Day 4.
ترک برداشت.
آسمان را میگویم.
برای لحظهای سیاهی شب از هم شکافت، نوری شگفت انگیز، صحنهای خیره کننده.
صدایش لرز بر بدنم انداخت.
گو آسمان عصبانی بود.
انگار از زمین و زمان خسته شده بود.
از نگریستن زمینی که پر از رنج بود، درد میکشید و خشمش را برای خود نگه میداشت.
ماه نگران شد، وحشت زده پس ابر پنهان شد.
اشکی بر زمین چکید.
اشک من.
اشک آسمان.
غرید، صدایش فلک را گوش به فرمان میکرد.
و دوباره تازیانهی سپهر، بر بدن بی دفاع زمین
برقی درخشان، نوری کور کننده.
میخواستم فریاد بزنم.
بدنم گر گرفته بود.
به آسمان حسادت ورزیدم که چه آزادانه زمین را زیر مشت گرفته بود و من تنها مرا برای خود داشت.
به آسمان که هر چه شیون میکرد، دمی که آسوده شد دوباره در آغوش خورشید، ماه و ستارگانش میآرامید و من، تنها خود را برای خود داشت!
شعله کشیدم، آسمان اشک ریخت.
مشت میکوفت، مویه میکرد، گریه میکرد.
بر بدن به آتش کشیده شدهام میبارید.
برای من میبارید؟
از غم که اینگونه آشفته بود؟
رقص قطرات اشک بر پوستم،
اشک من، اشک آسمان.
آسمان باز هم پیروز میدان شد، آتش وجودم سرد شد، خاموش شد، خاکستر شد.
سر بلند کردم و به عمیق ترین مفهوم جهان نگریستم.
به سیاهی بی نهایتش.
تا کنون آسمان را آزاد میپنداشتم.
رها، بی نهایت.
اشک آسمان بر صورتم چکید، حال اشک من و آسمان یکی شده بود.
فریاد زد،
نه از خشم، بلکه از درد.
آسمان از رنج اسارت میگفت.
آسمان، این سیاهی نافرجام، این بیکرانگی لایتناهی، به دنبال پایان بود.
اسیر در چنگ بی هدفی، بر هر دست آویزی چنگ میانداخت.
آسمان تنها بود، آسمان ماه داشت و تنها بود، آسمان ستاره داشت و تنها بود.
آسمان، تنها نامحصور اسیر، تنها حد ناپذیر تنها بود.