ِ عمومی، چه کاری انجام شود.

▪️شاید بگویید که «قانون» چه می‌شود؟ قانون، در یک جامعه‌ی طبیعی، باید دنباله‌روی عُرف باشد. قانونی که با خواست ِ اکثریت ِ جامعه نخواند، ابزار ِ سرکوب است. وسیله‌ی انجام شدن ِ خواست ِ حاکمان. نمونه‌هایش هم فراوان بوده‌اند: از قانون ِ «آپارتاید» ِ ضدسیاهان در افریقای جنوبی، تا «کشف ِ حجاب اجباری ِ رضاشاهی» تا قوانین ِ ضد حق رأی زنان در همین سوییس تا پنجاه سال قبل. قطب‌نما، عُرف است. و قانون است که باید خودش را با عُرف، دوره به دوره تنظیم کند.

▪️اینطور است که با دیدن ِ اینکه چه کسی فضاهای شهری را اداره می‌کند، می‌شود فهمید آن جامعه، چقدر آزاد است؛ و شهرهای ما، شهرهای ِ حاکمان‌اند. نه شهر ِ عُرف. نه شهر ِ مردم. گرچه عُرف است که می‌ماند. "چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند".

راهیانه|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane
#جامعه‌شناسی_سفری|#شهر|#جامعه|#از_رنجی_که_میبریم
Forwarded from راهیانه
♦️خواهر ِ سیاهپوست ِ زن ِ بور♦️

▪️این روزها، مرتب به خانه‌ی دوستان سوییسی دعوت می‌شوم. عید است و هوای مهربانی دارند. من هم از همه استقبال می‌کنم و می‌روم. چون شاید تنها مواقعی است که می‌توانم زندگی روزمره‌ی شهروندان غیردانشگاهی و روابط و فضای داخل زندگی شخصی‌شان را تجربه کنم.

▪️دیشب، یکی از دوستان مرا به خانه‌ی دوست دخترش سیلویا دعوت کرده‌بود. خودش هلندی است و دوست دخترش، سوییسی. سیلویا به محض رسیدن، مرا به خانمی حدود سی ساله معرفی کرد که پوستی سیاه داشت و نشان می‌داد که از اهالی افریقاست. در معرفی‌اش گفت: "ایشان خواهر من است". اما خودش، خانمی بلوند بود! تعجب کردم اما به روی خودم نیاوردم. با خودم گفتم: حتماً همسایه یا دوست هستند و منظورش این است که انقدر دوستیم که مثل خواهریم.

▪️یک ساعتی گذشت و همسر خواهر ِ دوست‌مان رسید. جوانی سفیدپوست و او هم بلوند. فرزندشان هم دختری بود چهار ساله و دو رگه: چشم‌ها و موهایی به مادر رفته و پوستی به پدر برده. ترکیب زیبایی از هر دو.

▪️شام خوردیم و خانم سیاهپوست و همسرش رفتند. و بعد ماجرا را خودشان برای من توضیح دادند: پدر و مادر ِ سیلویا، سوییسی هستند. حدود 25 سال قبل برای یک سفر توریستی به نامیبیا (کشوری در افریقا) میروند. در آنجا از دیدن فقر ِ مردم یکه می‌خورند و در همان سفر، یک دختر ِ پنج‌ساله‌ی یتیم را به فرزندی قبول می‌کنند و بعدتر، به سوییس می‌آوردنش. حالا، این دختر سیاه پوست، همان دخترکی است که آن‌ها به فرزندی قبول کرده بودند.

▪️پدر و مادر سیلویا، پس از آن تجربه، همچنان سفرهایشان را به نامیبیا ادامه می‌دهند. آنها از هزینه‌ی شخصی‌شان و با پول بازنشستگی، یک مدرسه شبانه روزی در نامیبیا برای بچه‌های بی‌سرپرست می‌سازند. حدود 130 پسر و دختر در آن مدرسه، با کمک آن‌ها مشفول درس و زندگی هستند.


▪️همینطور پیامک می‌آید: از سی هزار و پنجاه هزار تومان تا چند میلیون. عین دانه‌های با برکت و رقصان برف. روی هم می‌نشیند و می‌درخشد... خانواده‌شان، حدود بیست سال است که ایران‌اند. از افغانستان جنگ‌زده گریخته بودند. پناهندگانی بدون مدرک. بی‌هیچ حق و حقوقی. پنج فرزند قد و نیم‌قد و پدر خانواده هم معتاد بوده و سال‌ها قبل رها کرده و رفته. حالا مادر خانواده که ستون خانه‌شان است، سرطان گرفته‌بود. هیچ بیمه‌ای و پشتیبانی هم نداشتند.

▪️فریاد زدیم و کمک خواستیم. در همین وضعیتی که هر کس، خودش هزار و یک گرفتاری دارد. در همین وضعیتی که حال ایران و ما خوب نیست. اما دست‌های یاریگری پیدا شده‌اند همیشه: نوبت قبل، حدود بیست میلیون تومان هزینه عمل مادر ِ خانواده با همین کمک‌های بی‌چشمداشت جور شد. این نوبت هم ده میلیون دیگر. که اگر نبود این کمک‌های از سی هزار تومانی تا چند میلیونی، این خانواده، مثل گلبرگ‌های طوفان‌زده‌ی یک گل رز، در باد پراکنده می‌شدند و معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظارشان بود.

▪️دیروز، حس می‌کردم میان این‌همه پلیدی و پلشتی و سیاهی، چقدر هنوز هم دنیا روشنی دارد. چقدر جهان، خالی نیست. چقدر این وجودهای ماه ِ یاریگر، ناپیدا و بی‌صدا، در جهان پراکنده‌اند و بی‌آنکه هم را بشناسند، نجات می‌دهند و می‌سازند و مرهم می‌گذارند. اینطور است که می‌توان ادامه داد و جنگید و نیرو گرفت.

* نام‌ها را برای حفظ حریم‌شان، عوض کرده‌ام.

ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane
#روشنا|#جامعه‌شناسی_سفری|#جامعه|#پاره_ی_تن
Forwarded from راهیانه
♦️سوراخ ِ کفش ِ انگلیسی♦️

▪️صحنه اول. کفش ِ سوراخ:
دور میز نشسته‌ایم. وقت نهار است. هر کس نهار خودش را آورده. مثل هر روز. چهار نفریم: «S» از برزیل، «B» از انگلیس، «M» از آلمان و من. نمی‌دانم چه می‌شود که حرف لباس خریدن می‌شود. دوست برزیلی‌مان، استاد یکی از دانشگاه‌های مهم برزیل است. همسن هستیم و دو فرزند دارد. الان سه سال است که با دو بورسیه دانشگاه خودش در برزیل و یک بورسیه از دانشگاه بِرن ِ سوییس، اینجا زندگی می‌کند. می‌گوید: - "من دو سال است که لباس نو نخریده‌ام. با همین‌ها می‌سازم."
و با شوخی ادامه می‌دهد: "میدانم حوصله‌تان از لباس‌هایم سر رفته! ولی یکی در میان می‌پوشم‌شان و تنوع می‌دهم!"
می‌خندیم.
دوست انگلیسی‌مان که دکتری ِ باستان‌شناسی از کمبریج دارد می‌گوید:
- من تمام تابستان با کفش قبلی سر کردم. یک سوراخ داشت قدّ [و بند انگشتش را نشان می‌دهد]. اما از این هفته که برف آمد، مجبور شدم بروم و بخرم یکی. پول نو خریدن‌ش را نداشتم. رفتم این را [کفشش را نشان می‌دهد که کاملاً معلوم است چند سال کار کرده] از مغازه دست دوم فروشی خریدم.
با خنده می‌گویم: "اما زمستان هم ادامه می‌دادی، برای پرورش ماهی در کفش‌ت خوب بود!"
دوست ِ بلوند ِ آلمانی‌مان که دانشجوی دکتری است می‌گوید: اتفاقاً امروز عصر با دوست‌پسرم دارم می‌روم دست دوم فروشی لباس. لباس‌ها خیلی گران‌اند. من هم لباس زمستانی کم دارم. کسی می‌آید؟

▪️صحنه‌ی دوم. به دنبال ِ کار
خیلی نگران است. یک ماه پیش به «د»، دوست ِ سوییسی‌مان گفتند که قرارداد کاری‌اش به عنوان دستیار در دانشگاه تمدید نمی‌شود. خبر را که شنیده بود، آمد در اتاق من. دیدم یک دفعه زد زیر گریه! کم گریه می‌کنند! شوک شدم! بلند شدم و بغلش کردم:
- حالا طوری نیست! کار جدید پیدا می‌کنی.
+ نه. نمی‌شود. اصلاً راحت نیست.
دستمال کاغذی را از کیفم پیدا میکنم و به دستش می‌دهم. 24 ساله است و سوئیسی است. دانشجوی ارشد دانشگاه زوریخ است. از آن سوئیسی‌های جد اندر جد سوئیسی! چهار زبان هم می‌داند. از جمله عربی و فارسی.
- تو کارت خیلی خوب است. حتمن کار پیدا می‌کنی.
+ ممنونم.. اما کار پیدا نشود، اجاره‌ی خانه‌ام را نمی‌دانم چطور باید بدهم.
... و الان درست یک ماه است که سه مصاحبه شغلی داده. دو نهاد دولتی و یک شرکت خصوصی. همه را هم رد شده. روز به روز نگران‌تر است که اجاره خانه را چه باید بکند.

▪️صحنه سوم. جاروبرقی
همسایه‌ایم. خیلی دوستش دارم. فرهنگ و روحیات‌مان خیلی نزدیک به هم است. «آ» اهل راجستان هند است. اینجا، محقق پسادکتری است. در هند، هیأت علمی است. دو هفته از ورودمان گذشته بود که دیدم در می‌زنند. «آ» بود.
گفت: مهدی! تو اتاقت را چطور تمیز می‌کنی؟
- با جاروبرقی مشترک. همان که چندتایی ته راهرو هست.
+جارو برقی؟! همان‌ سیاه‌ها؟
- آره.
+ می‌شود به من بگویی چیست و چطور کار می‌کند؟
اینطور شد که من فهمیدم «آ»، هنوز هم مثل مادربزرگ‌ جنوبی‌ من در سی سال قبل، با جاروی دستی خانه‌شان در هند را تمیز می‌کنند. مادرش و همسرش هم. و اینطور شد که فهمیدم «آ» و تمام خانواده‌اش، در زندگی‌اش تا حالا هیچ سفر خارجی نیامده، هیچکس در تمام خانواده‌ی بزر‌گ‌شان پاسپورت ندارد، ماشین شخصی ندارند، تا حالا عسل نخورده و لباس‌هایشان را هم در خانه هنوز با دست می‌شورند.

وضع ما، نسبت به داشته‌هایمان، اصلاً خوب نیست. حق‌مان، زندگی بسیار بهتر از این است. فساد و بی‌کفایتی و خرج کردن از کیسه‌ی امید و داشته‌های ما مردم توسط حضرات، واقعیتی است که با سلول، سلول‌مان می‌فهمیم‌ش. بسیاری در جامعه‌مان، علیرغم تمام لیاقت‌شان و تلاش شبانه‌روزی شرافت‌مندانه‌شان، به نان شب نیازمند شده‌اند... می‌دانم. همه را. اما یک چیز دیگری هم هست: #خارج هم آنطور که فکر می‌کنیم نیست. آدم‌ها در جایی که #خارج صدایش می‌کنیم هم گرفتارند. آن تصویر ِ رؤیایی ِ بهشت‌طور از خارج، جز برای اقلیتی که همه جا، حتی ایران هم آنطور زندگی می‌کنند، وجود ندارد.
همین.

▫️پانوشت: اسم‌ها را اختصاری نوشتم که حریم ِ شخصی ِ آدمهایی که گفتم، رعایت شود.
#خارج|#جامعه‌شناسی_سفری|#آنسوی_حیرت
@raahiane
ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه
♦️"وقف" یا "بخش"؟♦️
(با بچه، چه بر سر لذت‌های شخصی‌مان می‌آید؟)

▪️"من عمرمو گذاشتم پای شماها". "جوونی‌ نکردیم ما! تا اومدیم جوونی کنیم، بچه‌دار شدیم".. از این دست جمله‌ها، در مورد وضعیت پدر و مادرها بعد از بچه‌دار شدن، زیاد شنیده‌ایم. جمله‌هایی که می‌گویند پدر و مادر، خودشان را «وقف» زندگی بچه‌ها کرده‌اند. این «خودش»، یعنی لذت‌هایش، اوقات فراغتش، ورزشش، گشت و گذارش، کتاب خواندنش، دوست و رفیق‌هایش، خرید و پاساژ رفتنش و حتی یک هواخوری ساده‌اش. تجربه‌ی من هم از یک «پدر و مادر» خوب و وظیفه‌شناس در فرهنگ ما همین است: به پای بچه‌ها، از روزی که به دنیا می‌آیند، بسوزد و بسازد. دیگر تفریح و خوشگذرانی و "ددر-دودور" تمام می‌شود. حالا از این پدر و مادر جدید "توقع می‌رود" که تمام وقت، پدر و مادر باشند. پدر صبح تا شب، سر کار، مادر صبح تا شب بچه به بغل و پوشک به دست و مو پریشان.. همین است که مادرها، بعد از یک یا دو بار بچه‌دار شدن، دیگر آن هیکل قبلی را ندارند و به آن اندام مطلوبشان برنمی‌گردند. پدرها هم کم کم شکمی درمی‌آورند و ورزشی و تفریحی هم اگر بوده، تعطیل می‌شود. این «وقف - فرزند- شدن»، برای غالب ما، تصویری آشناست: انگار بخشی از فرآیند پخته شدن و جاافتاده شدن.

▪️این وضعیت تا کجا ادامه پیدا می‌کند؟ تا بچه‌ها بروند مدرسه؟ تا بروند دانشگاه؟ تا ازدواج کنند؟ هیچ معلوم نیست. انگار پدر و مادر شدن، دیگر داستانی است که تمامی ندارد. حداقلش نوه‌ها را هم باید همینطور به دوش کشید. گاهی انقدر این ایفای نقش طولانی می‌شود که دیگر پدر و مادر سابق، فراموش می‌کنند که خودشان هم زنده هستند. خودشان هم تفریحاتی دوست داشتند. دوستانی داشتند. گاهی هوس خریدی می‌کرده‌اند. شیطنت‌های کوچکی داشته‌اند. ورزشگاهی می‌رفته‌اند. دورهمی‌هایی داشته‌اند. دیگر خودشان هم خودشان را فقط در نقش پدر و مادر و بعد مادربزرگ و پدربزرگ می‌بینند. همین هم هست که بعدش، وقتی بچه‌ها بزرگ می‌شوند، ازدواج می‌کنند یا از آنها به خاطر مهاجرت دور می‌شوند، دچار افسردگی می‌شوند. انگار دیگر کاری برای انجام دادن ندارند. انگار دیگر زندگی برایشان تمام شده و باید دراز به دراز بخوابند تا ملک‌الموت زنگ در خانه را بزند.

▪️یک چیزی که در فرنگ دارم به صورت روزمره می‌بینم، مادرهای حامله، پدرها و مادرهای با یک بچه، گاه دو و حتی سه بچه!ای است که در خیابان‌اند. چه می‌کنند؟ دوچرخه‌سواری. خرید. ورزش. وسط پارتی و مهمانی. در دانشگاه. خلاصه در حال زندگی عادی و عشق و حال و نفس کشیدن. بارها در این مدت، در جاهای پرتی پدران جوانی را به دو نوزاد در داخل یک چرخ‌های کالسکه مانندی دیده‌ام که با لباس ورزشی، در دل جنگل، تنها، در حال نفس نفس زدن و ورزش کردن هستند. تقریباً یک پنجم از زنانی که هر روز سوار دوچرخه، در سربالایی‌ها می‌بینم، یک چیز چهارچرخه‌ای به عقب دوچرخه‌شان وصل است که گاهی یک یا دو بچه داخل آن است. غالبن هم خوابیده یا در حال نگاه کردن.

▪️می‌دانم که الان می‌گویید: "بیا! دانشجوی جامعه‌شناس ما را ببین! صدایت از جای گرم در می‌آید! اینها که صبح تا شب برای یه قران دوزار پوشک و شیر خشک و فلان و بهمان اجدادشان جلوی چشمشان نمی‌آید!" بله. قبول. سهم فشارهای اقتصادی قبول. اما یک بخش هم واقعاً سبک زندگی ما است. تصور ما از "پدر و مادر وظیفه‌شناس" است. پدر و مادری که دیگر یوگا و ورزش و خرید و ادامه تحصیل و مطالعه و دوچرخه‌سواری و همه چیزش تعطیل می‌شود چون باید خودش را "وقف" بچه کند. خب چه می‌شود؟ جز این است که این پدر و مادر، خودش هم فرسوده می‌شود؟ جز این است که بعد از چندین سال، دیگر حتی پدر و مادر با نشاطی هم نیست؟ به لحاظ جسمی هم درب و داغان است؟

▪️حرفم این است: به جای "وقف" کردن، "بخش کردن" زندگی هم یک راه است: همراه کردن بچه‌داری با رشد شخصی. با ورزش. با عشق و حال. با مهمانی رفتن. با ادامه تحصیل. با کوهنوردی. راستش من و خواهرم همینطور بزرگ شدیم. پدر و مادرمان پولدار هم نبودند. اتفاقاً خرج سر ماهمان همیشه در بچگی ما با زحمت و صرفه‌جویی و کار شبانه‌روزی جور می‌شد. اما هم پدر، ما را در کوه رفتن‌هایش همراه کرد، هم مادر ما را در دانشگاه رفتنش در زاهدان! ما در "کنار" آنها بزرگ شدیم نه در خلوتی که با وقف و تمام کردن زندگی خودشان، برایمان ساخته‌باشند.

▫️پانوشت: عکس زیر، تصویر یکی از همان چیزهایی است که بچه‌ها را داخلش می‌گذارند و به پشت دوچرخه می‌بندند.

راهیانه|ایده نوشتهای مهدی سلیمانیه|@raahiane
#جامعه|#جامعه‌شناسی_سفری

https://telegra.ph/file/d6a536dc7efabbf024f91.jpg
Forwarded from راهیانه
🔻حلقه‌ی انتقام🔻
(سرطان اشرافیت در دانشگاه)

▪️صدای بردن و آوردن چیزی از راهرو می‌آید. در را باز میکنم و می‌بینم رییس دانشکده‌مان است. استاد تمامی حدود 70 ساله. در رشته‌اش در جهان جزو چهره‌های شناخته‌شده است. استاد راهنمای من هم هست. دارد جعبه‌های بزرگ کتابش را از داخل اتاق موقتش به اتاق اصلی‌اش می‌برد. دانشکده در تابستان تعمیرات داشته و اتاقش را موقتاً عوض کرده بود. حالا دارد دوباره جابجا می‌شود. جعبه‌های کتاب زیادند و سنگین. مرتب می‌رود و می‌آید. خجالت می‌کشم. بلند میشوم و میروم و پیشنهاد کمک می‌دهم. با لبخند نمی‌پذیرد. اصرار می‌کنم (با اینکه نمیدانم به لخاظ فرهنگی درست است یا نه؟). می‌پذیرد. یکی را من می‌آورم و یکی را او. جالب است که در همان لحظه، چهار دانشجوی پست‌دکتری و دو دانشجوی کارشناسی که زیر نظرش کار میکنند، در همان طبقه در دفترهایشان هستند و می‌بینند که دارد این همه جعبه‌های سنگین کتاب را جابجا می‌کند. اما نه او چیزی می‌خواهد و نه آن‌ها پیشنهادی می‌دهند.

▪️اتاق رییس دانشکده کجاست؟ هیچ کجا. اتاق رییس دانشکده، همان دفتر کار معمولی است که هر استادی دارد. نه مسوول دفتری، نه اتاق جداگانه‌ای با میزی بزرگ و دری شیشه‌ای و بگیر و ببند. همان‌جا کارهایش را میکند و به دیدارش می‌آیند و می‌روند. کل دانشکده یک منشی دارد که همان منشی، هر وقت لازم باشد، به دفترش می‌آید و گزارشی می‌دهد و می‌رود. تمام!

▪️آبدارچی در کار نیست. خدم و حشمی نیست. هر کس مسوول نظافت عمومی اتاق خودش است. یک آبدارخانه کوچک هم در طبقه پایین هست که هر کس چای یا قهوه می‌خواهد، می‌رود و می‌ریزد و می‌آید. عصرها هم یک خانمی می‌آید و فضاهای عمومی را تمیز می‌کند و سطل‌های زباله را خالی می‌کند و می‌رود. همین.

▪️جلسه معارفه اعضای جدید هیأت علمی دانشگاه و دانشجویان پست دکتری جدید دانشگاه است. حدود صد نفر از تمام دانشکده‌ها آمده‌اند. رییس دانشگاه زوریخ هم آمده است. استاد تمام رشته جغرافی است. دانشگاهی که گردش مالی چند صد میلیون دلاری در سال دارد. نیمساعت به جمع گزارش می‌دهد. گویی که دارد برای اعضای هیأت امنای دانشگاه گزارش میدهد. دقیق و صمیمی. نه کت و شلواری پوشیده (یک شلوار جین و پیراهن ساده چهارخانه) نه جای خاصی برایش در نظر گرفته‌اند. حتی در ردیف اول سالن هم ننشسته. آمده و کنار بقیه، در ردیف سوم نشسته. با لپ تاپش. اگر کسی وارد شود، قطعاً نمی‌فهمد چه کسی رییس دانشگاه است در این جمع.

▪️به دانشگاه‌های خودمان فکر می‌کنم: به اینکه غالباً باید حواست باشد «فرمودید» را «گفتید» ادا نکنی. به اینکه اسم استاد معظم باید همیشه در مقاله ای که سهمی هم نداشته بالای اسم دانشجو باشد. به اینکه تا استادی رییس دانشکده یا دانشگاه می‌شود، اتاقش را ترک میکند و به دفتر ریاستش می‌رود. با خدم و حشم. به این همه آبدارچی و عزیزان خدماتی که باید به اساتید معظم سرویس بدهند. به خاطراتم از تبختر اساتید. به خاطره‌های با خاک یکسان کردن عزت نفس دانشجو. به سوء استفاده‌های آکادمیک و حتی گاه جنسی. هر کس انگار منتظر است تا به مرحله بعد برود تا انتقام حقارت‌های تحمیل شده قبلی را از پایین‌تری بگیرد: سال بالایی از سال پایینی، ارشد از کارشناسی، دکتری از بقیه. استاد راهنما از دانشجو. استادهای قدیمی‌تر از استاد جوان و جدید. استاد از کارمند. کارمند از خدماتی. یک حلقه‌ی انتقام تا همیشه ناتمام...

▪️همه هم اینطور نیستند. نه آنجا و نه اینجا. اینجا هم ظاهراً اساتید مغرور و سوء استفاده چی کم نیستند. آنجا هم وجودهای شریفی که منش و دانش را با هم تلفیق کرده‌اند، یافت می‌شوند. اما فرهنگ غالب در دانشگاه‌های ما، همان تصویری است که گفتم.

▪️فرهنگ اشرافیت، مثل سرطان، دانشگاه‌های ما را هم سخت گرفتار کرده است. این حلقه‌ی اشرافیت و شبکه ی انتقام ناتمام و مدام را باید شکست. نه با شعار، نه با آیین نامه. نه با فحش و فضیحت. با عمل. با منش. با استاد و دانشجویی از گونه‌ای دیگر بودن.


راهیانه|ایده نوشتهای مهدی سلیمانیه|@raahiane
#دانشگاه|#نقد_خویشتن|#جامعه‌شناسی_سفری
Forwarded from راهیانه
♦️تو مهم هستی!♦️
(چرا جامعه‌ها طغیان می‌کنند؟)

▪️وقتی کسی به تهران یا مشهد مهاجرت می‌کند، چه می‌شود؟ هیچ. سرمان را پایین می‌اندازیم و وسایل‌مان را بار می‌کنیم و در خانه‌ای که بنگاهی برایمان پیدا کرده، مستقر می‌شویم. و دیگر؟ هیچ. کسی خوش‌آمدی به ما می‌گوید؟ کسی می‌داند که آمدیم، یا رفتیم؟ جز خانواده و دوستان، کسی نه مطلع می‌شود، نه می‌داند که آمده‌ایم یا رفته‌ایم. هیچ کس دیگر نمی‌پرسد که: خرت به چند؟ چرا آمدی؟ چرا رفتی؟ چه باید بکنی. چه نباید بکنی.

▪️من تازه سه روز است که به زوریخ (سوییس) آمده‌ام. اما فقط دو هفته وقت داشتم که خودم را اول به دفتر شهرداری منطقه‌مان معرفی کنم. فرمی پر کنم، بگویم چه کسی هستم و از کجا آمده‌ام و نشانی‌ام چیست؟ پولی هم (62 فرانک = حدود 1میلیون و هشتصد هزار تومان) برای ثبت نام به شهرداری منطقه‌ی سکونتم دادم. کارمند ثبت اطلاعات، بعد از درج اطلاعات، یک نامه با امضای شهردار (حتماً که با متنی مشابه برای همه) به من می‌دهد که ورودم را به شهر خوشامد می‌گوید و از اینکه در این شهر اقامت می‌کنم، ابراز خوشحالی می‌کند. بعد یک دعوتنامه که روز جلدش به بیش از ده زبان خوشامدگویی نوشته‌شده است. این دعوتنامه برای شرکت در یک جشن/برنامه‌ی خوشامدگویی جمعی به تمام «شهروندان» جدید مهاجر به زوریخ است. هر ماه یک بار، رایگان، در تالار مرکزی شهر. بعد از این‌ها، کارمند شهرداری، برایم در حدود 5 دقیقه توضیح می‌دهد که تفکیک زباله برایشان چقدر مهم است، چطور باید زباله‌ها را تفکیک کنم، باید یک قرص ضد انفجار مراکز هسته‌ای که در نزدیکی زوریخ هست بخرم و در خانه داشته باشم و چند نکته‌ی دیگر: اینکه چه چیزی کاغذ است و چه چیزی نیست. با شیشه‌ها و بطری‌ها چه باید کرد؟ با باتری‌های تمام شده یا زباله‌های ساختمانی. اما چه کسی این‌ها را در تهران و باقی شهرها برای تازه‌واردها و قدیمی‌ها توضیح داده که حالا توقع رعایت‌شان را داشته‌باشیم؟

▪️تمام این‌ها چه معنی دارد؟ این‌ها یعنی تو برای ما اهمیت داری. تو رها شده نیستی. به حال خودت گذاشته نشدی. ما تو را دیدیم. آمدن‌ت یک اتفاق جمعی است نه یک تصمیم صرفاً فردی. فرقی هم نمی‌کند که چه کسی هستی؟ استاد دانشگاه یا کارگر ساده. جوان یا پیر. از چین یا آفریقا. تو برای ما «یک شهروند» هستی و وجود داری و حقوقی داری و تکالیفی. رفتارت برای ما مهم است. و معنی تمام ِ تمام ِ این‌ها این است: «تو برای ما وجود داری» و «ما به هم ربط داریم.»

▪️آدم‌ها، وقتی از همه چیز رها می‌شوند، خطرناک می‌شوند. آدم‌ها وقتی حس کنند که برای کسی مهم نیستند، تخریبگر می‌شوند. حس تعلق داشتن به یک گروه، به یک جمع، آدم را زنده نگه می‌دارد. آدمی که حس می‌کند به هیچ جمعی تعلق ندارد، حس می‌کند رها شده است. سرنوشتش برای هیچ کس مهم نیست. هیچ کس او را آدم حساب نمی‌کند. هیچکس او را نمی‌بیند. بود و نبود و رفتن و آمدنش برای هیچ کس مهم نیست. این حس «سایه شدن»، این حس «بی اهمیت بودن»، خطرناک است. آن وقت او هم برای آن دیگرانی که از کنارش رد می‌شوند، ارزشی قائل نیست. سرنوشت‌شان برایش مهم نیست. هر جایی که بتواند می‌زند و می‌رود و فقط و فقط گلیم خودش را از آب بیرون می‌کشد و تمام. آدم‌های رها شده، خیلی خطرناک‌‌اند.

▪️می‌گفتند برای اینکه طوفان شن نیاید، باید ذرات خاک را در همان جا سفت کرد. یا برای اینکه سیل نیاید، باید کاری کرد که قطره‌های باران، فرصت فرو رفتن در خاک داشته باشند. آدم‌ها، مثل آن دانه‌های باران، مثل آن ذره‌های خاک، باید در جایشان محکم شوند. فرصت کنند که در کنار دیگران مستقر شوند. قرار بگیرند. ربط پیدا کنند. وصل شوند. عضو جمعی شوند. دست‌هایشان در هم گره بخورد. اگر اینطور نشود، دانه‌های خاک معلق، دانه‌های باران بی‌جا و سرگردان، سیل و طوفان‌های مهیب و توده‌وار می‌سازند.

▪️وقتی که طوفان آغاز شود یا صدای غرش سیل بیاید، هیچکس یادش نمی‌آید که طوفان و سیل را خود ما ساخته‌ایم؛ ما که آدم‌ها را رها کردیم. ما که «سایه»های ندیدنی ساختیم. ما که نادیده‌شان گرفتیم.

راهیانه|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane
#فرنگ‌نوشت|#جامعه‌شناسی_سفری|#سفر|#جامعه
https://telegra.ph/file/b547da4db9e484dd7548c.jpg
Forwarded from اینکُجا - ایده نوشت های مهدی سلیمانیه (M)
♦️هامامونو و کارسِرا: چرا بهبهان، آنکارا نباشد؟♦️
(یادداشت‌های سفر به بهبهان - 2)

▪️چندین سال قبل، در سفری به آنکارا (پایتخت ترکیه)، پس از بازدید از مقبره‌ی آتاتورک، روی نقشه به دنبال جذابیت‌های توریستی دیگر شهر می‌گشتم. در شهر چندان نمادهای تاریخی به چشم نمی‌خورد. اما محله‌ای یافتم که نامش «هامامونو» بود. محله، ظاهراً مربوط به دوره‌ی عثمانی است. آن را کاملاً به صورتی زیبا بازسازی کرده‌اند. خانه‌ها، مساجد، میدان‌گاه‌ها، ... . حالا خانه‌ها، کافه‌اند و قهوه‌خانه و مساجد، در ماه رمضان، محل برنامه‌های فرهنگی و اجتماع و حفظ سنت‌ها. هامامونو، قلب سنت معماری آنکاراست. توریست‌ها، از کشورهای مختلف برای بازدید از هامامونو به آنکارا می‌آیند و در این بخش هزینه می‌کنند و با فرهنگ عثمانی آشنا می‌شوند.

▪️در مرکز شهر بهبهان، بافتی قدیمی و سنتی وجود دارد. شاید هم باید گفت: «وجود داشته‌است». یک بافت ارزشمند تاریخی که هنوز در آن می‌توان در میان مخروبه‌ها و لابلای خانه‌های نوساز و انبارهای پشت بازار، نشانه‌هایی از معماری سنتی زیبای شهر را یافت. محلاتی چون کارسِرا (کاروانسرا) و پهلوانان و چند محله‌ی قدیمی دیگر در این بافت قرار دارند. اما حال و روز این بافت، اصلاٌ خوب نیست: مسوولین شهری، دهه‌هاست که قدر و قیمت این بافت سنتی را نمی‌دانند. گویا حتی چندین سال قبل، شهردار ِ شهر، با تقلیدی ناشیانه، تصمیم گرفته‌بوده میان دو امامزاده، طرحی با نام "حرم تا حرم" (!) اجرا کند و برای اینکه یک امامزاده را در یک سوی بافت به امامزاده‌ای در سوی دیگر بافت وصل کند، بخش قابل توجهی از بافت سنتی را تخریب کرده‌است!

▪️بهبهان، به اتکای تاریخ بیش از هزار ساله‌اش (ارجان)، به اتکای سنت‌های ارزشمند فرهنگی‌اش، به اتکای مردم فرهنگ‌دوست و مهمان‌پذیرش، به اتکای تنوع محیط طبیعی و غذاهایش، می‌تواند از قطب‌های گردشگری جنوب کشور باشد. می‌تواند با اتکاء به گردشگری، بخش عمده‌ای از مشکل اشتغالش را حل کند. می‌تواند سنت‌ها و آداب و رسوم قدیمی‌اش را به نسل جدیدش منتقل کند. نسلی که کم‌کم حتی نمی‌توانند به لهجه‌ی بهبهانی صحبت کنند... چطور؟ اگر قدر این بافت‌های سنتی، این آداب و رسوم، این محلات قدیمی‌اش را بداند. اگر بازسازی‌شان کند. اگر در همین محل، مغازه‌ها و نمایشگاه‌هایی برای عبابافی اساتید عباباف (که در سال‌های نه‌چندان دور، در تمام منطقه‌ی خلیج فارس، زبانزد بود)، برای حصیربافی زنان هنرمند، برای نمدمالی استادکاران نمدمال ایجاد کند. واقعاً یک شهر، چقدر باید ثروتمند باشد که چنین سرمایه‌هایی را در اختیار داشته‌باشد؟

▪️سرمایه‌های بهبهان، زیر آفتاب تند ِ بی‌تدبیری مدیران‌اش یا کم‌توجهی شهروندانش در حال از دست رفتن است. شهرداری بهبهان، شهروندان تحصیلکرده، بازاریان متمول، روحانیت ِ سنتی ِ ریشه‌دار در بهبهان، معماران و هنرمندان بهبهانی، چرا دست به زانویشان نزنند و با همت‌شان، مثل قزوین و یزد، این گنج در قلب شهرشان را در نیابند؟ چرا بهبهان، آنکارا نباشد؟ چرا کارسرا، هامامونو نباشد؟

▪️به این تنگاره‌ها، طاق‌ها، مخروبه‌ها و مساجد نگاه کنید: سرمایه‌ها را ببینید! واقعاً شدنی است. چرا جمع نشوید و دست به زانویتان نزنید؟

#سفر|#جامعه‌شناسی_سفری|#جامعه|#استخراج_و_تصفیه_منابع_فرهنگی |#حافظه

ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|اینکجا|@inkojaa
https://www.eligasht.com/Blog/wp-content/uploads/2015/10/hamamonu-restored-area.jpg
Forwarded from اینکُجا - ایده نوشت های مهدی سلیمانیه (M)
♦️تیلور سوئیفت در بهبهان♦️
(یادداشت‌های سفر به بهبهان-1)

▪️مشغول بازی "اسم و فامیل" هستیم. 10 نفری. از نوجوان 12 ساله تا خانم حدود 55 ساله. یکی از سؤالات، درباره‌ی "اسم شخصیت"هاست. نوجوان 12 ساله‌مان مرتب از اسامی خارجی می‌نویسد: با "ت"، تیلور سوئیفت! با "د"، دانیل ردکلیف! میگویم: این یکی دیگه کی‌ ه؟ میگه: دایی مهدی! شوخی نکن! نمیشناسی یعنی؟ میگویم: نه واللا! می‌گوید: بازیگر نقش هری پاتر دیگه!

▪️این دختر کوچک، مدتی است به صورت آنلاین، کلاس زبان آلمانی می‌رود. از Pintrest برای کاردستی‌هایش ایده می‌گیرد. با دوستانش در اینستاگرام، مرتب در ارتباط است. رمان‌های سیصد، چهارصد صفحه‌ای ترجمه شده مخصوص نوجوانان می‌خواند و خودش از فروشگاه‌های اینترنتی کتاب از تهران سفارش می‌دهد. پدرش می‌گوید که سال قبل، بیش از پانصد هزار تومان پول کتاب‌های رمانش را داده‌است. مادرش خانه‌دار است و پدرش، شغل آزاد دارد.

▪️مادرش که به روانشناسی علاقمند است، از یوتیوب با گوشی‌اش ویدئوهای آموزشی درباره تربیت کودک دانلود می‌کند. برادرش که به پدرش در کار تجاری کمک می‌کند، زبان انگلیسی را عالی صحبت می‌کند و به خیلی از نرم‌افزارهای کامپیوتری روز مسلط است.

▪️از خانواده‌ای در شمال شهر تهران حرف نمی‌زنم. از خانواده‌ای با تحصیلات عالیه صحبت نمی‌کنم. از یک خانواده‌ی طبقه متوسطی عادی صحبت می‌کنم که در بهبهان زندگی می‌کنند. شهری کوچک و صد هزار نفری در مرز خوزستان و کهکیلویه. مادر و فرزندانی که تمام عمر، در همین شهر زندگی کرده‌اند اما از یوتیوب استفاده می‌کنند، آلمانی می‌خوانند و انگلیسی می‌دانند، در شبکه‌های اجتماعی فعال‌اند، رمان‌های غربی می‌خوانند و شخصیت‌های هنری اروپایی و امریکایی را به خوبی می‌شناسند.

▪️تغییرات ِ عمیقی در جامعه اتفاق افتاده‌است. دیگر شهروند بهبهانی هم شهروند جهانی است. این جامعه این نسل، این آدم‌ها، آدم‌های بیست، سی، یا چهل سال قبل نیستند. جامعهشناسی ما چقدر با این تغییرات عمیق آشناست؟ با چنین تغییرات عمیقی در جامعه، آیا می‌توان همچنان با الگوی پنجاه یا صد سال قبل حکمرانی کرد؟

1399/6/12

#سفر|#جامعه‌شناسی_سفری|#جامعه|#روشنا

ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|اینکجا|@inkojaa