(روز چهارم)
با تپش قلب از خواب بلند میشوم،با خود میگویم کاش کابوس دیدن عادت نشود و ناخودآگاه به دست چپم نگاه میکنم تا ببینم هنوز هم مثل دیروز میلرزد یا نه! آنقدر به دست خود خیره میشوم تا از شدت بیچارگی گریه ام بگیرد! به گونه ای میلرزد که انگار تک تک سلول های دستم همزمان در جشن و پایکوبی هستند یا در بدبینانه ترین حالت ممکن فرمانروای آنها دستور جنگ را صادر کرده است و همگی دارند به جایی که از پیش تعیین شده است میروند!هوا آنقدر تاریک است که بنظر می آید از شدت خستگی بالشت و پتویم را روی سنگ قبر یک بی نوا گذاشته ام و بی توجه به سفت بودن و سردی زمین که با بدنم یکی شده است خوابیده ام! خیال کنید چهار دیواری، تاریکی، سکوت و تنهایی محض حقیقتا زمانی که این موارد از ذهنم خطور میکند دست به دامن زمین و زمان میشوم بلکه کسی در خانه باشد وگرنه در این شرایط انسان ناخواسته در گودال غم فرو میرود چون همه چیز برای زانوی غم بغل گرفتن فراهم است!
همزمان با باز کردن در چراغ را روشن میکنی: کی بیدار شدی؟!
- ترسیدم فکر کردم نزدیک صبح بوده و خواب موندم!
- مهم نیست اگه خواب بمونی!
- فکر کنم خواب موندن ی بهونس واسه ترسیدنم از همه چی!
میخواهی هواسم را پرت کنی:چقدر هوا سرد شده، فردا خواستی بری کاپشن نارنجی رو بپوش!
ـ داره برف میاد؟
- اره وقتی خوابیدی شروع شد الان دیگه زمین کامل سفید شده!
- پس بالاخره بارید !
میروم دم پنجره و با ناراحتی میگویم: دیگه شکل قدیم رو نداره!
میخندی و میگویی: برف برفه دیگه چه پیله ای کردی!
بازهم گریه ام میگیرد! انگاری منتظر یک اشاره هستم تا زرتم قمصور بشود، مثل یک بچه بهانه بگیرم و به دلیل های مختلف اشک تمساح بریزم، همه چیز را به خودم بگیرم تا با آن احساس ناراحتی خود را بیشتر کنم، همه کس را مقصر بدانم و خیال کنم میتوانم همه را با حرف هایم تنبیه کنم!
لبخند میزنی: جون من گریه نکن!
پنجره را باز میکنم، هوای سرد به خیسی اشک هایم میخورد و صورتم را میسوزاند.دانه های برف همانند کریستال های شیشه ای هستند که با یک معجزه به زمین میرسند و به رنگ سفید روی نشان میدهند! احتمالا عروس مردگان با بلور های برفی برای گرفتن مدال زیبایی مسابقه میدهند و شک ندارم هیچ کدام از آنها برنده نیستند تا زمانی که کوه ها میتوانند حتی از دور هم جالب و بوسیدنی بنظر برسند!
رد پای کفش ها را میبینم و میپرسم: آماده میشی بریم دور بزنیم؟
- لباس گرم بپوش...
#sodba 🤍