«آخرین انار دنیا» را تازه تمام کردهام؛ با همه تلخیهایش حس خوبی داشت شبیه طعم متفاوت انارهای شیراز، وقتی در حاشیه قصرالدشت با ذوق زیبای فروشندهها با دقت یک هندسهدان روی هم چیده شدهاند، با زمینه دیوارهای کاهگلی و نوری موضعی که انگار خواسته باشند بازیگران اصلی این نمایش را پررنگتر کنند.
بلافاصله دوستی کتابی هدیه میدهد و با توصیفی از ژانر «ناداستان» تهییجم میکند، چنانکه مهمانان که پا را از اتاق بیرون گذاشتند، خواندنش را آغاز میکنم.
فصل اول را همانجا تمام میکنم: «وقتی زمان در پاشوپاتینات ناگهان ایستاد».
جذاب است و میخواهم به سراغ فصل دوم بروم که قرارهای پی در پی امروز نمیگذارند.
هنوز در حال مرور لحظات جذاب کتاب هستم که خواهرم پیشنهادی میفرستد. فیدیبو من و او مشترک است، پیام میدهد که چرا از «قیطریه تا اورنجکانتی» را نمیخوانی
کمی فکر میکنم تا یادم میآید که کتاب صدر را میگوید و باز یادم میآید که آن کتاب در کنار بادبادکباز و.. را در فهرست کتابهای ممنوعه خودم گذاشتهام؛ به خاطر تلخیشان.
بعد در پیام دیگری اضافه میکند البته برای «وقتی که خیلی حالت بد نیست...»!
گویا خواهرم فکر کرده سفر تابستانیام خیلی خوش گذشته و حالا باید تاوان آن را بدهم.
دلیلش را نمیپرسم اما با خودم میگویم «حالم خیلی بد نیست؟»
اطرافم را نگاه میکنم: پر از ماتم است!
آدمهایی که در خاورمیانه برای همیشه پرپر میشوند و من صرفا در صفحه تلگرام که این روزها قاصد مرگ است، آنها را شماره میکنم؛ لبنان امروز ۳۰۰ ؛ حالا ۴۰۰ و بعد ۵۰۰ .. .
و همزمان در اینجا، در معدنی در طبس، که من آن را صرفا با کویر میشناسمش؛ یادآور سفرهای سالهای دور به سوی مشهد. حالا با انفجاری مرگبار و خونین، آدمهایی پرپر شدهاند: ابتدا ۲۰، ۳۰ و بعد ۵۰...
واحد این شمارهها «تن» است، هر کدامشان نازنینان گروهی دیگر هستند و... آه.
بس است. فکر کردن را تمام میکنم.
با همه این ماتمها، به سراغ کتاب میروم؛ درست مثل زمانیکه استخوانتان از ضربهای شدید آسیب دیده و با لمسش، تنتان ریش میشود اما هر بار دیوانهوار برای اطمینان از تداوم درد، به آن دست میزنید؛ یا وررفتن بیمارگونه با زخم بزرگ روی ساق پا یا دست، که هر بار زخم را تازه میکند.
به سراغ کتاب میروم و..
زهرش از همان آغاز در کامم مینشیند؛ حالم را بد میکند اما آنقدر جذاب هست که یک نفس آن را پیش ببرم. شاید هم میترسم که اگر آن را به زمین بگذارم، دیگر هرگز به سراغش نیایم.
تمام که میشود، حوصله هیچ چیز و هیچ کاری ندارم. در خانه میمانم..
دوباره به صدر که فکر میکنم، یادم میافتد مدتهاست که هیچ فوتبالی ندیدهام؛ حتی خواهرزادههایم هم دیگر برنامه بازیهای مهم را برایم ارسال نمیکنند. با خودم میاندیشم هیچوقت عاشق فوتبال نبودهام، ادای آن را درآوردهام تا بهانهای برای انتظار و لذتبردن داشته باشیم، بهانهای به نهایت پوچ و بیمعنا. اما زندگی در ابعاد مادی آن، مگر چیزی جز مجموعه همین لذتهای بیمعناست؟ نمیدانم؛ اما میروم دوباره برنامه مسابقات فوتبال را بررسی کنم..
@baqeri_yaser