خاکستری.
همه چیز خاکستری بود.
حتی آسمان، هوا هم خاکستری بود.
تنفسِ سخت،
خاکستری،
و آدم ها،
سیاه سفید سیاه سفید گورخری، خاکستری.
او؟ او فرق داشت. او میان جهان خاکستری، سبز بود. سبزی خسته، اما سبز بود.
دستانش را دور بدنش حلقه کرد، گویی تلاش میکرد گرم بماند. من میدانم، شما هم میدانید، هدف گرما نبود. هدف رنگ بود.
از خاکستری وحشت داشت. خاکستری شدن مرگش بود.
باید سبزی وجودش را پنهان کند. از کی؟ از خاکستری.
خاکستری گسترش مییافت. خاکستری همه چیز را میبلعید.
غم را، شادی را، درد را، لذت را، آدم را.
و او سبزش را در آغوش میگرفت، از خاکستری میگریخت. گاه حتی کمتر نفس میکشید، هوای خاکستری.
و حالا من، سبز را دیدم. سبزی خسته، اما سبز. میان خاکستری.
#او_سبز_ماند