یک شعر از
#سعیده_کشاورزیپیام دقیق به ما رسیده است
به ندرت میرسی
به ندرت به حرف میآیی
به ندرت با شقیقههای متقارن در جمعیتهای متقارن به چشمهای متقارن میگویی سلام
به ندرت؛ کمی با صدای یک زخمی در کافه ها و کوچه ها
که بگویی همهچیز آنقدر هست که همهی چیزها به ندرت باشد
از قرائن و شواهدِ چند لکه بر حافظه
زنگ می زدی به کسی، با کابل های نوری
و کسی در کابل های نوری صدای پیرهنی خونی در درخت می شد
فکر می کردم حافظه ات را باخته ای
حتا نمی توانی آن دیوانه ترین کلمه که از اعصاب تو بیرون کشیده بودم را دوباره بگویی
حتا به کوچه که می آمدم
با امیدِ دیدار بر قبرستانی از استخوان و علف
دیدم که خودت را با مرگ معاصر کردهای
خاستم رو به چیزی در افق گریه کنم
خاستم بپرسم چطور عاجز است این دقیقه از رعایتِ ما در ما؟
آنجا که خودکاری را روی صفحه نگه داشتهام
و فکر می کنم که همین است
وظیفه همین است
طویل کنی این خوشبختیِ فیک را از چهارسو
و نگاه کنی به نقطه ی اتصال
و ببینی چگونه پکیدهست همه چیز در مخیله
تمامِ عمر
تمامِ عمر
اعداد صفر تا نه را امتحان می کنیم
انگشتِ آدمی را امتحان می کنیم
من دهانه ی گوشی را نگه می دارم:
ببین که آفاقِ تو چه اندازه خونیتر از ما بودهست
ببین چطور این چِـرتهای مُفَصل را بغل میکنیم
و فکر میکنیم همین است
آیا بلدی شدهای از آن تفسیرهای قلمبه به خوردِ جهان بدهی؟
و بگویی دستی که مثلِ حلقهی زُحل مینوشت کو؟
دستی که میشد آن سوانحِ خوشبخت را بغل کند
و بنویسد: « زنده باد شاعری که راز سنگر و ستاره را میداند»
و بنویسد: « ای یار! ای یگانه ترین یار»
و بگوید: « پیام دقیق به ما رسیده است »
پیام دقیق بود و بر تقاطعِ آخرین چارراه میشد گریست
آیا تو هم سوسوی آخر آن ستارههای مقوایی را دیدی؟
همهی آن موتورهای تریاکی در مغزِ رفقای جانیام
همهی آن عشاقِ کوتاه در لباسهای زیرِ غمگین
با آن کلمههای ذیصلاح برای ابراز
و انگشت های سبابه
و امتحان می کنیم ها
و اتوبوس ها و وان ها و کوچه ها و قبرستان ها
می خاستم بگویم هیچکس از دهانِ تو نزدیکتر به دهانِ تو هیچکس نیست
و حتا مخهای واقعیِ این عصر چیزی نبودند جز سرودی موقت در کافه ها
با شلوارهای صورتی نزدیک می شوند
می پرند با فریمِ مخدوشِ عینک هاشان در استخرها و جکوزی ها
ما فقط قدری عصبی می شدیم که چیزی نیست
می گریستیم که چیزی نیست
می مُردیم که البته چیزی نیست
بلد شدهام با دهانِ تو اعتراف کنم
دیدم چگونه بسط میدهی حروف الفبا را حرف که میزنی
دستی بلند می شد از کف دست ها
دستی با عصب های منتهی به دو انگشتِ سبابه
عصب های منتهی به دو قرنیه برای توضیحِ همه چیز
در خابهای دو مترِ مکعب؛ ترس
در خندههای دو مترِ مقعر؛ جیغ
فهمیدم از همه چیز نوشته ام الا چیزی که نوشتنی ست
فهمیدم غیابِ قبرستانیِ تو با هراسِ ما چه می کند
و آخرالامر؛ اولین است در بدایت است ابتداء است مثلن
گفتم اولن به ندرت میآیی
ثانیا چطور می توان شاعر بود هنوز؟
@adabiateaghaliat#صفحه_ی_شعر_فارسی