Day 7.
بهم میگن مردی
خنده داره مگه نه؟
چون پیشمی ولی وقتی اونا با اون داروهاشون نیستن
اومدن بهم کاغذ و مداد دادن که برات نامه خداحافظی بنویسم
که مثلا بیارن واست
چیو برات بیارن آخه تو اینجایی!
کنار من!
نه زیر اون سنگ زشتی که اسمتو روش نوشتن
چطوری میتونی اونجا باشی بگن وقتی من شبا بغلت میکنم؟
هی بهم میگن تو رفتی فکر میکنن من حرف اونارو بیشتر از چشمای خودم قبول دارم
بهشون میگم اون اینجاست میاد پیشم چطور میشه رفته باشه؟ اونوقت بهم دارو میدن
فکر میکنن اگه بخوابم تو رو نمیبینم چه خیالا
چرا نمیای خودتو نشونشون بدی؟
میدونم خجالت میکشی ولی بیا یه بار بهشون بگو من اینجام
من هستم من ولش نکردم که شما دارین اذیتش میکنید
بیا بهشون بگو من دروغ نمیگم
اون وقت دیگه نمیتونن دستامو ببندن
دستامو که میبندن محکم چشامو میبندم که نبینمت
فکر نکنی دوست ندارما
نمیخوام ببینم هستی و من نمیتونم بغلت کنم
اینجا دیوارش پنجره نداره دیدی مگه نه؟
هی میگم بریم یه اتاق پنجره دار تو دوست داری شبا قبل خواب ستاره هارو نگاه کنی
گوش نمیدن که
میگن ما میخوایم کمک کنیم دیگه نبینیش
فکر کردن دیوونم؟
من اگه جانِ دلمو نبینم دیوونه میشم
خودشون جانِ دل ندارن نمیفهمن ینی چی
اگه میفهمیدن که میدونستن جانِ دل ادم ادمو ول نمیکنه
که تو منو ول نکردی بری
اصلا چرا باید بری اون زیر؟ بغل من به این خوبی
هی بهم عکس نشون میدن
تو لباس سفید تنته با لکه های قرمز
چشاتو بستی هی میگم این چه عکسیه یه عکس بیارین چشاشو نشونتون بدم نمیارن
ایرادی نداره چشمات مال خودم
خنده داره خب
فکر میکنن تو مردی
نمیفهمن قلبامون به هم قول دادن با هم از تپش وایستن