میچرخد. نقطهای سبز میان جهان خاکستری. حلقههایی تو در تو، تنها سبز را میبینم. گویی تنهاست، انگار زیر آفتاب خاکستری میگردد. میخواند که شاید فراموش کند خاکستری را.
فراموش کند آن چه که وجود نداشت.
میخواستم جلو بروم. میخواستم همراهش بچرخم، با او بخوانم. میخواستم جهان را فراموش کنم و او را ببینم.
چه ارتباط جالبی، او در تلاش فراموشی جهانش و من در پی او و دنیایش.
اما،
میگردم که چه؟ بروم که چه؟
که جهانم بشود؟ نه.
خاکستری- نه! سیاه تر از آنم که چنین طلب کنم.
#او_سبز_ماند