هردو شروع کردن به خندیدن و سیریوس جیمز رو کشید پایین روی چمن و کشتی گرفتن. کنارشون، ریموس با یه آه ایستاد و رفت کنار تا پیش پیتر بشینه. به نظر نمیومد هیچوقت مشتاق باشه که تو دعواهای اونا شرکت کنه.
پیتر و ریموس به گپ زدن تو سایه درخت ادامه دادن، ولی سیریوس به اونا توجهی نکرد و تمام تلاشش رو کرد تا دوستش رو روی چمن زمین گیر کنه. جیمز ازش بزرگتر بود و (اگرچه سیریوس قبول نمیکرد) یکم قویتر، ولی اون به جنگیدن تحت چیزی که خودش "شرایط شرافتمندانه" مینامید اعتقاد داشت. سیریوس فکر میکرد جنگ، جنگه و هیچ مشکلی با پرت کردن خاک یا استفاده از یه آرنج تیز و به جا وقتی لازم بود نداشت.
تازه داشت سعی میکرد عینک جیمز رو از صورتش بندازه که پیتر پرید بالا و صداشون کرد. «بچهها!»
با هیجان جیغ زد: «یه ایده دارم!»
«پشمام!» هردو خشکشون زد. جیمز تو یه قفل گردن گرفته بودش، ولی سیریوس سعی داشت با استفاده از مچ پاش دوستش رو زمین بزنه و تعادل هردوشون رو بهم بزنه. جیمز که هنوز آرنجش دور گردن سیریوس بود پرسید: «حالت خوبه، پتیگرو؟»
«چمن!» پیتر با قدم زدن و غر زدن گفت، «بزرگترین بوم نقاشیه، و لازم نیست دائمی باشه، میتونه... اگه از یه معجون رشد سریع استفاده کنیم...»
وقتی که نقشه پیتر داشت منطقی میشد سیریوس با خودش شروع کرد به لبخند زدن...
* * *
اونا دو هفته وقت داشتن تا برنامهریزی کنن—پیتر و جیمز مسئول جمعآوری وسایل بودن، در حالی که سیریوس و ریموس وقتشون رو صرف تحقیق در مورد وردهایی که لازم داشتن کردن. پیدا کردن وردهای تغییر رنگ خیلی سخت نبود، و وقتی قلقش دستت میومد خیلی آسون بود. وقتی داشتن آخرین ماموریت سالشون رو سازماندهی میکردن، غارتگران فهمیدن که همشون امتحاناتشون رو قبول شدن—حتی پیتر. سیریوس تو همه کلاساش نمرههای بالا گرفته بود و تو نصف درسها از جیمز جلو زده بود. تو تغییر شکل اول شد و سعی کرد نشون نده چقدر از این بابت خوشحاله. همچنین یکم تعجب کرد وقتی فهمید که ریموس تو وردها و تاریخ جادو (جایی که اول شده بود) ازش جلو زده؛ به نظر میرسید لوپین مدام سطوح جدیدی از نبوغ رو آشکار میکنه.
توی آخرین شبشون در هاگوارتز، چهار پسر زیر شنل نامرئی جیمز جمع شدن و وقتی همه خواب بودن رفتن بیرون تو محوطه.
«آخ! اون پای من بود!»
«ببخشید!»
«هیچی نمیبینم.»
«بیرون تاریکه، احمق.»
«آی! اون پای من بود لگد کردی!»