(روز ششم)
تابش نور خورشید را روی پوست زخمی ام احساس میکنم، به زمین خاکی زیر پایم خیره میشوم و در حالی که ته گلویم میسوزد میگویم: ببخشید که دیگه ویژگی های آدم مورد علاقت رو ندارم!
لبخند میزنی و من ادامه میدهم: سیگار میکشم، به جای غذا تا جا داره الکل میخورم ، تا دیر وقت تو خیابون ول میچرخم ، تنم میخاره برای دعوا کردن با آدما ،دوست های ناباب دارم و احتمال پاش بیفته باهاشون جنس هم جا به جا میکنم!
نمیگذاری حرفم را ادامه بدهم و با دستانت دور صورتم را احاطه میکنی: این چیزا نبود که تو رو آدم مورد علاقه میکرد!
حرف هایت مرا به جایی نمیرساند انگار این روز ها احساس ناکافی بودن میتواند با گیوتین سرم را بزند و مرا مثال نقضی برای خودشناسی بنامد زیرا میتوانم بدون هیچ منظوری صحبت کنم و خیال کنم همه ی عالم صدای مرا به سخره گرفته اند، با عصبانیت میپرسم: پس چرا رفتی؟!
-الان برگشتم!
روی پلک راستم را میبوسی، نیش خندی میزنم و میگویم: دیر شده!
چشمانت پر از اشک میشود که ادامه میدهم: نباید بهم اجازه میدادی زندگی کردن بدون تو رو یاد بگیرم،راستش زمانی که بهم فرصت دادی سخت ترین شرایط زندگیم رو بدون تو بگذرونم یعنی راه تنها حل کردن هر اتفاقی رو برام باز کردی!
اولین قطره ی اشک از چشم سمت چپت میفتد:فکر میکردم ترک کردنت ی راهی برای درست کردنشه!
- از ی جایی به بعد دیگه مهم نبود کی و چجوری برگردی من یاد گرفته بودم از پس این زندگی بر بیام و حتی به کسی امیدوار نباشم!یادم دادی ی خلا بزرگ رو با گچ و سیمان پر کنم و در اوج فرومایگی به خودم بگم«نباشه که نمیمیرم » مثل دفعه قبل که از گور برگشتم!
- همین اولین بارها جلوی مارو گرفت!
- بهتره بگی درست نکردن آخرین بار ها بود که مارو جدا کرد!
بی شک این را میدانم که این احساسات باعث شده تو را با دست پس بزنم و بعد با پا پیش بکشم تا شاید روزی در ذهنم راهی برای منطقی کنار هم بودن پیدا کنم بدون آنکه آسیبی به هیچ کدام از ما برسد، دوباره دهانم را به قصد سخن گفتن باز میکنم: گناه داشتم!
منتظر نمیمانم چون احتمالا قرار است حرف های از پیش تعیین شده بزنی بنابر این فقط از کنارت رد میشوم!
نمیدانم که این واقعا آخرین بار است یا دنیا آنقدر برای من و تو خودش را کوچک میکند که دوباره در یک خیابان همراه کسی که بهتر از من بنظر می آید شاد و سرزنده ببینمت؟
#sodba 🤍