Day 5.
ماموریت چالشی، اعمال شد.
در هنگامهی سحرگاه، آن زمان که عدهای تازه به خواب رفته و عدهای چشم گشودهاند، شخصی در راه بود.
نور کمجان خورشید تازه طلوع کرده، مسیرش را روشن میکرد و او با عجله اما هماهنگ قدم بر میداشت گویی دیرش شده بود.
ایساد، انگار به مقصد رسیده بود. چشم چرخاند تا پسرک روزنامه فروش را ببیند، سکهای داد و درخواست روزنامهای تاریخ گذشته کرد.
پسرک متعجب روزنامهی مذکور رو از میان تل کاغذهای گوشهی دکه پیدا کرد و به دستش داد.
روزنامه را باز کرد تا به صفحهی حوادث رسید و طوری روزنامه را در دست گرفت که تیتر بزرگ بالای صفحه رو به بیرون مشخص باشد.
" اتفاقات عجیبی در جریان است، ارتباطی بین سرقت جواهرات سلطنتی و باران سرخ وجود دارد؟"
صدای شنید و سرش را بلند کرد و به غریبهی رو به رو خیره شد.
- از طرف ارباب سرخ اومدم.
راست میگفت، دستکشهای دورنگ و کلاه خاصی که گل رزی طلاکوب بر لبهی آن خود نمایی میکرد.
+ خودش کجاست؟ منتظر خودش بودم.
- مدتیه توی روز بیرون نمیاد، باید چشماتو ببندم.
بدون حرف اضافه جلو خم شد تا چشم بند روی چشمانش قرار بگیرند.
***
+ قرارمون 3 تا بود! این فقط یدونهست! پس این همه وقت چه غلطی میکردی.
- تو چیزی از این ظرافت نمیفهمی! اونها هوشمندن، من نمیتونم همه چیز رو کنترل کنم.
+ برام مهم نیست، میدونی که اون برای زنده موندن به نگین نیاز داره! و میدونی اگه اتفاقی براش بیوفته هیچکدوم زنده نمیمونیم سرخ.
مرد کوتاه قامت با چشمانی که خون را در رگ خشک میکرد و لباسهایی سرخ که روی صندلی نشسته بود، با این حرف از جا بلند شد و با نگرانی دور اتاق قدم زد.
- میدونم، لازم نیست بهم یاد آوری کنی! فعلا همین رو ببر تا ببینم چیکار میتونم بکنم!
نیاز به یاقوت بیشتری دارم، دیگه نمیشه رفت سراغ خزانهی دربار! همین الان هم بهمون مشکوک شدن!
+ باهاش مطرح میکنم، ولی بهتره دفعه بعد که میام چیز بیشتری داشته باشی، وگرنه جفتمون سرمون رو از دست میدیم سرخ.
و بعد به دودی سیاه تبدیل شد، گویی که اصلا وجود نداشته.