بریده‌ها و براده‌ها

#از_رنجی_که_میبریم
Channel
Blogs
News and Media
Education
Psychology
PersianIranIran
Logo of the Telegram channel بریده‌ها و براده‌ها
@bbtodayPromote
7.84K
subscribers
19.9K
photos
6.22K
videos
44.5K
links
you are not what you write but what you have read. رویکرد اینجا توجه به مطالب و منابع مختلف است بازنشر مطالب به معنی تایید و موافقت یا رد و مخالفت نیست! https://t.me/joinchat/AAAAAEBnmoBl2bDScG2hOQ تماس:
Forwarded from راهیانه
♦️آبروداران و مقصر غایب♦️


▪️ناگهان صدای زن جوان بلند می‌شود:
- به تو چه ربطی داره؟
سرها همه به آن سمت واگن برمی‌گردد. زن جوان دارد از عمق جانش فریاد می‌زند:
- می‌گم به تو چه ربطی داره که من چی می‌پوشم؟ به من میگه: تو با این سر و وضع پول از کجا میاری؟ به تو ربطی داره؟
مردی با ظاهر مذهبی از آن طرف جواب می‌دهد:
+ راست می‌گه دیگه! قانونه! ماه رمضون هم هست! رعایت کن! بی حیا!
زن بیشتر حس بی‌پناهی می‌کند. با بغض و خشم فریاد می‌زند:
- بی حیا تویی! چیکار دارین من چی پوشیدم؟! مگه من به شما کار دارم؟
دعوا بالا می‌گیرد. رنگ به صورت زن نمانده. چه کسی این مردم را به جان هم انداخته؟ چه کسی از دخالت در خصوصی‌ترین مسائل زندگی مردم با شدت دفاع می‌کند؟ مقصر کیست؟

▪️نهایتاً سه ساله است. پسربچه‌ای که کلاه بافتنی سرش کرده‌اند. از ظاهر پدر و مادرش معلوم است که جزء قشر ضعیف‌اند. ساعت شلوغی متروست. مردم، خسته و با چشم‌هایی بی‌جان، به هم فشرده‌شده‌اند. هوای واگن دم دارد. اول همسرش هر طور شده سوار می‌شود. پدر، فرزند کوچک به بغل، خودش را با فشار در واگن جا می‌کند. در بسته نمی‌شود. دو نفر از بیرون به درها و به او فشار می‌آورند تا درها بسته شود. کودک به گریه می‌افتد. پدر و مادر مستأصل‌اند. از خودم می‌پرسم: حق این کودک، حق آن پدر و مادر، این واگن شلوغ و این استیصال است؟

▪️کودکی با موهای بور و صورتی که می‌توانست زیباترین قاب یک نمایشگاه باشد. پنج ساله هم نیست. با تمام صورت‌ش می‌خندد. موهایش را دم اسبی پشت سرش بسته‌اند. روی لباسش عکس قهرمانان زن کارتون فروزن است. یکی از دندان‌های جلویش افتاده. نزدیک‌مان می‌شود:
- بخر.
بیسکوییت‌های ویفر را سمت‌مان می‌گیرد.
+ نه عزیزم. نمی‌خرم.
قطار مترو تکان سختی می‌خورد. خودش را نگه می‌دارد و با آن چشم‌های نازنین‌ و زیبایش، اصرار می‌کند:
- بخر دیگه! یکی بخر!
نمی‌خریم. اما چرا باید کودک نازنینی چون او، این سال‌های عمرش را به جای تفریح و کلاس و کنار اسباب‌بازی‌هایش، به التماس و عجز در واگن‌های مترو سر کند؟ مقصر کیست؟

▪️از خیابان شلوغ رد می‌شوم. یک نفر هم با من از خیابان عبور می‌کند. اما ناگهان کسی از پشت سر صدایش می‌کند:
- مجید! رسید نمی....
مجید ناگهان می‌ایستد و پشت سرش را نگاه می‌کند. یک موتوری که فکر می‌کرده «مجید» مسیرش را ادامه می‌دهد، نمی‌تواند خودش را کنترل کند و کنار من، پخش زمین می‌شوند. موتوری، هم سن پدر من است. پیک موتوری است. بار پشت ترک موتورش دارد. هفتاد ساله‌ای. هر دو روی آسفالت افتاده‌اند. هنوز روی زمین هستند که در کنار ناله، دعوایشان شروع می‌شود:
- چیکار می‌کنی؟
+ تو برگشتی!
- من؟ تو زدی به من...
ماشینی که انگار ما را ندیده در چند سانتی‌متری موتور با صدا ترمز می‌کند. خودش هم ترسیده. دست موتوری انگار شکسته. کاپشنش پاره شده. نگران اینها نیست اما. زیر لب و با نگرانی می‌گوید:
- کاش بسته‌هه نشکسته باشه..
چرا یک مرد هفتاد ساله، باید هنوز به عنوان پیک موتوری در خیابان کار کند؟ چرا باید به جای دست شکسته‌اش، نگران بسته‌ی شکسته‌ی همراهش باشد؟ مقصر کیست؟

▪️در تمام این صحنه‌ها، یک مقصر اصلی غایب است. مقصری که کارگردان غایب تمام این صحنه‌هاست. حق‌ آن کودک سه ساله بوده که متروی خلوت سوار شود. حق‌ آن کودک چهارساله بوده که به جای دستفروشی در مترو، در کلاس کتابخوانی و نقاشی باشد. حق آن پیک موتوری بوده که الان و در هفتاد سالگی، در سفر تفریحی، آسوده از دوران بازنشستگی‌اش لذت ببرد. حق این جامعه بوده که آرام‌آرام یاد بگیرد که باید به حریم خصوصی و انتخاب آدم‌ها در فضای عمومی احترام بگذارد و همه به آسایش و احترام، کنار هم زندگی کنند. سال‌هاست که این عزت از ما دریغ شده. آنکه مقصر اصلی است، در صحنه نیست. سال‌هاست که آن بالا، عزت ما را از ما دزدیده. ما، ملت ِ آبروداری بودیم. اما به فقر و نابرابری و تنش و ناامنی ذهنی، عزت‌مان را ذره ذره از ما گرفتید. باقی چیزها شاید روزی فراموش شوند. اما لکه‌دار شدن این عزت‌مان، فراموش نمی‌شود. مقصر غایب! این روزها، در خاطره‌ی همه‌مان می‌ماند!

▫️پ.ن: در تبلیغات‌شان نوشته‌اند که «جمع‌آوری» بی‌خانمان‌های پایتخت. جمع‌آوری! مثل جمع‌آوری اشیاء.. آن مقصرین اعظم، خودشان این آبرودارترین‌ها را به فقر و نداری و فلاکت انداخته‌اند، به خیابان‌ها تبعیدشان کرده‌اند، دار و ندارشان را به غارت برده‌اند، بی‌صدایشان کرده‌اند و آخر سر، «جمع‌آوری»شان می‌کنند و با افتخار، از «جمع‌آوری»شان یاد می‌کنند. از خاطر نمی‌رود. هرگز از خاطرمان نمی‌رود.

راهیانه|@raahiane|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه
#حافظه|#به_یاد_آر|#از_رنجی_که_میبریم|#جامعه
Forwarded from راهیانه
♦️هیولا نشدن♦️

۱
آفتاب نزده. هوا هنوز تاریک است. برف می‌آید. بادش سوز بدی دارد. با سرعت دارم از پیاده‌رو به سمت کیوسک روزنامه‌فروشی می‌روم که تازه باز کرده تا چیز گرمی بخرم. هر که در خیابان است، تند تند قدم برمی‌دارد. همه برای کاری این ساعت گرگ و میش و سوز در خیابان‌اند: کارمندی که باید بدود تا ۷ به اداره‌اش برسد، دانشجویی که کلاس اول وقت دارد، دانش‌آموزی که باید ۷.۵ به کلاسش برسد.. نگاهم به سر کوچه‌ی پیش رو می‌افتد: پل باریکی روی جوب عریض بوده و تاکسی پژوی سبز رنگ، یک چرخش توی جوب افتاده. راننده‌ی مسن‌اش که هفتاد و چند سالی دارد، پیاده شده و درمانده نگاه می‌کند. ماشین‌هایی که از آن سوی کوچه باریک آمده‌اند و حتماً عجله‌ دارند، این موقع صبح در کوچه گیر افتاده‌اند. نه راه پس و نه راه پیش. هوا انقدر سرد است که حتی تصور دست زدن به بدنه یخ‌زده ماشین و زور زدن و بیرون کشیدن‌ش کابوس است. بماند که همه این موقع صبح عجله دارند. یک مرد کارمندطور میان‌سال، کیف به دوش ایستاده و دارد زور می‌زند و رانننده را برای گاز دادن و ندادن راهنمایی می‌کند. زورش نمی‌رسد. پسر دانش‌آموز حدود ۱۵، ۱۶ ساله‌ی کوله به دوشی به او می‌پیوندد و شروع به کمک می‌کند.
من اما می‌گذرم. خودخواهانه. حوصله‌ی کمک ندارم.به کیوسک می‌رسم و نسکافه را می‌خرم و همان مسیر را برمی‌گردم. ده دقیفه‌ای طول کشیده. برف شدیدتر است. از دور می‌بینم که بعد از حدود ده دقیقه، چهار نفر شده‌اند و زور می‌زنند. راننده گاز می‌دهد. تا برسم ماشین جهشی می‌کند و از جوب درمی‌آید. راننده‌ی مسن برایشان دست تکان می‌دهد و تشکری می‌کند. آن‌ها هم دست تکان می‌دهند و دنبال کارشان می‌روند.

۲
برف تند شده. روی بالکن کافه‌ای نشسته‌ایم. بخاری از زیر میز گرم‌مان می‌کند. خیابان شریعتی را نگاه می‌کنیم: مرد موتورسواری، کلاه ایمنی بر سر، پسرش را هم روی باک نشانده و کلاه ایمنی کوچکی هم بر سر پسرک است. بوق می‌زند و چراغ می‌دهد. انقدر مرتب و پشت سر هم که حواس رهگذرها هم جلب شده. خودش را به یک ماشین ال‌۹۰ سفید می‌رساند و اشاره می‌کند شیشه را پایین بدهد:
- عزیز یه چیزی روی سقفته. فک کنم موبایل‍ه!
راننده با تعجب تشکر می‌کند و موتوری می‌رود. راننده ماشین راهنما می‌زند و کنار می‌زند. گوشی موبایل را برمی‌دارد.
۳
شیر و عسل گرم را می‌گیرم.
- چقد می‌شه؟
+ قابل نداره داداش. ۸۵.
کارتخوان دور است. بستنی‌فروش نمی‌بیندش. مشغول بستنی ریختن برای دیگری است. کارت می‌کشم.
- عزیز کشیدم. ببین.
با تعجب صورتم را نگاه می‌کند. اصلاً سمت کارتخوان هم نمی‌رود. می‌گوید:
+ دیگه چی؟ سندی داداش. سندی! برو!

۴
همه‌این‌ها را همین دو روز اخیر دیده‌ام. فشارهای اقتصادی مچاله‌مان کرده. فشارهای اجتماعی و سیاسی و ناکارآیی‌ها و فسادها و حرف زور، کمر مردم را خم کرده. اما همچنان، در همین روزهای پرفشار و کمرشکن، بسیاری از این مردم، هنوز هم دست هم را رها نمی‌کنند. یاری می‌دهند. اعتماد می‌کنند. نه. ما هیولا نشده‌ایم. همدیگر را نمی‌دریم. کاری که اگر هم می‌کردیم، غریب نبود. اگر در این روزهای خفه، این جامعه هنوز هم روشنی می‌سازد، فردایش، در بهاری که بالاخره، هر چه دیر و دور خواهد رسید، ما پیش خواهیم رفت. خوب خواهیم شد. خواهیم درخشید. ..


عکس را ۷ بهمن ۱۴۰۲ پایین‌تر از میدان ولیعصر گرفتم. دست به دعا شدن و نمازخواندن ِ این میوه‌فروش دوره‌گرد را. با بغض. نمی‌شود برای این دست‌ها، برای این امیدها، برای این زلال بودن‌ها و یاری‌ دادن‌ها، برای این مردم ِ ماه نجنگید و گذاشت و گذشت. نمی‌شود.

راهیانه|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane
#روشنا|#جامعه|#از_رنجی_که_میبریم
Forwarded from راهیانه
🔸️پادگان شهرهای شیعی🔸️
(چطور با عرف میستیزیم؟)

▪️شهر پر از بنرهای سیاه است. تندترین جملات از باورهای شیعه. تبلیغ حضور مداحان و واعظان شیعه که از تهران و قم آمده اند. حجم تبلیغات، کم از تبلیغات این روزهای قم نیست. تقریبن هر پنجاه متر یک بنر بزرگ و هر بیست متر، پارچه نوشته هایی کوچک تر. با تندترین عبارات. هر چند صد متر، یک موکب با صدای بلند، تندترین نوحه ها را پخش میکند. بر در و دیوار اکثریت ساختمانهای عمومی و دولتی، پارچه نوشتهای سیاه با مضامین شیعی. اینها همه اما فاطمیه در کاشان و یزد و قم نیست. در زاهدان است. شهری با اکثریت مطلق شهروندان اهل سنت و اقلیت کوچک شیعه. اما اقلیتی در قدرت.

▪️فقط زاهدان و فاطمیه نیست. چند ماه قبل به کردستان سفر کرده بودم. و چند سال قبل تر، به بندر ترکمن. اسامی خیابان ها و مکانها، تبلیغات شهری، بنرها، نام و موقعیت و اندازه ی مساجد، غالبا شیعی. آن هم از نوع معنادار و پر گوشه و کنایه. کمتر نشانی از عرف و فرهنگ اهل سنت. گویی که در شهری شیعه..

▪️گفتم "شهروند" اهل سنت؟ کدام شهروند؟ شهروندی که نه در شهرهای شیعه نشین و در موقعیت اقلیت، که در شهر و دیار خویشتن، در موقعیت اکثریت هم نامهایش، باورهایش، محترمین ش و آداب و رسوم ش را نمیبیند.. و بالعکس، در خیابانهای خودش، باورها و محبوبینش را طرد شده و گاه توهین شده می یابد..

▪️این هم صورتی دیگر از همان گزاره کلی است که گفته ام و نوشته ام: عرف ستیزی. گونه ای از مدیریت جامعه که عرف را به رسمیت نمیشناسد. گونه ای از سیاستگذاری که با اتکای به قدرت سخت، منطق عرف را در هم میشکند.

▪️من این شهرهای اهل سنت نشین را "پادگان-شهرهای شیعه" دیدم. جایی که شهروندان اهل سنت، کمترین سهمی در شکل دادن به فضای زیستن عمومی شان ندارند. از چنین سیاستی، توقع تولید همزیستی و مدارا داریم؟ یا هر روز، کینه میکاریم؟

#عرف_ستیزی/#جامعه شناسی_سفری/#سفر/#از_رنجی_که_میبریم

@raahiane
Forwarded from راهیانه
♦️دهان‌ها♦️
(درباره‌ی یک ناشنوایی مسری قابل درک جمعی)

▪️جمعی با کیفیت است: کارگردان و تهیه‌کننده‌ای شریف و خلاق. اقتصاددانی جوان و شناخته‌شده. فعالان اجتماعی با سابقه. یکی دو نفر از اساتید جامعه‌شناسی تحصیلکرده‌ی دانشگاه‌های معتبر. همه هم مخاطب خود را دارند: در سینما، در شبکه‌های اجتماعی، در کلاس‌های درس.. دو ساعتی به بهانه‌ای، در فضایی صمیمی دور هم نشسته‌اند. هدف از حضور، خوشامدگویی به عزیزی تازه رسیده‌بوده، نه بحث و جدل. اما کار به بحث می‌کشد. در مورد شرایط کشور. توقع دارم که متناسب با این کیفیت، «گفت و شنود»ی ببینم. بگویند، خود زمان حرف زدن‌شان را کنترل کنند، به صحبت دیگری گوش کنند، کمی فکر کنند، سکوت کنند، درک کنند، نقاط مثبت صحبت دیگری را بیابند و تأیید کنند.. اما فضا اصلاً این نیست: نه کسی صبر ِ پایان ِ سخن دیگری را دارد، نه زمان و اندازه نگه می‌دارد، نه نکات مثبت صحبت دیگری را می‌بیند و نه تأییدی در کار است: تعدادی زبان‌اند که می‌گویند و می‌گویند و می‌گویند. بی‌مهارت یا توان یا صبر ِ شنیدن. همه در عطش ِ بیان و اثبات خویشتن.

▪️نشستی علمی است. غالب سخنرانان و حاضرین را می‌شناسم. سال‌هاست. شریف‌اند و دغدغه‌مند. سخنران که ارائه‌اش تمام می‌شود، وقت «گفت و شنود» است. منتظرم که بحثی منتقدانه و در عین حال همدلانه شکل بگیرد. همه دغدغه‌مندند و ایران‌دوست و دلسوز مردم. اما کار به دومین نقد هم نمی‌رسد: ناقد زمان نگه نمی‌دارد و سخنران برمی‌آشوبد. خوبان به هم می‌تازند. انگار نه انگار که آدم‌هایی هستند که می‌شناختم. که دوست‌شان دارم. که از عمق صداقت و ایران‌دوستی‌شان آگاهم. به هم می‌تازند. نقد را شخصی می‌کنند. انگار نه انگار که بحث در مورد «چیزی بیرونی» است نه در مورد شخصیت‌شان. نه در مورد هویت‌شان. آن عزیز دیگری را «بی‌سواد» می‌خواند و آن دیگری، از پذیرش دعوت و آغاز گفتگو اظهار پشیمانی می‌کند.

▪️این وضعیت، تقریباً هر جایی که می‌نشینم و می‌بینم، تکرار می‌شود. و در جمع‌های تحصیلکرده و فرهنگی، بیشتر. یک ناشنوایی ِ مسری ِ جمعی اتفاق افتاده است: همه دهانیم. دردهای بلند، ناشنوایمان کرده‌اند.همه خشمگینیم. همه مستأصل. همه درمانده. همه زخم خورده. زخم‌ها، بی‌تابمان کرده‌اند. تحمل‌هایمان به صفر رسیده. بی‌تاب ِ مستأصل درمانده، صبر شنیدن ندارد. تاب ِ تأمل ندارد. پلی میان‌مان نیست. سر رفته‌ایم. بریده‌ایم. بریده، بریده، هر کس گوش‌هایش را گرفته و فریاد می‌زند. پلی نیست که میان‌مان پیوند بزند. انگار نه انگار که زخم‌خوردگان یک موقعیت‌ایم. مجروح‌ یک دوران. مگر نمی‌گفتیم: این درد مشترک، هرگز جدا جدا... اما جدا جدا شده‌ایم.

▪️تا گوشی نباشد، نه همدیگر را نشنویم، تا پلی نزنیم، تا خاکستری بودن را تاب نیاوریم، فردایمان بهتر از امروز نیست. دست‌هایمان را از گوش‌هایمان برداریم.

راهیانه|@raahiane|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه
#جامعه|#نقد_خویشتن|#از_رنجی_که_میبریم
Forwarded from راهیانه
♦️روحانیت و سنت: تخریب‌گر یا حامی؟♦️
(فریادواره‌ای از همراهی روحانیت در تخریب میراث فرهنگی)

[بازنشر یادداشت حدود پنج سال قبل به بهانه آغاز تخریب‌های مجدد بافت تاریخی شیراز عزیز علیرغم ناامیدی کامل از شنیده شدنش!]

▪️گزیده‌ی متن:

▫️این اتفاق، یک استثناء نیست. متأسفانه از فرط عمومیت و تکرار، به یک قاعده تبدیل شده است. در مشهد، آن‌چه در ساخت و ساز و طرح - به اصطلاح - "توسعه" حرم اتفاق افتاد، به روایت متخصصین شهرسازی، یک فاجعه است. بافت سنتی اطراف حرم، در یک تخریب و "نوسازی" گسترده، از دست رفت و به صحن‌های وسیع در مقیاس‌ غیرانسانی بدل شد. هتل‌های بی‌هوبت و بلند و مراکز خرید، منظر بصری حرم را تخریب کردند. همین الگو در شیراز و در طرح توسعه آستان شاهچراغ در حال انجام است. در مکه و مدینه، نظیر این اتفاق افتاده است.

▫️چه کسی باید نگران منظر و مرآی این مکان‌ها و "حریم این حرم‌ها" باشد؟ چه کسی باید نگران باشد که سایه‌ی این ساختمان‌های بلند، بر سر این مکان‌های ارزشمند فرهنگی خواهد افتاد و از این پس، تمامی این گنبدها و مناره‌ها را باید زیر سایه‌ی این ساختمان‌های سینه‌سپر کرده و نامتواضع دید؟ آیا نگران‌ترین مراقب این حریم، نباید "مرجعیت دینی" باشد؟ روحانیت چه می‌کند؟

▫️روحانیت به یک تغییر موقعیت اساسی در دوران معاصر نیاز دارد. تغییر نقش از وضعیت "کنشگر صرفاً دینی" به "نهاد ِ حامی ِ سنت". روحانیت، چه از منظر مصلحت ِ صنفی و چه از منظر نیاز و مصلحت جامعه، باید به نهادی حامی سنت‌ بدل شود؛ سنتی اعم از سنت دینی. حامی سنت‌ی که در حال از دست رفتن است. حافظ تراث. نگاهبان و حامی میراث فرهنگی، مکان‌های ارزشمند بازمانده از سنت و تاریخ، نهادهای اجتماعی سنتی، هنرهای سنتی و بومی.

▫️آنان‌که نگران جریان سکولاریزاسیون و از دست رفتن نقش‌های پیشین روحانیت و واگذاری آن به نهادهای مدرنی چون نظام آموزشی جدید، نظام پزشکی و سلامت و مانند آن هستند، چاره را باید در ایفای نقشی جدید از روحانیت جستجو کنند. جایی که بزرگترین فجایع در حال رخ‌دادن است: از دست رفتن حافظه و میراث و تاریخ. و چه نهادی مؤثرتر و کارآتر از روحانیت به حمایت و حفاظت میراث؟

▫️نمی‌شد "توسعه" را جز در "توسعه‌ی کالبدی" و "بازسازی" و "نوسازی" ندید؟ می‌شد. می‌شود. چرا که اروپایی‌ها کردند. محال است کسی جرأت کند منظر ِ کلیسای نوتردام در پاریس را با ساخت مرکزی فرهنگی یازده طبقه، تخریب کند. آیا روحانیت ِ ما از خواب غفلت ِ اجتماعی‌اش بیدار خواهد شد؟

"چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند"

متن کامل

و برخی فریادها و گفتگوهای ناشنیده مانده‌ی پیشین در این مورد:
توسعه کالبد، تخریب هویت؟
طرح‌های توسعه یا طرح‌های تخریب؟

نجف و تنهایی‌هایش

راهیانه|@raahiane
#از_رنجی_که_میبریم|#حافظه|#جامعه‌شناسی_روحانیت
Forwarded from راهیانه
♦️کارداش♦️

▪️دم صبح بود. بم لرزید و فروریخت. ۱۳۸۲. دانشجوی لیسانس بودم. دانشگاه بهشتی. خودم را صبح از کرج به دانشگاه رساندم. دلم می‌خواست کاری کنم. اما چه کاری؟ دم در ورودی دانشکده، دیدم که عده‌ای از دانشجوهای خوابگاهی، ساک به دست، یک گوشه جمع شده‌اند. نزدیک‌شان شدم و گوش کردم. حس کردم دارند می‌روند بم برای کمک:
- کجا میرین؟
یکی‌شان جواب داد:
+ داریم میریم بم.
- کس دیگری هم می‌تونه بیاد؟
+ آره فکر کنم.
دویدم و کیف و کتاب را به یکی از دوستانم دادم و زنگی به خانه زدم و خبر دادم. دو همکلاسی دیگر هم پرسیدند و آمدند. رفتیم مهرآباد و با یک هواپیمای نظامی، رفتیم سمت بم.

▪️همه خم شده‌بودند به سمت پنجره‌های هواپیما. شهر نبود. تلّ خاک بود. هواپیما هر طور بود نشست. خود فرودگاه هم درب و داغان شده بود. دیوارها ترک برداشته‌بود و سقف‌های کاذب ریخته‌بود.

▪️رها شدیم در شهر. هر کس برود کاری کند. بی‌برنامه و سر در گم. من رفتم سمت جایی که قرار بود کمپ نیروهای امدادی خارجی باشد. گفتم شاید آنجا به دردی بخورم (که نخوردم!). زمینی بود آسفالت و بزرگ قدر یک زمین فوتبال. کنار فرمانداری. از تیم‌های امدادی خارجی فقط آلمانی‌ها رسیده‌بودند. بقیه دسته دسته داشتند می‌رسیدند. تیم آلمانی مترجم می‌خواست. همراه‌شان شدم. حدود ۴۸ ساعت از زلزله گذشته‌بود که با تیم آلمانی و سگ‌هایشان به اولین محله رفتیم.

▪️تا رسیدیم، چشمم خورد به تعدادی نیروی امدادی با لباس‌های سورمه‌ای. پشت‌شان نوشته بود: Turkey. نمی‌دانم کی رسیده‌بودند. چطور انقدر زود رسیده‌بودند؟ چرا به کمپ تیم‌های خارجی نیامده بودند؟ اولین تیم خارجی که خودش را به بم رسانده‌بود. غرق خاک. خسته. اما پیگیر. داد و بیداد می‌کردند و می‌دویدند. می‌گفتند شب اول خودشان را رسانده‌اند. آلمانی‌ها هاج و واج نگاهشان می‌کردند. چند کلمه‌ای با انگلیسی دست و پا شکسته با هم حرف زدند و از ترک‌ها اطلاعات گرفتند.

▪️هیچ وقت آن صحنه یادم نمی‌رود. ترکیه‌ای‌هایی که از ما هم زودتر خودشان را به بم رسانده‌بودند و داشتند برای ما، از جان مایه می‌گذاشتند. حالا ترکیه‌ی جان و سوریه عزیز، زخم خورده‌اند. زخم ِ کاری...

راهیانه|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane
#پاره_ی_تن|#روشنا|#از_رنجی_که_میبریم
#Türkiye|#Syria|#Allepo|#Kahramanmaras_earthquake
Forwarded from راهیانه
♦️رستگاری ِ گران‌قیمت♦️
(برای دکتر رضا امیدی و اخراجش از دانشگاه)

▪️رضا را حدود ده سالی هست می‌شناسم. یادم نیست نخستین آشنایی‌مان کجا بود و کی؟ مثل خیلی دیگر از دوستی‌هایم. اما هر چه که بود و هر کجا که شروع شد، با برکت بود. چه چیزی رضا امیدی را خاص می‌کرد؟ این را از خودم می‌پرسم. واقعن چرا رضا فرق می‌کند؟

▪️اول، مَنِش رضا. چیزی که این روزها، دُرّ نایاب است. چیزی که هر جا آدمیزاد بیابدش، باید غنیمت بداندش. رضا، آدمیزاد با مَنشی است. فهمیدنش، اصلاً سخت نیست. هر کس که با او یکساعتی دمخور شود، این را احتمالاً حس می‌کند. با منش، یعنی متواضع. یعنی افتاده. یعنی نیازی نیست سودی در کار باشد تا کاری برای کسی انجام دهد. وقتی بگذارد. کتابی بیاید. راهنمایی کند. با منش یعنی خوبی کردن بی‌هیاهو. یعنی خودت بعداً کشف کنی که چقدر دست به خیر بوده‌است. که چندین و چند کتابخانه‌ی روستایی را در زادگاهش، سالهاست با درآمد شخصی‌اش، تجهیز کرده‌است. یعنی خوبی‌هایش را به ناگهان و ناخواسته، از دیگران ِ دور و نزدیک بشنوی. منش، یعنی در حق کسی که به وضوح در حقش جفا کرده بود، به خیال خودش، خودمانی زیرابش را برای کسب موقعیتی در دانشگاه زده بود، خوبی کند. توصیه‌اش کند. منش یعنی از دهانش، غیبت نشنوی. بدگویی هیچکس، هیچکس را مطلقاً در این سال‌ها نشنیده‌باشی. از آن‌ها که بندر ریگ، شهرش و مردم زادگاهش را هیچ فراموش نکرده‌است. از آن‌ها که به ریشه‌هایش افتخار می‌کند. رضا، از آن پهلوان‌طورهاست. از آن‌ها که نسل‌شان ورافتاده.

▪️دوم، دانشش. رضا در حوزه‌ی خودش، در رشته‌ی رفاه و سیاستگذاری، با دانش‌ترین آدمیزادی است که دیده‌ام. فراوان از او آموخته‌ام. همیشه به روز است. از آن آدم‌های عاشق‌طوری که با رشته‌شان زنده‌گی می‌کنند. از آن‌ها که رشته، برایشان کسب و کار و دکان و دستگاه و نان و نام نیست. غالباً آدم‌ها، رشته‌شان را «می‌پوشند»: یعنی هشت ساعتی در روز، جامعه‌شناس‌اند. یا پنج روز در هفته، فلسفه می‌خوانند. یا فقط در دانشگاه و سر کلاس، اقتصاددان‌اند. بیرون این ساعت‌ها و روزها و جاها، دیگر لباس‌ رشته‌شان را درمی‌آورند و می‌شوند یکی مثل همه. با همان جاه‌طلبی‌ها. همان خطاها. همان دنیاها. رضا اما از آن معدود «حرفه‌ای»ها. مثل آن پدرهای ارتشی که می‌گفتند در خانه هم نظم پادگان را دارند! برای رضا، جامعه‌شناسی و رفاه و سیاستگذاری، لباس نیست. دکان و دستگاه نیست. رضا، آدم ِ ۲۴ ساعت و ۷ روز هفته و در خلوت و جلوت ِ رشته‌اش است. همانطور زندگی میکند. ساده‌زیست. در مبارزه با فقر. علیه نابرابری. همیشه انگار در کلاس است. همیشه در یادگیری و یاددادن. از آن حرفه‌ای‌هایی که نسل‌شان ورافتاده.

▪️سوم. آزادگی‌اش. رضا می‌توانست خودش را بفروشد. خوب هم بفروشد. خریدار هم داشت. خریدارهای دست به نقد. خریدارهای مشتاق. رضا می‌توانست آدم ِ این سیستم و آن دولت و آن گروه باشد. چیز زیادی هم نمی‌خواستند. حتی انقدر قیمت داشت که «سکوت»ش را هم می‌خریدند. می‌توانست ساکت برود و ساکت بیاید و درسش را بدهد و پروژه‌اش را بگیرد و عدد ردیف کند و گزارش بنویسد و حالش را ببرد. مثل اغلب دانشگاهی‌ها. نکرد اما. خودش را، کلمه‌اش را، دانشش را، سکوتش را نفروخت. صدای مردم ماند. کم‌اند این آدم‌ها. از آن «فروشی نیست»طور آدم‌هایی که نسل‌شان ورافتاده.

▪️باز هم هست. اما همین‌ها هم بس است. رضا را بالاخره از دانشگاه بیرون کردند. از خانه‌اش. از جایی که جای او و امثال او بود. خیلی هم صبر کرد. چندین سال بی‌حقوق (بله! بی‌حقوق!) معلمی کرد و فکرهایش را زنده‌گی کرد. پریروز که یکی از دانشجوهای درخشان و مذهبی و چادری‌اش زنگ زد و با بغض گفت: «ما دیگر چه کنیم؟ دکتر امیدی را هم که بیرون کردند!» من هم ناخودآگاه بغض کردم. اما بعد، یاد صدای آرام چند روز پیش رضا، پشت تلفن افتادم: صدایی که انگار بعد از سال‌ها، سبک شده‌بود. گفتم: دکتر امیدی کارش را کرد. شما هم کردید. سرتان را بالا بگیرید. باقی، سهم ِ تاریخ است.

▪️رضا، این آدمیزاد ِ پهلوان ِ حرفه‌ای، این معلم ِ سخت‌گیر ِ شریف، خودش را نفروخت و رستگار شد. رستگاری، قیمت ِ کمی نیست. رستگاری، جایزه‌ی آدم‌هایی است که خودشان را به کم، به دنیای دنیاداران نمی‌فروشند. این اخراج، با همه تلخی‌اش برای دانشگاه، برای تو اما تبریک دارد. مبارک است برادر!

▫️ایده‌ی عنوان، از این جمله‌ای زیبا منسوب به علی:
إنّهُ لَيسَ لأنفُسِكُم ثَمَنٌ إلاّ الجنّةَ فلا تَبِيعُوها إلاَّ بِها
قیمتِ وجود ِ شما، جز بهشت نیست؛ خودتان را جز به این قیمت نفروشید.

▫️پیش‌تر درباره‌ی رضا امیدی: دانشگاه ِ بی‌جامعه

▫️کانال تلگرامی رضا امیدی: سیاستگذاری اجتماعی

راهیانه|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane

#دانشگاه|#ما|#از_رنجی_که_میبریم|#روشنا
Forwarded from راهیانه
♦️سراب ِ نو شدن♦️
(چطور ریشه‌هایمان را خشک می‌کنیم؟)

▪️چند روز قبل، برای تدریس در کارگاهی به «باغ نگارستان» رفته‌بودم. کارگاهی برای همصحبتی و «مسأله‌دار» کردن دانشجویان جدیدالورود کارشناسی. باغ نگارستان، مجموعه‌ای باقیمانده از دوران قاجار است که در اختیار دانشگاه تهران است. حدود سه دهه قبل، دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران در این مجموعه قرار داشت. ساختمانی زیبا، با شخصیت و با هویت در کنار میدان پرماجرای بهارستان تهران. در حال حاضر این مجموعه، به شکل مجموعه‌ای فرهنگی-موزه‌ای استفاده می‌شود.

▪️صبح، مثل همیشه، زودتر از موعد رسیدم. هنوز میزبان‌ها نرسیده بودند. توجهم به پلاکی که سال‌های قبل، شهرداری در ورودی مجموعه نصب کرده‌بود افتاد: پلاکی برای معرفی تاریخچه‌ی بنا. مشفول خواندن‌ش شدم و ناگهان توجهم به بخشی به ظاهر ساده اما عجیب از داستان بنا جلب شد! نوشته بود:

«... قسمت شمالی آن، که شامل حیاط، باغ و تالار صف سلام بود، به مدرسه علمیه اختصاص داشت و در زمان [شاه؟ پاک شده] سابق به دانشسرای عالی واگذار شد. ابنیه قدیم را خراب کردند و بنای جدیدی متناسب با نیازهای آن روز دانشسرای عالی در آنجا ساختند. بعداً در محل مدرسه کمال‌المک وزارت فرهنگ جدید را بنا کردند».

▪️چقدر معنادار! دانشسرای عالی، یعنی نخستین دانشگاه مدرن، با «خراب کردن» بنایی چنین ارزشمند و «باز ساختن» بنایی نو بر خرابه‌های آن آغاز می‌شود. و از آن معنادارتر: «وزارت فرهنگ جدید» به عنوان متولی فرهنگ و هنر، با تخریب ِ مدرسه‌ی یکی از مهم‌ترین چهره‌های فرهنگی ایران معاصر (کمال‌الملک) احداث می‌شود.

▪️درکی از پیشرفت و جلو رفتن، که مبنایش تخریب ِ گذشته است. تخریب ِ سنت برای پیش رفتن. قطع کردن ریشه‌ها برای نو شدن. تنفر از هر چه قدیم در حسرت ِ چیزی جدید و بی‌ریشه. حتی در مورد تأسیس مهم‌ترین نهادهای فرهنگی و علمی! این دو جمله، شاید خلاصه‌ای از درک ِ مای ِ ایرانی و غیرغربی از «پیشرفت» باشد.

▪️به یاد تمام بناهایی می‌افتم که در اروپا، دانشگاه‌های مهم را در خود جای داده‌اند: اروپایی که از کلیسا گریخته، اما بنای کلیسا را به بنای دانشگاه بدل کرده. تخریبش نکرده. پانصد سال تاریخ را برای پاسخ به «نیازهای روز» نکوبیده و «نو» نکرده. حتی در فرانسه‌ای که کلیسا را با پادشاه به گیوتین می‌سپارد هم سوربن، این چشم و چراغ دانشگاه‌های اروپا، در همان ساختمان‌های شبه کلیسایی و سنتی قرار دارد. آکسفورد و کمبریج و دانشگاه زوریخ و باقی هم. این است که اروپا، در تداوم گذشته‌اش جلو می‌رود و ریشه می‌دواند و ما، در تنفر از خویشتن. از گذشته. در فرار از هر چه بوده‌ایم.

▪️و از این نظر، هیچ فرقی میان جمهوری اسلامی و حاکمان پیشین نیست. چرا که درک ِ اهمیت ِ این حافظه، این تداوم، این حفظ میراث، از سطح فکر غالب قریب به اتفاق حاکمان فراتر است. چه بسا تنها تفاوت، قدرت و مشروعیت آنان برای تخریب ِ هر چه بیشتر سنت و میراث گاه مذهبی و «نو» کردن [بخوانید «تخریب و انهدام»] میراث سنتی ما باشد. همانقدر قدرناشناس به سنت. همانقدر از خودبیگانه. گول شعارها را نباید خورد.

▪️نمونه‌هایش فراوانند. از بافت اطراف حرم در مشهد گرفته تا شاه چراغ شیراز.. و فراتر از مرزهای ایران: تا قلب نجف در عراق.. حافظه‌هایمان را دارند نابود می‌کنند و مدعی هم هستند. بولدوزرها بی‌وقفه در کارند.

▫️پانوشت: برخی خون ِ جگرهای پیشین در همین مورد:
حرم در سایه
نجف و تنهایی‌هایش
توسعه کالبد، تخریب ِ هویت
درباره تخریب بافت تاریخی اطراف حرم در مشهد

ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane
#حافظه|#از_رنجی_که_میبریم
بریده‌ها و براده‌ها
♦️چرا شادی می‌کنند؟♦️ (فوتبال و ساخت ِ «موقعیت‌های حساس») [بخش اول از دو بخش] به نظر خیلی عجیب می‌آید: شاید برای اولین بار، عده‌ای از ایرانیان، پس از باخت تیم ملی، این موجود ِ محبوب ِ پیشین، این از معدود پل‌های باقیمانده‌ی اتصال ما به هم، شادمانی می‌کنند…
♦️چرا شادی می‌کنند؟♦️
(فوتبال و ساخت ِ «موقعیت‌های حساس»)

[بخش دوم و پایانی]

۴
بالعکس جامعه، زندگی عادی، روان، امن و قابل پیشبینی می‌خواسته‌است. خواستی که شنیده نشد. حالا اما ورق برگشته‌است: جای جامعه و حاکمان عوض شده است. این بار این حاکمان هستند که در این دوره می‌خواهند نشان بدهند که «وضعیت عادی» است. خطری نیست. همه چیز نرمال است. روزمرگی در جریان است. این بار اما جامعه است که بالعکس، با هر عادی‌سازی مخالف است. برای بخش بزرگی از جامعه، شرایط عادی نیست. شرایط بحرانی است. شرایط دردناک است.

پس هر چیزی و کسی که در خدمت نشان دادن عادی بودن وضعیت عمل کند، گویی به این خواست جامعه بی‌توجهی نشان داده و آن را انکار کرده‌است. آن بخش قابل توجه از جامعه تمام توانش را به کار می‌گیرد تا در برابر عادی‌نشان دادن وضعیت، بایستد. چرا که انکار ِ این درد جاری در خیابان و وضعیت بحرانی را انکار ِ وجود ِ خودش می‌بیند. دیگر انحصار ِ بحرانی نشان دادن وضعیت، که دهه‌ها فقط در دست حضرات بود، از بین رفته‌است. جامعه هم ابزارهایی برای نشان دادن بحرانی بودن و حساس بودن وضعیت دارد.

۵
فوتبال و بازی‌های جام جهانی و تیم ملی، در این مقطع دو معنای مختلف پیدا کرده‌است: معانی‌ای که با هم سر ناسازگاری دارند. معنای آن برای حاکمان، نشان دادن عادی بودن و حساس نبودن موقعیت است. و معنای آن برای بخش قابل توجهی از جامعه، بالعکس، حساسیت و خاص بودن موقعیت است.

۶
برخی از ایرانیانی که امروز به صورتی حیرت‌آور پس از شکست تیم ملی‌شان شادمانی می‌کنند، همان ایرانیانی هستند که چند ماه قبل، برای پیروزی‌اش اشک می‌ریختند. مسأله تیم ملی و عشق وطن نیست. مسأله تلاشی است که جامعه برای به رسمیت شناختن دردهایش و نشان دادن حساس بودن موقعیت‌اش نشان می‌دهد. چیزی که احساس می‌کند تا کنون هرگز انجام نشده‌است.   

۷
اما هر چه که هست، «تیم ملی» جزو معدود رشته‌هایی است که ما را به هم وصل می‌کند. با تخریب ِ هر پل و پاره‌شدن هر رشته از این بندهای اتصال، ما جامعه بودن‌مان را از دست می‌دهیم. و مسوولیت ِ اصلی این از دست رفتن سرمایه‌ها، بیش و پیش از همه، با قدرتمندانی است که جامعه را وادار کرده‌اند برای رهایی از این حس تلخ ِ تحقیر و انکار، اسماعیل‌های عزیزش را یک به یک با عصبانیتی قابل درک، قربانی کند. صدایش را بشنوید!

راهیانه| @raahiane
#از_رنجی_که_میبریم| #جامعه| #فوتبال
♦️چرا شادی می‌کنند؟♦️
(فوتبال و ساخت ِ «موقعیت‌های حساس»)

[بخش اول از دو بخش]

به نظر خیلی عجیب می‌آید: شاید برای اولین بار، عده‌ای از ایرانیان، پس از باخت تیم ملی، این موجود ِ محبوب ِ پیشین، این از معدود پل‌های باقیمانده‌ی اتصال ما به هم، شادمانی می‌کنند و حتی قهرمانان‌ سابق‌شان را طرد می‌کنند. چرا؟  

۱
فوتبال، دهه‌هاست که دیگر فقط یک ورزش نیست. پیش‌تر هم نوشته‌ام که به خصوص در دهه‌های اخیر، در شرایط خاص جامعه‌ی ایران، نقشی بسیار فراتر از یک ورزش ساده پیدا کرده‌است: فوتبال، با عملکرد رسانه‌های رسمی، عملاْ و خواسته یا ناخواسته، روز به روز و دهه به دهه، اهمیت بیشتری پیدا کرد. حاکمان چنین خواستند. فوتبال به آن تک‌پنجره‌ای بدل شد که بخشی از جامعه‌ی ایرانی، از آن «به دریچه‌ی کوچه‌ی خوشبختی دنیا» می‌نگریسته‌است. فوتبال، شاید تنها پلی از این جزیره، به جهان ِ زیست عادی و لذت‌های انکارشده بوده‌است. از سوی دیگر، فوتبال، دهه‌هاست که توسط خود حاکمان، سیاسی شده‌بوده‌است: پیام‌های حضرات، شعارها، تحریم ِ حضور و تبدیل کردن ورزشگاه به مکان سیاست و مذهب.

۲
این وضعیت در مورد تیم ملی، فقط مختص ایران هم نیست: دوست ِ پژوهشگر برزیلی‌ام، که از قضا بسیار هم فوتبالی است، برایم می‌گفت که در دوران رییس‌جمهور دیکتاتور و بی‌تدبیر ِ - سابقاً- نظامی پیشین، بولسونارو، او و طرفدارانش چطور لباس اصلی تیم ملی برزیل را به نماد خودشان بدل کرده‌بودند. به این ترتیب، بخش آزادیخواه و مخالف سیاست‌های رییس جمهور مستقر، هرگز حتی در زمان جام جهانی، لباس تیم ملی برزیل را بر تن نمی‌کردند و لباس دوم، یعنی لباس آبی‌رنگ برزیل را می‌پوشیدند.

همچنین برایم می‌گفت که چگونه بازیکنان تیم فوتبال ِ برزیل، به دو دسته تقسیم شده‌بودند و کسانی چون نِیمار، به صورتی پررنگ از رییس جمهور مستقر حمایت می‌کرده‌اند و برخی دیگر از لولا و سایر مخالفان او طرفداری می‌کردند. اما آن‌ها، تنها بازیکن فوتبال بودند. حتی تجربه‌ی چندانی در سیاست و جامعه نداشتند که از آنان توقع چندانی داشته‌باشند و گاه به همین چهارچوب‌ها هم وفادار نمی‌ماندند.

۳
سال‌ها، حضرات در ایران، بر طبل «حساس بودن» موقعیت کوبیده‌اند. خود آنها بیش از چهار دهه است که از «شرایط اضطراری» و خطر سوء استفاده‌ی دشمنان گفته‌اند. مدام از این حساس و اضطراری نشان دادن وضعیت، سود برده‌اند. حتی از خود فوتبال هم برای نشان دادن حساسیت موقعیت‌ها سود جسته‌اند  و تیم ملی را به المپیک نفرستاده‌اند. به عنوان نمونه در خاطرات حسن حبیبی (سرمربی تیم ملی در سال 1358) می‌خوانیم:
تیم ملی پیش از اعزام به سنگاپور برای شرکت در بازی‌های مقدماتی المپیک، یک اردوی تدارکاتی در بوشهر برگزار کرد اما انجمن انقلاب اسلامی بوشهر، برگزاری این اردو را «خیانت به امت» دانست و باعث تعطیلی این اردو شد. حسن حبیبی سرمربی تیم ملی بعدها در این مورد گفت: «برخی آمدند شعارهایی دادند و جو را به هم ریختند. دیدم خطرناک است. تیم را برداشتم و آمدم شیراز. با این وضعیت به المپیک مسکو صعود کردیم اما دولت تحریم کرد و نرفتیم.»

ادامه دارد🔻

راهیانه| @raahiane
#از_رنجی_که_میبریم|#جامعه|#فوتبال
Forwarded from راهیانه
♦️ما چه می‌خواهیم؟♦️
(سی جمله‌‌ای که خواست مردم است)

(تقدیم به برادر نادیده‌ام و کار روشنفکرانه‌اش: #شروین_حاجی‌پور)

۱
▪️«روشنفکر» کیست؟ به این پرسش به ظاهر ساده، جواب‌های فراوان داده‌اند. اما من پاسخ علی شریعتی (۱۳۵۵) را بیشتر می‌پسندم: کسی است که «دردهای اصلی» زمانه‌اش را نخست درست تشخیص بدهد، سپس پاسخی برای آن بیابد و در نهایت، با جسارت و شرافت، پاسخ‌اش را بیان کند. در تعریف او، هیچ مهم نیست که این فرد، تحصیلکرده باشد یا نباشد، علوم‌انسانی خوانده باشد یا نباشد، کلمات قلمبه و سلمبه بداند یا نداند. مهم این است که در لحظه‌ای درست، به صورتی درست، در مسیری درست بایستد. به تعبیر او، چهره‌ای چون ستارخان. این کاری است که شروین حاجی‌پور، ۲۵ ساله انجام داده‌است. صحیح بودن این تشخیص را هم میلیون‌ها ایرانی دردمند، با بغض و شور و شنیدن، امضا کرده‌اند.
۲
▪️هنر، پل ماندگاری است. چگونه هنری؟ هنری که جامعه بپذیردش. صدای هایده‌ها و گنج قارون‌ها و ربنای شجریان‌ها چنین‌اند. با تمام تفاوت‌هایشان: همه ماندگار شده‌اند چون جامعه از آن‌ها صدای خود را شنیده‌است. صدای ضربان احساسش، صدای تپش رنج‌هایش و لطافت اعتقادش. همین است که تمام حکومت‌ها و قدرتمندان خواسته‌اند از این پل بگذرند. بیان هنری پیدا کنند و ماندگار شوند. برای این آرزو، فراوان هم خرج کرده‌اند. هنرمند درباری و وابسته و مجیزگو تربیت کرده‌اند. اما نمانده‌اند. مجوز عبور از این پل، خریدنی نیست. به زور قرارگاه و مؤسسه و هیاهو و بودجه‌های میلیاردی نیست. منطقی دیگر دارد. جامعه‌ است که برمی‌کشد. عزت می‌دهد و نادیده می‌گیرد. موهبتی که در نیمه‌شبی، به «برای ...» شروین حاجی‌پور می‌بخشد و او را بر می‌کشد. این اعجاز قدرت جامعه است.

۳
▪️ «برای...» یک گزینش است. گزینشی از میان ده‌ها هزار «پاسخ صریح» برای پرسش «دردتان چیست؟» و «چه می‌خواهید؟». خود ِ آن ده‌ها هزار پاسخ، داده‌ای غنی و یگانه برای شناخت روح زمانه است. پاسخی برای اکنون. چه می‌خواهیم؟ و پاسخی برای تاریخ: بر ما چه رفته‌بود؟ هر گزینشی ناچاراٌ تقلیل‌گراست. چیزی همیشه جا می‌ماند. اما شروین حاجی‌پور، با برگزیدن تنها «سی» پاسخ از ده‌ها هزار پاسخ ِ «برای...» کاری ناشدنی را شدنی کرده‌است: جامعه با استقبال میلیونی‌اش، گزینش او را پسندیده و تأیید کرده‌است. اینک می‌توان گفت که گزینش حاجی‌پور، امضای جامعه را دارد. این نشان می‌دهد که درک خواست‌ها و دردهای جامعه کار شاقی نیست. اگر او توانسته است با چنین گزینشی، صدای جامعه‌اش را بشنود و سی درد اصلی را تشخیص دهد، چرا حاکمان با این همه دستگاه و مشاور و اندیشکده و بودجه نکردند و نمی‌کنند؟ چرا این صدای واضح را نمی‌شنوند؟ من اگر بودم، همین امروز، شنیدن ده‌ها باره‌ی همین دو دقیقه و یازده ثانیه را در تمام نهادهای تصمیم‌گیر اجباری می‌کردم. می‌نشستم و می‌نشیدم و یادداشت برمی‌داشتم و بر می‌خاستم و جلوی دوربین می‌نشستم و برای تمام مردم ایران از تمامی شبکه‌های تلویزیونی پخشش می‌کردم. بعد، بی‌حاشیه و کوتاه، چشم در چشم مردم، می‌گفتم: صدایتان را شنیدیم. این سی جمله، این گزینش، چکیده‌ی خواسته‌های یک جامعه است.

۴
▪️گزینش حاجی‌پور، مترقی است. او در گزینشش، نه واپس‌گراست نه خشونت‌طلب. تنها سلبی و کور و مجموعه‌ای از «نمی‌خواهم»های خام نیست. نه سودای فرار از دامن یک چاه به چاهی دیگر و استبداد رأی به استبدادی دیگر را دارد و نه ناامیدانه است. عاصی است اما هرگز مستأصل نیست. غمگین است اما درمانده نیست. روشن و واضح است اما ساده‌انگارانه و تک بعدی نیست. با یاد درد کودک افغانستانی‌ نشان می‌دهد که قومیت‌گرا و همسایه‌ستیز نیست. گلستان را برای خود و آتش را برای همسایه نمی‌خواهد. سیاسی است اما سیاست‌زده و محدود به سیاست نیست. محیط زیست و اقتصاد و نابرابری را در کنار فرهنگ می‌بیند و عدالت را در کنار آزادی می‌خواهد. این‌ها همه، مصداق ضعف‌های تاریخی جامعه ماست. مصداق بیماری‌های تاریخی حاکمان و مخالفان و منتقدانش. پیام شروین حاجی‌پور، فقط برای حاکمان نیست. برای نخبگان منتقد و مخالف داخلی و خارجی هم هست: جامعه‌ای که پیش رفته و نخبگانی که جا مانده‌اند. و جامعه‌ای که پای چنین پیام مترقی و پیشرویی میلیون‌ها امضا می‌گذارد، جامعه‌ای مترقی و پیش‌رو است. این سی جمله و دو دقیقه و یازده ثانیه، قابی از آینده‌ی روشن ایران است. ما پیش رفته‌ایم.

۵
▪️حالا در بندی. این‌ها را نمی‌خوانی. اما تو، دین‌ات را به یک تاریخ و یک مردم ادا کردی. در سی جمله، کار سیصد کتاب و بیانیه و مقاله را کردی. تو، به دردهای متراکم یک جامعه، بیان دادی. تنها در دو دقیقه و یازده ثانیه! شکوهمند و زیبا نیست؟

راهیانه|@raahiane
#ما|#از_رنجی_که_میبریم|#روشنا|#نوزایی_از_پایین|#جامعه
Forwarded from راهیانه
♦️شهرهای جنگ، پل‌های مرصاد♦️
(عاقبت ِ تجارت ِ نفرت)

▪️اسم‌ها مهم‌اند. اسم‌ها، از چیزهایی خبر می‌دهند که پیدا نیستند.

▪️بعد از اعتراضات ۸۸، خیابان آزادی تهران تغییرات محسوسی کرد. به خصوص بعد از راهپیمایی بزرگ و میلیونی ۲۵ خرداد ۸۸، مشخص بود که حضرات غافلگیر شده‌اند. پس با همان روحیه‌ی چهل و چند ساله، همان نگاه دشمن‌پندار و امنیتی، شروع به تغییر دادن چیزهایی در خیابان آزادی کردند. چیزهایی که پنهان نبود. عملاْ این خیابان برای آن‌ها به چیزی دیگر تبدیل شده‌بود: به میدان جنگ. نه خیابانی از شهر.

▪️کاری به باقی تغییرات ندارم. اما یک تغییر، برایم از همان زمان بسیار معنادار بود: آن‌ها شروع به نام‌گذاری پل‌های عابر حد فاصل میدان انقلاب تا میدان آزادی کردند. نام‌هایی خاص که مشخص بود برای هر کدام، برنامه‌ای دارند. آخرین پل عابر اما نام‌ش بسیار معنادار بود: "مرصاد"!

▪️مرصاد چه بود؟ معنایش کمین‌گاه است. این کلمه را از آیه‌ای از قرآن گرفته‌بودند: و به درستی که خدایت در کمین(شان) است. مرصاد را برای نامگذاری عملیاتی نظامی به کار می‌بردند که فرقه‌ی رجوی با همکاری صدام در سال آخر جنگ انجام داده‌بود. حمله‌ای پس از آن‌که آیت‌الله خمینی بالاخره قطعنامه ۵۹۸ و آتش‌بس پیشنهادی سازمان ملل را پذیرفته‌بود. آن‌ها هم عملیات را مرصاد نامیدند و هم تنگه‌ای را که پیشروی نیروهای فرقه‌ی رجوی را در آنجا متوقف کرده‌بودند: کمین‌گاه دشمن.

▪️حالا در دل تهران، نام آخرین پل عابر پیش از میدان آزادی، سال‌هاست که «مرصاد» است. چگونه ذهن‌هایی به خیابان  ِ اصلی پایتخت‌ کشورشان به عنوان میدان جنگ نگاه می‌کنند؟ جز این است که این ذهن‌ها، شهر هم برایشان میدان جنگ است و این پل، آخرین کمین‌گاه قطع دسترسی به میدان نمادین آزادی؟ و دشمن در این ذهن‌ها کیست؟ مردمانِ شهر. هم‌وطن‌هایشان. هم زبانهایشان. همسایگانشان.

▪️واقعیت این است انقلاب ۵۷، ذهنیتی سَمی را در بخشی از جامعه تزریق کرد: بخشی از جامعه، بخش دیگر را به عنوان دشمن دیدند. جنگ و مواضع چهره‌های اصلی بازیگر صحنه در دهه‌های بعد هم این ذهنیت را تقویت کرد: دشمن همین‌جاست. دشمن بین ماست. دشمن همین همسایه‌ی من است. دشمن در همین خانواده‌ی من است. و نفرت را در دلهای طرفداران‌شان کاشتند. هر دهه اسم‌های این دشمن در خانه تغییر کرد: سلطنت‌طلب، مرفه بی درد، لیبرال، سکولار، فکلی، سوسول، اهل کوفه، خواص بی بصیرت، شیعه انگلیسی، فتنه‌گر، اغتشاش‌گر، بی حجاب... اما همه یک اسم رمز بودند: دشمن همین‌جاست. و شهر، محل جنگ ماست.

▪️امروز، به چهره‌های افرادی که برای تاراندن مردم به خیابان آمده‌بودند نگاه می‌کردم. تیپ‌های مختلفی بودند. یک‌دست نبودند. جدا از دسته‌بندی معمول نیروی انتظامی و  بسیج و لباس شخصی و ...، به لحاظ سن هم متفاوت بودند. از چهارده پانزده‌ساله‌هایی که معلوم بود از پایگاه‌های بسیج محلات آمده‌اند و کلاه و باتوم و لباس پلنگی به تن‌شان کرده‌اند تا کارکنان بسیج ادارات. اما همه، بر یک ایده سوارند: دشمن همین‌جاست. دشمن هم‌وطن است. شهر، محل جنگ ما و دشمنان هم‌وطن است.

▪️این مرزها را در خیابان‌های وطن، چهل و سه سال است که حضرات انقلابی کشیدند. ذهن‌شان با این دوگانه خو کرده‌است. دشمن‌پنداری هم وطن، نفرتی می‌آفریند که برای چنین روزهایی کار می‌کند: اقلیت تحت فشار، اکثریت را دشمن می‌داند و از او متنفر است. چهره‌ی حرمله و یزید و خولی و هند جگرخوار را صورت‌هایشان برایش تصویر کرده‌اند. همین است که می‌زند. همین است که وجدانش را آرام می‌کند و به او احساس انجام تکلیف دینی می‌بخشد. اینطور است که حضرات می‌خواهند به دست این اقلیت ِ مسلح ِ هوادار  ِ سرشار از تنفر، از اکثریت انتقام بگیرند. فقط به این جرم که آرمان‌های آن‎ها را نمی‌پسندند. اهداف‌شان را نمی‌خواهند و مسیرشان را رد می‌کنند.

▪️اما این موتور  ِ نفرت ِ چهل و سه ساله، این میدان جنگ دیدن شهر، این تنگه‌های مرصاد و موقعیت ِ حمله و تک و پاتک دیدن خیابان، همیشه آنجا که می‌خواهند متوقف نمی‌شود. نفرت، مُسری است. این روح نفرت، به آن اکثریت هم سرایت کرده. همین است که می‌گویند: "دشمن ما همین‌جاست، دروغ می‌گن امریکاست". موفق شدند. حالا آن اکثریت ستمدیده و مطرود و بیصدا هم دشمن خود را در همان خیابان می‌بیند. آنان هم سرخورده و مستأصل و عاصی، خود را در جنگ می‌بینند. سیل ِ نفرت متقابل مهارناپذیری که امروز در خیابان‌های ایران جاری شده نتیجه‌ی طبیعی پروژه‌ای است که خود حضرات پیش برده‌اند. اما مسأله اینجاست: فرمان مهار ِ سیلِ نفرت، همیشه در دستان نفرت‌آفرین آغازین نمی‌ماند. سونامی نفرتی که ساختند و سوار شدند و بهره‌ها بردند، دارد به صورتی مهیب باز می‌گردد.

@raahiane/راهیانه
#ما|#از_رنجی_که_میبریم|#جامعه
Forwarded from راهیانه
♦️عُرف‌ستیزی♦️
(چرا مردم را می‌آزارند؟)

▪️بخش عمده‌ای از جامعه، می‌خواهد زنان بتوانند به ورزشگاه بروند. می‌خواهند هم رمضان‌شان را داشته‌باشند و هم روز کوروش‌شان را. اکثریت جامعه می‌خواهد نوع پوشیدن لباسش را خودش انتخاب کند. می‌خواهد هم ابی و معین و گوگوشش را گوش کند و هم مؤذن‌زاده اردبیلی و هلالی‌اش را. می‌خواهد هم استقلال‌اش را داشته‌باشد و هم رابطه‌ی خوب با دنیا را. هم دنیایش را داشته‌باشد و هم آخرتش را. این صدای «عُرف» است. اما از آن می‌گریزند و با آن می‌ستیزند.

▪️من اسم این ویژگی را «عرف‌ستیزی» گذاشته‌ام: عرف‌ستیزی، از نظر من، شاید مهم‌ترین ویژگی نوع مدیریت کشور در حوزه اجتماعی در چهل سال اخبر باشد. عرف‌ستیزی، هر روز شکل جدیدی پیدا کرده‌است: یک روز در مشهد، گاز اشک‌آور می‌شود و به چشم زنان ِ پشت در ِ ورزشگاه می‌رود. یک روز پیامک تذکر حجاب و گشت ارشاد می‌شود و آزادی پوشش را هدف می‌گیرد. یک روز طرح محدود کردن اینترنت و فیلتر کردن می‌شود. یک روز نان و سلامتی و زندگی یک ملت را برای تصمیم‌های خودسرانه به بازی می‌گیرد و بیکاری و مرگ‌های خاموش می‌شود. اما همه یک چیز است: عُرف‌ستیزی.

▪️در حوزه دینداری هم همین است: وقتی پژوهشگرانی چون برادرم محسن‌حسام مظاهری، از فاصله ذهنی و جهان ِ بخش قابل توجهی از مرجعیت از جامعه می‌گوید، وقتی سال‌هاست فریاد می‌زند که تکثر الگوهای دینداری و عزاداری و مناسک را باید به رسمیت شناخت، وقتی از دگرگونی‌های دینداری و تناقض‌های طبیعی و تاریخی آن می‌گوید، در واقع دارد از منطق همین «عرف» در حوزه دینداری دفاع می‌کند. چیزی که حضرات آن را هم نمی‌بینند و نمی‌خواهند.

▪️عرف‌ستیزی از کجا می‌آید؟ از خودم می‌پرسم: این مهم‌ترین ویژگی شیوه حکمرانی این چهل سال از کجا آمد؟ این پدیده‌ی عجیب، چطور ساخته‌شد؟ به نظرم این معجون عجیب، حداقل محصول ترکیب ِ سه ماده‌ی اساسی است:

▫️اول. نگاه فقهی در حوزه اجتماعی: فقه، یک جور نگاه به دنیاست. یک خط‌‌کش از خط‌کش‌های ممکن. فقه، می‌خواهد برای همه‌چیز، بر اساس منطق خودش، متر و معیار بدهد. درست و نادرست کند. برای نادرست‌ها تنبیه بگذارد و برای درست‌ها، جایزه (ثواب). تا وقتی که این خط‌کش، فقط برای باورمندان‌اش استفاده می‌شد، مشکلی نبود. اما «فقه ِ اجباری» خطرناک است. فقهی که بخواهد جای قانون ِ عام بنشیند. اشتباه جایی بود که فقه خواست برای همه، نه فقط باورمندانش تکلیف معلوم کند.

▫️دوم. آرمان‌خواهی: آرمان‌خواهی، زیباست. بدون ِ آرمان‌طلبی، بدون آرزوی جایی که نیست و باید باشد، زندگی کم‌نمک است و خالی. انقلاب، آرمان‌گراست. سودای ساخت مدینه‌ی فاضله دارد. یک آرمانشهر. جایی که نیست. اما مردم، اکثریت ِ جامعه، انقلابی نیستند. آرمان‌گرا نیستند. هیچ‌وقت هم نبوده‌اند. هیچ وقت هم نخواهند بود. شاید در مقطعی، دوره‌ای، اما بعد، دوباره، ثبات می‌خواهند. آرامش. قدرت ِ انتخاب. اشتباه جایی بود که بعد از 57، فکر کردیم همه باید «انقلابی» باشند و بمانند.

▫️سوم. منافع: اگر آن دوتای اول، ذهنی هستند، این یکی کاملاً واقعی و عینی است: جایی در بیرون. قدرت، لذتبخش است. اعمال ِ قدرت، شیرین است. عُرف‌ستیزی، مدت‌هاست که «منافع» یک اقلیت را تأمین می‌کند. اصلاً دیگر سرقفلی پیدا کرده‌است. بودجه و پست و سازمان و مقام. این دیگر فقط بحث نظری نیست؛ ستیز با عرف، و تداوم‌اش، یک دکان است. نان و آب دارد. آنجا دیگر بحث استدلال و فکر نیست. بحث جیب است. اشتباه، جایی بود که عُرف‌ستیزی، پس از چهار دهه، دیگر فقط از جنس اعتقاد و باور و خیرخواهی ِ نابجا نیست: سودای سود است.

▪️اما «عرف‌ستیزی»، فقط جامعه را درب و داغان نمی‌کند. هیچ‌چیزی مثل عرف‌ستیزی، به عرف‌ستیز لطمه نمی‌زند. عُرف، خیلی قوی است. همه جا هست. جنسش هم از جنس ِ زندگی روزمره است: از جنس خوردن و پوشیدن و شنیدن و دوست داشتن. کسی می‌تواند با «ذائقه»ی یک جامعه بجنگد؟ مثلاً از فردا قرمه‌سبزی و دیزی را ممنوع کند؟ عرف‌ستیزی، عین ِ ممنوع کردن دیزی و قرمه‌سبزی برای یک جامعه است. شاید چند صباحی با زور و بگیر و ببند، دیزی ممنوع شود اما هم هزینه‌اش برای عرف‌ستیز فراوان است و هم به جایی نمی‌رسد.

▪️دود ِ اسپری فلفل مشهد، چشم همه را می‌سوزاند: حتی چشم ِ عُرف‌ستیز را.

راهیانه|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane
#عرف_ستیزی|#عرف|#جامعه|#از_رنجی_که_می‌بریم
Forwarded from راهیانه
♦️شهر ِعُرف، شهر ِ حاکمان♦️
(چطور شهرها از حال جامعه‌ها خبر می‌دهند؟)

▪️رفته‌بودم کُلن. به میله‌های پل ِ بزرگ شهر، تا چشم کار می‌کرد، قفل زده‌اند. قفل‌های عشق. هر زوج عاشقی، برای یادگاری رابطه‌شان، آمده‌اند و قفلی کنار بقیه قفل‌ها زده‌اند. یک حساب سرانگشتی کردم: حداقل یک میلیون قفل بود. یعنی دو میلیون آدم! چیزی در حدود دو برابر جمعیت کل شهر.

▪️آلمانی‌ها به نظم مشهورند دیگر. درست یا غلط. اما همین آلمانی‌های سخت‌گیر در نظم و انضباط و طراحی شهری، این نقطه از شهر را به حال خود گذاشته‌اند: قفل روی قفل. رنگ روی رنگ. شکل روی شکل. با اینکه وزن پل، چند برابر حالت عادی‌اش شده، اما نه شهرداری، نه پلیس، نه دولت ِ ایالتی، به خودش اجازه نداده ارّه بردارد و به جان قفل‌ها بیفتد. حداقل تا وقتی خطر جدی‌ای جان ِ شهروندان را تهدید نکند.

▪️در زوریخ، در مرکز شهر، موزیک گذاشته‌اند و می‌رقصند. یک جایی است درست در میدان مرکزی شهر. همان وسط. هر چند شب یک‌بار، یک بار عرب‌ها می‌آیند، یک‌بار اسپانیایی‌ها، یک روز مکزیکی‌ها، آهنگ می‌گذارند و هر طور دلشان می‌خواهد و تا وقتی دلشان می‌خواهد می‌رقصند. همان‌جا پریروز در دفاع از اوکراین، تجمع بود. و ماه قبل، در اعتراض به شهرداری، تحصن. نه پلیس مزاحم‌شان می‌شود و نه شهرداری. همه‌ی آن نظم و انضباط و قانونگرایی - واقعی یا کلیشه‌ی- سوییسی، اینجا تعطیل می‌شود.

▪️در همه‌ی این مثال‌ها، حکومت و دولت و دستگاه ِ رسمی، فضاهایی از شهر را به صاحبانش واگذار می‌کند. همان دولت و حکومت و شهرداری و پلیسی که در چیزهای دیگر، از تغییر بنای یک ساختمان تا ریختن زباله یا در شدن از چراغ قرمز، خیلی سخت‌گیر است. اما یک جاهایی از شهر، به مردم برگردانده می‌شود. به صاحبانش. به «عُرف».

▪️عرف چیست؟ عرف یعنی خواست ِ میانگین و اکثریت ِ افراد جامعه. خواستنی که تاریخ دارد و جا افتاده و برای مردم خواستنی و عادی است. در «شهر ِ مردم»، یک جاهای مهمی از شهر هست، که فقط «عُرف» صاحب آن است. خواست ِ مردم. ممکن است یک روز این عرف تغییر کند. دلشان بخواهد شمع روشن کنند و عزاداری کنند. یا دلشان بخواهد جمع شوند و به چیزی اعتراض کنند. یا دلشان بخواهد دور هم جمع شوند و بزنند و برقصند. یا جمع شوند و دعا بخوانند و عبادت کنند. به هر حال این جاها، آزاد ِ آزاد، و مال جامعه است.

▪️شهرهای ما اما، همه جا از آن ِ حاکمان است. تقریباً هیچ فضای شهری‌ ِ عمومی نمی‌شناسم که به «عُرف» واگذاشته‌شده‌باشد. به مردم. اگر آن فعالیت ِ عُرفی که آنجا اتفاق می‌افتد، با خواست ِ حاکمان بخواند، مشکلی نیست. اما اگر نخواند، به خواست حاکمان، از بالاترین سطح تا شهرداری، تصرف می‌شود و تعطیل. حرف ِ آخر چگونگی استفاده از فضاهای شهری را نه عُرف، که حاکمان می‌زنند. مقیاسش هم کل کشور و جامعه نیست. هر شهر است: عُرف هر شهر است که تعیین می‌کند چه چیزی باید در فضای عمومی انجام شود و چه چیزی نه. ممکن است چیزی که در قم یا یزد با عرف نخواند، در آبادان یا لنگرود شیراز، پسندیده و خواستنی باشد و بالعکس. باید گذاشت عُرف تعیین کند که در این فضاهای شهری ِ عمومی، چه کاری انجام شود.

▪️شاید بگویید که «قانون» چه می‌شود؟ قانون، در یک جامعه‌ی طبیعی، باید دنباله‌روی عُرف باشد. قانونی که با خواست ِ اکثریت ِ جامعه نخواند، ابزار ِ سرکوب است. وسیله‌ی انجام شدن ِ خواست ِ حاکمان. نمونه‌هایش هم فراوان بوده‌اند: از قانون ِ «آپارتاید» ِ ضدسیاهان در افریقای جنوبی، تا «کشف ِ حجاب اجباری ِ رضاشاهی» تا قوانین ِ ضد حق رأی زنان در همین سوییس تا پنجاه سال قبل. قطب‌نما، عُرف است. و قانون است که باید خودش را با عُرف، دوره به دوره تنظیم کند.

▪️اینطور است که با دیدن ِ اینکه چه کسی فضاهای شهری را اداره می‌کند، می‌شود فهمید آن جامعه، چقدر آزاد است؛ و شهرهای ما، شهرهای ِ حاکمان‌اند. نه شهر ِ عُرف. نه شهر ِ مردم. گرچه عُرف است که می‌ماند. "چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند".

راهیانه|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane
#جامعه‌شناسی_سفری|#شهر|#جامعه|#از_رنجی_که_میبریم
Forwarded from راهیانه
♦️طرد ِ نیکان♦️
(برای ِ اخراج ِرضا امیدی‌ها و سربلندی‌ امروزشان)

▪️از جلسه بیرون آمدیم. قبل‌تر نامش را از دوستان ماه، شنیده‌بودم. و تعریف منش و دانشش را. خودم را به نزدیکش رساندم و سر صحبت را باز کردم. از پارک‌وی، بیست دقیقه‌ای پیاده آمدیم تا ونک. شنیده‌بودم سال‌هاست برای بچه‌های برخی روستاهای دورافتاده‌ی بوشهر کتاب میفرستد. به هزینه‌ و انتخاب شخصی‌اش. هر چه سعی کردم کاری کنم که خودش بگوید، نگفت. از آن وجودهای عجیبی بود که اهل بیان نیستند. در سکوت، می‌سازند.

▪️"اسمم نباشد مهدی‌جان. جدی می‌گویم." این آخرین پیامش بود. بعد از ده‌ها پیامی که داده‌بود و داده بودم. تمام کارها با خودش بود. ایده‌ی کتاب را هم خودش داده بود. یکسال و نیم ِ تمام، متن‌ها را خوانده‌بود و نقد کرده‌بود و اصلاح کرده‌بود. تقریباً برخی از متن‌ها، بعد از سه یا چهار بار اصلاح، دیگر متن نویسنده‌ها نبودند؛ متن او بودند. حالا کتاب آماده بود. اما راضی نمی‌شد اسمش به عنوان ویراستار علمی و مدیر تیم روی جلد برود. پیام دادم: "رضا جان! تصمیم باقی‌اش با من است". و اسمش را به عنوان ویراستار علمی، روی جلد کتاب گذاشتم. تا مدت‌ها رنجیده بود.

▪️با خنده می‌گفت: "خیلی سخت‌گیرند!". شاگردش بود. از بچه‌های با سواد علوم‌اجتماعی. حرف او بود و کلاسهایش. می‌گفت خیلی از بچه‌ها از کلاسهایش فرار می‌کنند چون کلاسش، شبیه هیچ کلاس دیگری نیست؛ جدی، پر از تحلیل و یادگیری و کار. سخت هم نمره می‌دهد. برای خیلی از کلاس‌های دوره کارشناسی‌اش، با وسواسی عجیب، کلیپ‌های آموزشی پیدا می‌کند، ترجمه می‌کند، زیرنویس می‌کند و در کلاس نمایش می‌دهد. از نسل ِ آن‌ اساتیدی که در موردشان «شنیده‌ایم». از آن معلم‌های با وجدان.

▪️خبر آمد که: بالاخره رضا امیدی را هم از دانشگاه تهران اخراج کردند. تمام این تصویرها، و ده‌ها تصویر دیگر از رضا جلوی چشمم آمد. از کسی که در جلسات ِ رسمی، صدای جامعه بود. صدای خرد شدن استخوان‌های مردمش را می‌شنید و بر دوش می‌کشید و برایشان می‌جنگید. کسی که می‌داند چطور باید از اعداد و ارقام ِ بی‌جان، صدای رنج ِ مردم را شنید. کسی که در دوره‌ی کپی‌کاری‌ها و محافظه‌کاری‌ها، برای من نماد ِ منش و محتواست. کارشناس ِ با شرافت و معلم ِ تمام عیاری که حقیقتاً، مانند او را در علوم اجتماعی ایران به قدر انگشتان دو دست، ندیده‌ام. از آن‌هایی که انگار از قافله‌ی خوبان جا مانده‌است.

▪️خبرهای احراج، پشت سر هم می‌آمد. این خبر را که شنیدم، لبخند تلخی زدم و گفتم: "راحت شد". این سال‌ها فراوان آزار دیده‌بود. در سکوت. اما غمم شد. نه برای او. نان، بالاخره می‌آید. اما این بچه‌های ایرانند که محروم می‌شوند. این دانشگاه است که خالی می‌شود؛ پر از هیچ. پر از کاغذ و مدرک و لقب و جزوه و اطوار.

▪️خاطره‌ی عزیزی از نسل قبل یادم آمد. از دوران ِابتدای انقلاب و تصفیه‌ها و «انقلاب فرهنگی». گفته‌بود: بیرونم کردند. از ساختمان بیرون آمدم. صبح بود و آفتابی گرم روی صورتم بود. چشمهایم را بستم. با خودم گفتم: راه را می‌سازم. خودم را نمی‌بازم. و ساخت و نباخت. «عبدالحسین نیک‌گهر» شد. اویی که تمام اساتید داخل دانشگاه، حالا باید کتاب‌های ترجمه‌ی او را تدریس می‌کردند. این‌همه استاد/کارمند در آن دانشگاه وارد شدند و حقوق گرفتند و «استاد تمام» شدند و بازنشسته‌شدند. اما چه کسی نام ِ آن‌ها را امروز می‌داند؟ این نیگ‌گهرها و امیدی‌ها هستند که می‌مانند.

▪️امروز، کلید ِ در ِ دانشگاه، دست ِ دیگران است. اما کلیددار ِ عزّت، جامعه و تاریخ است: «تعزّ من تشاء»...

ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane
#دانشگاه|#جامعه|#ما|#از_رنجی_که_میبریم
Forwarded from اینکُجا - ایده نوشت های مهدی سلیمانیه (M)
♦️این خیمه‌های بی‌عباس♦️

▪️حدود بیست سال قبل بود. دانشجوی کارشناسی بودم. پدرم، مثل تمام عمر، کارشناس فرهنگی دانشگاهی دیگر بود. یادم هست یک روز از جلسه‌ای در دانشگاه شریف برمی‌گشت. می‌گفت یک جمع ِ عجیب از دانشجویان آنجا را دیده که با باقی دانشجویان فعال فرق‌هایی داشته‌اند. دنبال کار اجتماعی بوده‌اند. دنبال رفع مشکلات فقرا. می‌گفت مسأله‌شان سیاسی و انتخابات و این‌ها نبوده؛ توجهش به این جلب شده‌بود که این جمع، همه‌جور دانشجویی را هم جذب کرده‌بوده: مذهبی و غیرمذهبی، اصلاح‌طلب و اصولگرا، سیاسی و غیرسیاسی. و همه حول محور یک چیز: کم کردن دردهای مردم مستضعف. می‌گفت این جمع متفاوت، او را یاد جمع‌های خودشان پیش از انقلاب می‌انداخته. از طرحی می‌گفت که اسمش #کوچه‌گردان_عاشق بود: غذارسانی به نیازمندان توسط دانشجویان داوطلب. دردمند و کار گروهی‌کُن. در پی وصل. این اولین برخورد من با #جمعیت_امام_علی بود.

▪️پژوهشگاه فرهنگ و هنر و ارتباطات بودم. ماه رمضان بود. قرار شد مجموعه جلساتی را هماهنگ کنیم با عنوان"طردشدگان". جلساتی که بهانه‌ی رمضان، از "عدل" و عدالت اجتماعی بگوید. بگوید که نابرابری و بی‌عدالتی و فقر با جامعه چه می‌کند. بگوید که جامعه‌ی نابرابر، چطور کمرش می‌شکند. ترکیب شرکت‌کنندگان را این‌طور انتخاب کردیم: یک استاد دانشگاه مرتبط با موضوع، یک متخصص جوان حوزه فقر و نابرابری و یک فعال اجتماعی. جلسه اول، ترکیبش این شد: حسین راغفر، رضا امیدی و «شارمین میمندی‌نژاد» از #جمعیت_امام_علی. از نزدیک ندیده‌بودم‌ش. پر شور بود. عمیقاً درد داشت. جسور بود. به سختی‌های مسیری که پیموده بود و مسیری که در پیش داشت آگاه بود. شعار نمی‌داد. کلمه را کادوپیچی نمی‌کرد. نمی‌گفت تا فقط دیده‌شود. می‌گفت تا درد دیگری را روایت کند. کلمه‌هایش، انگار کوچکتر از کاری بود که انجام داده‌بود و می‌داد.

▪️با ذوق آمد: "مهدی ببین چی شد! تونستن نجاتش بدن!"
سرم را بالا آوردم و پرسیدم: "چی رو؟ کی؟"
گفت: "بابا اون پسری که محکوم به اعدام بود رو دیگه! همون ایده‌ی «#طفلان_مسلم» که بهت گفتم.. پول جمع می‌کردن برای نجات اون بچه‌ای که محکوم به اعدام بود. موفق شدن واقعن!
باورم نمی‌شد! حدود سیصد میلیون تومان ظرف فقط چند روز جمع کرده‌بودند؟!

▪️رفتم پایین. پسری شیک‌پوش بود با یک شاسی بلند سفید. دو پلاستیک پر از سفارش‌ها را آورده بود. افتاده و مهربان گفت: خدمت شما. کمی تعجب کرده بودم. از بچه‌های داوطلب #خانه‌های_ایرانی بود. خانه‌هایی که جمعیت درست کرده‌بود در مولوی و لب خط و خاک‌سفید و پاکدشت تا زنان سرپرست خانوار ِ جامانده از هر کجا، مشغول کار شوند. محصولات غذایی نیمه آماده درست می‌کردند. داوطلب‌های دانشجو، با ماشین‌های خودشان روزهای جمعه، سفارش‌ها را می‌آوردند. گفتم: "دست شما درد نکند. پولش؟" گفت: "بی‌زحمت بریزید به همان شماره کارت روی فیش. خداحافظ." تا رفتنش منتظر ماندم. به این فکر می‌کردم که چه مجموعه‌ای می‌تواند چنین معجزه‌ای را واقعن محقق کند؟ پسری دانشجو و جوان با ماشین شاسی بلند، روز تعطیل، از پاکدشت به درب خانه‌ی ما؟ در چه دوره‌ای؟ دوره‌ی فردگرایی و خودخواهی و کلاه خود را بچسب.. اما این کار را کرده‌بودند: بچه‌های #جمعیت_امام_علی


▪️خبر کوتاه است: شارمین میمندی‌نژاد و چند نفر از مسوولین جمعیت را دستگیر کرده‌اند. دفتر جمعیت پلمپ شده است. خیمه‌ها، تشنه‌اند.

https://media.mehrnews.com/d/2015/07/16/3/1768124.jpg?ts=1486462047399

#از_رنجی_که_میبریم

اینکجا
ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه
@inkojaa
Forwarded from اینکُجا - ایده نوشت های مهدی سلیمانیه (M)
♦️نخبگان علیه جامعه♦️
[سه روایت ِ واقعی]

▪️پرده اول
پزشکی حاذق، با شرافت و مدرس دانشگاه است. خودش در دانشگاه به سایر پزشکان، دروس مربوط به خطاهای پزشکی را تدریس می‌کند. چندی قبل، در یکی از همان کلاس‌ها، از ناحیه شکم دچار درد شدید می‌شود و به بیمارستان می‌برندش. مشکلش را آپاندیسیت تشخیص می‌دهند. پزشکی که باید برای معالجه می‌آمده، با حدود ده ساعت تأخیر می‌آید! در حالی که هر ساعت امکان مرگ برای پزشک اول بوده. در این بیش از ده ساعت قبل و سپس پس از عمل، به گفته پزشکی که حالا خود در موقعیت بیمار قرار گرفته بوده، ده‌ها خطای پزشکی محرز از سوی پزشک مربوطه اتفاق می‌افتد. در نهایت او با شانسی فوق‌العاده و علیرغم این خطاها و کوتاهی‌های مکرر، زنده می‌ماند و مرخص می‌شود. به رییس بیمارستان شکایت می‌کند. می‌گویند که پزشک مورد نظر چندین مورد دیگر از همین خطاها و بی‌مبالاتی‌ها داشته‌است اما کاری از آن‌ها ساخته نیست. از او می‌خواهند که حالا که زنده مانده، فراموش کند. او فراموش نمی‌کند. به قوه قضاییه شکایت می‌کند. پس از چندین ماه پیگیری و هزینه‌های زمانی و توانی و دوندگی‌های فراوان، قاضی پرونده را به شورایی از پزشکان قانونی ارجاع می‌دهد. در آن شورا پس از بررسی، پزشک خطاکار را تبرئه می‌کنند. چرا؟ پیگیری می‌کند: می‌گویند چون تنها در دوحالت امکان محکومیت پزشک هست: مرگ بیمار یا نقص عضو. او دچار هیچکدام نیست! فقط چون شانس آورده است. مجدداً درخواست تجدید نظر و چندین ماه دوندگی و هزینه و پیگیری. پزشکان شورای تجدید نظر دوم هم همین نظر را می‌دهند. تازه در صورتی که پزشک خطاکار محکوم شود چه اتفاقی برای او می‌افتد؟ تقریباً تمامی پزشکان - مانند برخی دیگر از اقشار چون مهندسین - بیمه مسوولیت هستند و در نهایت، خسارت یا دیه از بیمه پرداخت می‌شود و تمام. تمام!

▪️پرده دوم
جراح ماهر با بیش از ده سال سابقه کار است. طبق قوانین پزشکی کانادا، توضیحات کامل در مورد عمل، ویژگی‌هایش و عواقب احتمالی‌اش باید حتماً "یک روز قبل" از عمل توسط خود جراح به بیمار داده‌شود. او شب، دیرهنگام از بیمارستان به خانه رسیده که یادش می‌آید فردا عمل جراحی دارد. قانوناً باید به بیمارستان برگردد و به بیمار توضیح دهد. با خودش فکر می‌کند امروز با فردا چه فرقی دارد؟ خسته است. می‌خوابد. فردا صبح به بیمارستان می‌رود و توضیحات کامل را به بیمار می‌دهد. ساعتی قبل از عمل، رییس بخش مطابق روال، با بیمار ملاقات می‌کند و به او می‌گوید: "همان‌طور که دکتر ... دیروز به شما توضیح دادند..." بیمار می‌گوید: دکتر... دیروز توضیح ندادند، امروز صبح توضیحات را به من داده‌اند. چه اتفاقی می‌افتد؟ پروانه پزشکی آن جراح "برای همیشه" و در تمامی کانادا از اعتبار ساقط می‌شود و او امکان طبابت را در تمام کشور از دست می‌دهد.

▪️پرده سوم
عمل سزارین دارد. همکاران پزشکش در کانادا بیش از یکساعت عمل را طول می‌دهند. او اما در حدود بیست دقیقه عمل را تمام می‌کند. خوشحال است. به نظرش در زمان و هزینه صرفه‌جویی شده است. به خانه می‌رود. با او از بیمارستان تماس می‌گیرند. در دلش خوشحال است: حتماً برای تشکر از سرعت عمل من است. به بیمارستان احضارش می‌کنند. مدیر بیمارستان و تیم نظارتی از او سؤالاتی دارند: آیا پیش از اتمام سزارین، مواردی دیگر را که می‌تواند احتمالات خطری برای زن وضع حمل کننده ایجاد کند به دقت بررسی کرده‌است؟ نه. نکرده. او را اخراج میکنند و پرونده طبابت او باطل می‌شود.


▪️تمام وضعیت امروز ما، محصول سیاست نیست. بخشی از آن محصول عدم وجود ساختارهای نظارتی دقیق و عادلانه است. هم در نهاد پزشکی و هم در نهاد قضاوت. بخشی محصول ظلم نخبگان به مردمان‌ خودشان است. کم گذاشتن‌ها، خیانت‌ها، استثمارها، ... . همان‌ها که گاه خودشان در کلام، منتقد و معترض به عملکردهای سیاسی‌ هستند اما در انجام وظایف، جان دیگران را به هیچ می‌گیرند.

▪️آن پزشک ِ حاذق ِ با شرافت، هنوز از پای ننشسته‌است. برای بار سوم و آخرین بار درخواست تجدید نظر داده‌است. نه برای خودش. برای دفاع از جامعه‌اش. چون می‌داند که جان، جان است.

#کنشگری
#جامعه
#از_رنجی_که_میبریم
#نخبگان_ضد_جامعه

اینکجا
@Inkojaa
ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه
Forwarded from اینکُجا - ایده نوشت های مهدی سلیمانیه (M)
♦️همراه ِ زمستانم باش♦️

▪️قاب 1:
- آقا کرایه مگه چنده؟
+ 2100 خانم.
- من دو و دویست دادم.
+ ندارم خانم. داری صدی بده.
- ندارم آقا. وظیفه من نیست که صدی بدم. شما راننده‌ای.
+ بانک که نیستم. شما وظیفه‌ی من رو تعیین نمیکنی.


▪️قاب 2:
کنار خیابان، پسر کوچک زانو زده. دستش در دست مرد جوان است. پسر از کودکان کار است. حدود 11، 12 ساله. مثل ابر بهار اشک می‌ریزد. پسر جوان، عکس رادیولوژی به دست، عصبانی محکم مچ دستش را گرفته است. دارد با تلفن صحبت میکند:
- بله آقا. سر گاندی. چند تا بودن در رفتن. من یکی‌شون رو گرفتم. بله؟
+ چی شده آقا؟ [خانمی می‌پرسد]
- هیچ چی خانم. بفرمایید. بفرمایید.
+ یعنی چی هیچ چی؟ خب مچ دستش رو ول کن آقا [خانم میانسال دیگر می‌گوید]
- ول کنم؟ کیفم رو زدن.
+ کی؟ این بچه؟
- این نه. ولی یکی از اینا.
+ مطمئنین؟
- حالا زنگ زدم پلیس. اینا باندن. دزدن. باید تحویل‌شون داد آدم شن.
+ عزیزجان ول کن دستش رو. شکوندی دستش رو!
- به شما چه؟ میدونی چند تا تراول بوده توی کیفم؟ همه رو زدن! اصلاً حتمن شما هم جزء باندشون هستی!

▪️حال جامعه بد است. فشار روی جامعه زیاد شده است. حضرات یا از بهبود امور بازمانده‌اند، یا مسیر غلطی را به لجبازی ادامه می‌دهند. مسیری که هزینه‌اش را جامعه می‌پردازد. از کجا؟ از طاقت نداشته‌اش. حالا فشارها و ناامیدی‌ها، تنش‌ها را روز به روز بیشتر به سمت جامعه می‌کشاند. جنگ مدام جامعه علیه جامعه. در خانه، در آپارتمان، در تاکسی، در صف، در مترو، در خیابان..

▪️چه باید کرد؟ این دوره را باید گذراند. از یک‌سو مطالبه و تکرار مطالبه از بالانشین‌ها، از مدیران، از دولت، از حاکمیت. مطالبه عقلانیت. مطالبه ادای حق جامعه. مطالبه جسارت در اصلاح امور. مطالبه شفافیت. ... اما ما خودمان، این پایین، باید هوای هم را داشته‌باشیم. این دوره سخت، مراعات بیشتری می‌خواهد: به هم سخت نگیریم. از صد و دویست تومان بگذریم. از این دست که بدهیم، از آن دست می‌گیریم. از هم تشکر کنیم: کاری را اگر برایمان کسی به لطف کرد، بی‌صدا نگذریم. تشکر کنیم. تشکر، خوبی را مکرر می‌کند. امکانش را بیشتر می‌کند.

▪️این دوره‌ی سخت را کنارِ هم باید بگذرانیم. این زمستان، دست‌های گرم من و تو را می‌خواهد. اگر آن بالا، صدایمان حالا چندان شنیده نمی‌شود، اگر گوش‌هایشان حالا بدهکار نیست، اگر غمخواری پیدا نمی‌شود، غمخوارِ هم باشیم. به هم تکیه بدهیم. درمانِ هم باشیم. سوز زمستان، اینطور کمتر می‌شود. باور کنیم.

اینکجا
ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه
@inkojaa

#جامعه
#از_رنجی_که_می‌بریم
Forwarded from اینکُجا - ایده نوشت های مهدی سلیمانیه (M)
♦️ناگهان، فریاد!♦️
(در زمینه‌های غافلگیری نسبی نخبگان از اعتراضات اخیر خیابانی)

1
سارا شریعتی در سخنرانی اخیرش، بر روی نکته‌ای دست گذاشته‌است که در کمتر از 24 ساعت شاید بتوان مصادیقی از آن را در سطح جامعه مشاهده کرد: او از غفلتی بزرگ در جوامع اسلامی و ایران سخن می‌گوید و نسبت به این «غفلت بزرگ» هشدار می‌دهد. غفلت ِ روشنفکران و نهاد دین از موضوع فقر و نابرابری‌های اجتماعی. غفلتی که روشنفکران را از تحولات واقعی اجتماعی و آنچه جامعه را رنج می‌دهد دور کرده و به بحث‌ بر سر متن مقدس و هرمنوتیک و سیاست و سایر بحث‌ها کشانده‌است. چهره‌هایی چون طالقانی، محمدباقر صدر، موسی صدر و شریعتی و حتی مطهری که به موضوع اقتصاد و نابرابری اجتماعی به عنوان موضوعی مهم توجه داشته‌اند و جریانات دینی و غیردینی روشنفکری که «درد»های محسوس جامعه - از بی‌عدالتی تا اشتغال و از فساد اقتصادی تا اختلاس- را فهمیده و فریاد زده‌اند، به حاشیه رفته‌اند و غایب‌اند. در چنین فضایی، او هشدار می‌دهد که جامعه ما را غافلگیر خواهد کرد: ظهور داعش، غافلگیری بزرگی بود که در همین بستر اتفاق افتاد. جامعه‌هایی که تریبونی را در میان نخبگان‌شان نمی‌بینند که رنج واقعی آنان را فریاد کنند، حتی به سمت مدعیانی چون داعش می‌روند که در ظاهر، فریادگر رنج‌های آنان باشند.

2
تجمعاتی در شهرهای مختلف کشور در اعتراض به نابرابری و فشار اقتصادی و فساد اداری برگزار شده‌است. دولت، از توطئه‌ای سازمان‌یافته علیه خودش می‌گوید و حاکمیت و اصولگرایان از تندروی‌ها گلایه می‌کنند. اما آنچه مشخص است، همه غافلگیر شده‌اند. چه آنطور که جهانگیری می‌گوید، این توطئه‌ای سازمان‌یافته از سوی مخالفین دولت روحانی باشد و چه این اعتراضات، خودجوش و برآمده از اعماق جامعه، تفاوتی در اصل ماجرا ندارد. در زمانه‌ای که جامعه‌ بی‌پناه و بی‌تریبون مانده و نخبگان جامعه، از روشنفکران و دانشگاهیان تا حوزویان و سایر نهادهای مدنی، هر یک به دلیل و منفعت و غلفتی، در سکوت به سر می‌برند و فریادگر وضعیت بحرانی جامعه نیستند، زمینه برای خیزش غافلگیرانه‌ی جامعه وجود دارد. جامعه‌ای که تلاش می‌کند از خود در برابر این وضعیت ِ غیرقابل تحمل دفاع کند. بخواهیم یا نخواهیم، دسیسه یا توطئه یا زیاده‌روی، هر چه که هست، این صدای جامعه است. صدایی که به تعبیر دکتر محسن گودرزی و عباس عبدی، در کتاب‌شان با عنوان «صدایی که شنیده‌ نشد»، باید آن را هر چه زودتر شنید و علاجش کرد. شاید که فردا دیر باشد.

3
این تجمعات که این بار نه از تهران، که از سایر شهرها آغاز شده، به استناد شواهدی که تا اینجا از رسانه‌های اجتماعی به دست می‌رسد، متکثر و سر در گم است. شعارها، طیفی وسیع از خواسته‌ها و ایده‌آل‌ها را نمایندگی می‌کنند. وقتی که این نارضایتی اجتماعی گسترده از وضعیت نابرابری‌های اجتماعی و عدم کارآیی اقتصادی کلی سیستم، نماینده‌ و سخنگویان خود را در میان نخبگان نمی‌یابد، ممکن است اشکالی بیابد که لزوماً منطبق بر عقلانیت و صلاح و مصلحت نیز نباشد. نمونه‌اش اقدامات مخرب و غیرقابل دفاع برخی جوانان در آتش‌زدن مکان‌های عمومی در ماه‌های اخیر است که ظاهراً تحت تأثیر القائات فردی ناآگاه از بیرون از مرزها دست به این اقدامات می‌زنند. اما وقتی نخبگان جامعه، تریبون دردهای جامعه نباشند و یا حاکمیت صدای دلسوزانی که با تمام هزینه‌ها، از رنج مستضعفین و فساد جاری در تمام بدنه‌ی حاکمیتی گفتند را به حصر و حبس و احضار پاسخ بگوید، نمی‌توان انتظار داشت که خشم انباشت‌شده از این بی‌عدالتی و ناکارآیی، لزوماً در مسیرهای عقلانی حرکت کند. وضعیتی که کل جامعه را دچار خسران می‌کند.

4
اندک دلسوزان ِ آزاده، همچنان بر امکان فائق آمدن بر بحران نابرابری‌های اجتماعی و بی‌عدالتی‌های اقتصادی و فقر تأکید می‌کنند. فرصت باقی است. یادمان باشد جامعه‌ی مستأصل ِ در حال غرق شدن، به هر شاخه‌ای دست می‌اندازد. نگذاریم جامعه‌ای چنین با نجابت، بی‌پناه بماند و احساس استیصال و درماندگی کند. صدای جامعه باشیم. این دسیسه نیست. صدای جامعه را بشنوید.

#جامعه
#از_رنجی_که_میبریم

اینکجا
ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه
@inkojaa
Forwarded from اینکُجا - ایده نوشت های مهدی سلیمانیه (M)
♦️چرا خود را می‌کشند؟♦️
(فرضی ناپخته و ابتدایی در مورد یکی از دلایل احتمالی خودکشی دختران اصفهانی)

▫️بخش دوم: طرح فرضیه

5
دورکیم در مطالعه‌اش در مورد خودکشی، توجه ما را به چندین عامل ساختاری و چندی وضعیت متفاوت اجتماعی جلب می‌کند. من در اینجا قصد توضیح نظریه‌ی دورکیم در مورد خودکشی را ندارم. اما یکی از عواملی که دورکیم در نظریه‌اش در مورد خودکشی مطرح می‌کند، بحث "همبستگی اجتماعی" است.

6
از نظر دورکیم، در شرایطی خاص، همبستگی اجتماعی در جوامع افت می‌کند. به زبان ساده، انسان‌ها احساس می‌کنند رها شده‌اند. عُلقه‌ها و بندهایی که آنان را به یکدیگر وصل می‌کند از بین رفته یا ضعیف شده است. در چنین وضعیتی، انسان به سمت خودکشی تمایل بیشتری پیدا می‌کند. خانواده در این میان نقش اساسی و چشمگیری را در نتایج تحقیق دورکیم ایفا می‌کند: تحقیقات او نشان می‌دادند که افراد متأهل کمتر از افراد مجرد خودکشی می‌کنند. بعدها موریس هالبواکس جامعه‌شناس دیگر فرانسوی نشان داد که حتی میان تعداد فرزند و تمایل به خودکشی نیز نسبتی عکس وجود دارد.

7
این علقه‌ها و بندهای نگه‌دارنده و محافظ، تنها محدود و منحصر به خانواده نیست. جامعه‌ی بزرگتر هم در این میان نقش اساسی دارد: نهادهای اجتماعی، شبکه روابط قوی و دوستانه، دین و ... هالبواکس بعدها نشان داد که میان احتمال اقدام به خودکشی و کمیت (فراوانی) و کیفیت (عمق، چگالی، شدت) روابط اجتماعی افراد رابطه معکوس وجود دارد. یعنی هر چه افراد روابط بیشتر و عمیق‌تری داشته‌باشند، تمایل کمتری به خودکشی پیدا می‌کنند و بالعکس.

8
در مورد فیلمی که از دختران اصفهانی دیدم، آن‌چه احساس می‌کردم، احساس عدم وابستگی این دو به جامعه بود. حتی در مورد نزدیک‌ترین روابط خانوادگی (نظیر برادر و مادر ِ آن هم در موقعیت بارداری)، احساس همبستگی جدی و غیرقابل قطع احساس نمی‌کردم. تردید در باورهای دینی سنتی - که خود را در قالب کلماتی طنزگونه و تردید آمیز در مورد برزخ و دوزخ بهشت - مطرح می‌شد، بندی دیگر از بندهای ارتباطی این دو با جامعه را سست نشان می‌داد. بندهایی که فرد را در شبکه‌ای حفاظت‌کننده نگه دارد و جلوی رها شدن آن‌ها را از این بدنه بگیرد.

9
اگر احتمال صحت این گزاره درست باشد و تنها "بخشی" از این واقعه را بتوان به این عامل منتسب کرد، آن وقت اشتباه مسلم آن است که این واقعه را به تصمیمی فردی، شرایطی صرفاً خانوادگی و بازی‌های موهوم رایانه‌ای تقلیل دهیم. جامعه‌ای که همبستگی اجتماعی‌اش را تضعیف‌شده می‌بیند، باورهای دیندارانه‌ی سنتی‌اش رو به افول است، شکاف نسلی رو به افزایشی دارد، سرمایه‌ی اجتماعی‌اش در سطح کلان در وضعیت نزدیک به بحران است، حاکمیت سیاسی‌اش فرسنگ‌ها با درک خطر و به رسمیت شناختن واقعیت‌های مهیب اتفاق افتاده و در حال وقوع فاصله دارد و به جای دینداری سنتی در حال افول، نظام اخلاقی جدیدی جایگزین نشده‌است، طبیعی است که فرزندان دلبند خود را یک به یک و به اشکال مختلف به نابودی بسپارد.

10
خودکشی، تصمیم یک فرد نیست. نتیجه‌ی وضعیت ِ کلی ِ پنهان و پیدای یک جامعه است. زنگ‌های خطر مدتهاست به صدا درآمده‌اند. جدی بگیریم.

ویدئوی مورد اشاره در متن از آخرین لحظات پیش از خودکشی دو دختر اصفهانی: 👈 ویدیو: https://t.me/BBToday/11406

#از_رنجی_که_می‌بریم
#جامعه‌شناسی
#خودکشی

کانال اینکُجا
@inkojaa
ایده نوشت های مهدی سلیمانیه
More