«میشه دیگه شنلو در بیاریم؟»
«آره، فکر کنم دیگه میشه...»
سیریوس که از شنل آزاد شده بود، یه نفس عمیق از هوای تازه تابستون کشید. برگشت تا به دوستاش نگاه کنه—پیتر و ریموس یه کیسه پر از دونههای گل ادریسی دستشون بود و جیمز داشت شنلو زیر بغلش تا میکرد.
جیمز گفت: «خب.» و رفت سر اصل مطلب، «قرار شد بنویسیم 'با عشق' یا 'از طرف'؟»
پیتر گفت: «از طرف.»
سیریوس پوفی کرد. «من 'عشق' رو ترجیح میدم.»
جیمز با شیطنت گفت: «آخی، معلومه که تو ترجیح میدی، بلک.» و دستشو دراز کرد تا موهاشو بهم بریزه. سیریوس اخم کرد و جاخالی داد. «پس 'عشق' باشه. بزنید بریم بچهها، وقت کاره!»
یه ساعت طول کشید تا کیسهی دونهها رو خالی کنن، جیمز جلو میرفت و ریموس پشت سرشون، معجون رشد سریع رو روی مسیری که درست کرده بودن میپاشید.
جیمز در حالی که به دونههایی که روی زمین پخش شده بودن نگاه میکرد، پرسید: «مطمئنیم همه چیزو درست نوشتیم؟»
سیریوس اشاره کرد: «دیگه دیره، نگاه کن، بهتره بریم، خورشید داره طلوع می کنه.» و به آسمون اشاره کرد، جایی که رنگ صورتی کم کم داشت روی افق پخش میشد.
«ورد تغییر رنگ، سریع!»
ریموس در حالی که آخرین شیشه معجون رو خالی میکرد، گفت: «من قبلاً انجامش دادم، وقتی هنوز تو کیسه بودن.»
سیریوس لبخندی زد. «چه فکر خوبی، لوپین!» و به شونه پسر دیگه زد، «میدونستم تو منطقی ترینشونی.»
جیمز در حالی که به آسمون خیره شده بود، گفت: «هنوز نریم، نگاه کن، میتونیم طلوع خورشید رو تماشا کنیم.»
سیریوس خندید، «مرلین، تو چه بچه سوسولی هستی.»
اما با بقیه ایستاد و با حیرت ساکت تماشا کرد که رنگ صورتی عمیقتر میشه و به نارنجی تبدیل میشه. خورشید با پیروزی بالای دریاچه طلوع کرد، انعکاسش به صورت طلایی روی آب میدرخشید و نارنجی تیره به زرد روشنتری تبدیل شد که نشانهای از آبی داشت.
جیمز در حالی که عینکش با نور منعکس شده خورشید میدرخشید، لبخندی زد و دستاشو دور سیریوس و پیتر انداخت. «سال دیگه بهتر هم میشه رفقا.»
سیریوس هم بهش لبخند زد، سینهش تنگ شده بود وقتی که نور رو میدید که روی صورت بهترین دوستاش و دیوارهای قلعه که خیلی زود خونهش شده بود، میشکست.
وقتی به سالن اجتماعات برگشتن، همه ساکتتر بودن، تقریبا یادشون رفته بود که شنل رو دوباره بپوشن. توی برج گریفیندور، جیمز و پیتر توی تختهاشون مچاله شدن و پردهها رو کشیدن تا جلوی نور خورشید رو بگیرن. سیریوس خمیازه کشید، آرزو میکرد که اونم میتونست همین کارو بکنه—اما هنوز شروع به جمع کردن وسایلش نکرده بود و قطار تا چند ساعت دیگه حرکت میکرد. آهی کشید و شروع کرد به ریختن بینظم وسایل توی چمدونش.