#مازیار_عارفانیدچارِ مارادونای بعدِ انگلیس
رونده رو به بادِ وحش و
مبتلا به دست خُدا
بعدِ شصت و چند متر زیگزاگ دویدن از صفِ شیاطین و شیلتون
موافقی به بازیافتِ تن
یا بسنده به همین تیمارستان کنیم؟
دست نزن به جمجمهام
چشمک بزن برام و بیا سویههای نمادین نور خاموش کنیم پر از حذفِ حرف
که اون طرف که میگن همهچی خاکستریست، خیلی ساکته با میلیاردها اسکلت!
که آخه جز نعشِ مطهر چیست لااُبالیِ سردخانه با اخمِ تُرش؟
هر وقت نگران من شدی صدایم کن
الف
لام
میم
بسم الله الرحمن الرحیم
کبریتم آرزوست
تکرار کبریتم آرزوست
سیگار توی تاریکی و لذیذترم آرزوست وقت ِ پریدن از بلندی و
بیرون جهیدن از خوشههای احمقِ یک خانواده طی قرنِ دوزخی
و سالهای اخیرِ انزوا، چه حالی میده بوسهی مردگان بی ماریجوانا
یکجور بهشتِ عوضی هست که ما بهش میگیم شهر
که پرتگاههای خودش رو آفریده برای لذت بردن از نوشیدنیهای شرق
[شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی؟]
یک جور وضعِ مطلوبِ دردناک برای طبقهی متوسطِ آبرومند پر از فاحشگانِ معصوم
که روزی از عهد جدید، زبان، نازا به آیهخوانی رفت خواهد در آمریکای سرخپوست
و یک پیامِ جدید از خدای تمدن خواهد آورد که بسه دیگه عزیزانِ من:
ما بگا رفتیم
و سینه، بیشیر، آمادهی تپیدن بود خواهد تُند به مادری
حالا که شب، چراغهای خانه روشن میگذاریم فقط بخاطر هجوم حشرات
مسأله چیزی شبیه دست است در نشئهی بیکران
که صدا میآید ماغ از خرابهها
منم خرابم
چرا؟!
چون به گریهام انداختهاند وقتِ تزریق
وقتِ ماهیچه
آقایان اباذری و سیدجواد!
و میخندم فورن از آنجا که روزی عشق میورزید پدرم به شریعتی
تا خودِ انتزاعیِ خودم، وسطِ یک بحثِ خانوادگی
انگشتهام کجاست اجازه بگیرم از قوم برای هجر
و تهوعِ در طولِ راه؟
بفرما نایلونِ مرغوب، مخصوصِ جوامعِ بسته با لُعبتکان چندهزارساله
بفرما سطلِ مخصوص موی و ناخن
ما که آمادهایم دیهگو
ولی تو آرماندو
تو
ایدهت چیه برای خروج از این غار افلاطون جز سکس با زٓنای سن بالا؟
ایدهت چیه جز سقوط آرژانتین از پلههای جهان
جز کوکائینِ تیترها و گریهی اون بچهای که میخواست اولین جامجهانی رو با تو تجربه کنه لعنتی اما نمیدونست اصلن دوپینگ چیه و هنوز دوست داره بشنوه آلکسی لالاس چطور گیتار میزنه در یک شرابخانهی دور؟
ای بٓلوای مکرر
دستِ خدا کجاست که ما را مثل مهرههای شطرنج بچیند روی صفحهات
چرا؟
چرا میخندم و حالیام نیست؟
لبریزِ ودکای چهارشنبه، مست و مصطفا
مست و عقیل
مست و الغوث الغوث
آوازهخوانم که وِل و وِلو بگردم در و دربدرِ پاساژهای ارزان توی حاشیه
چنان دچار تعلیق که نگشایم موبایل از گالری، به عکسِ فرزند
چگونهام؟
لب باز کردهام مشتاقِ مکیدن از پستانِ چروکِ هزاردستان
منتظرِ آن پرنده که پرید از فرازِ سرِ ما
یاِ جرجدبلیوبوش برای به پرواز در آمدن فراز کابلِ بیکرزای و بمبهای بابانوئل
به کجا میروم؟
کجا؟
یکبار به خودم چیزی گفتم که خندهام گرفت
یکبار به خودم دروغ گفتم
یکبار حرف زدم با خودم تا خودِ صبح
و دیدم کار از ولگردی گذشته است
دیدم، مینگرم به مناره و ناقوس
مینگرم به بارانِ بدنها
زنگولههای انسانی و پنجرههای تماشا
و جارویِ مهیب، بلعندهی کارگران است در سحرگاهانِ کِسِل
پرسیدم از تو دیهگو که میخواستی بالا بیاوری
قطره قطره میبارد شیر از پستانِ کدام فرشته بر آسفالتِ داغ؟
بگذار بزنیم زیرِ آواز دیهگو
شهر! سر برون آورد از تن و بنگرد به مسخِ جاودانهی تاکسیهای مغضوب
شهر! سر برون آورد از گردنِ کج و بنگرد به زخمِ بستر، روی نیمکتِ پارک
من چیزی برای پوسیدن ندارم
و خستهام از ترکیدن زیر آفتاب سمج
شهر!
ای شهر!
مرا مِی بفرما در آپارتمان هشتادوپنج متریام
حالا که پُرم از جدالِ نسخ و نستعلیق
حالا که پُرم از شیداییِ شدید در خندههای بینِ دو افسردگی
و الضضضضضضضااااااااااالین...
@adabiateaghaliat#صفحه_ی_شعر_فارسی