زندگی به سبک شهدا
#کدوم
Channel
@shohada72_313
Promote
643
subscribers
32.4K
photos
32.4K
videos
2.4K
links
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال:
@shohada72_313
ارتباط بامدیرکانال:
@Ahmadgholamii
ادمین تبادلات:
@faramarzaghaei
کانال مادرسروش:
http://sapp.ir/shohada72_313
کانال مادر ایتا:
eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
4⃣
5⃣
#تحویل_سال_نزدیک_بود. #آیه سفرهی #هفت_سینش را روی #قبر ِ #همسرش در #بهشت_معصومه چیده بود، #حاج_علی سر #مزار رفته بود، #فخرالسادات روی #قبر_همسرش سفره #چیده بود؛ #چقدر تلخ است این #روز که #غم در دل #بیداد_میکند...!…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت5
⃣
5⃣
ارمیا: قصه ی
#سیدمهدی
چیه..؟
#حاج_علی
: یعنی چی..؟
#ارمیا
: چرا
#رفت
..؟
حاج علی:
#دنبال
چی هستی..؟
ارمیا: دنبال
#آرامش
از دست
#رفتهم
.
حاج علی:
#مطمئنی
که قبلا
#آرامشی
بوده..؟
ارمیا: الان به هیچی
#مطمئن
نیستم.
حاج علی:
#الان
چی میخوای...؟
#ارمیا
: میخوام بدونم چی
#باعث
شد از
#جونش
و
#زنش
و
#بچهش
بگذره و بره..؟
#آیه_لب_باز_کرد
:
_ایمانش..!
#حس
اینکه از
#جا
مونده های
#کربلاست
...
#بیتاب
بود، همه ی
#روزاش
شده بود
#عاشورا
، همه ی
#شباش
شده بود
#عاشورا
..!
از
#هتک
حرمت
#حرم_وحشت
داشت،یه روز
#گریه
میکرد ومیگفت
#دوباره
به حرم
#امام_حسین
(ع) جسارت شده..!
بعد از
#هزار_و_چهارصد
سال دوباره
#حرمت
حرم رو
#شکستن
، میگفت میخوام بشم دستای
#ابالفضل_العباس
؛
میگفت َ
#حرم_عمهم
رو به خاک و خون کشیدن؛
#میگفت
،حرم عمه ام رو به
#خاک_و_خون
کشیدن
#میخوام_بشم_علی_اکبر
..!
#گریه
میکرد که
#بذارم
بره، پاهاش
#زنجیرمن
بود...
#رهاش_که_کردم_پر_کشید
...!
ِ آخه
#گریه_های
سر
#نمازش
جگرمو
#آتیش_میزد
آخه هر بار
#سوریه
اتفاقی
#میافتاد
به خودش میگفت
#بیغیرت
...!
#مهدی
بوی
#یاس
گرفته بود...
#مهدی
#دیدنیها
رو دیده بود و
#شنیده
بود.
#اون
صدای
"
#هل_من_ناصر_ینصرنی
"
رو
#شنیده
بود.
دیگه چی
#میخواید
..؟
#ارمیا
: خودشو
#مدیون
چی میدونست که رفت..؟
#حاج_علی
: مدیون
#سیلی_صورت_مادرش
،
#مدیون_فرق_شکافته
شده ی
#پدرش
،
#مدیون_جگر
پاره پاره ی
#نور_چشم_پیامبر
؛ مدیون
#هفتاد_و_دو
سر به
#نیزه
رفته؛
#مدیون
شهدای
#دشت_نینوا
،
مدیون
#قرآن
روی
#نیزه
ها...!
ارمیا:پس چرا
#مردم
اون
#زمان
نفهمیدن..؟
#حاج_علی
: چون
#شکم_هاشون
از
#حرام
پر شده بود،که اگه
#شکمت
از
#حرام
پر نباشه، شنیدن
#صداش
حتی بعد از
#قرن_ها
هم زیاد سخت نیست...!
#ارمیا
: از
#کجا
بفهمم
#کدوم
راه،
#راه_حقه
..؟
#حاج_علی
: به صدای
#درونت
گوش بده...!
کدوم
رو
#فطرتت
میپذیره...؟
َ
#اسلامی
که
#کودک
6 ماهه روی
#دست_پدر
پرپرمیکنه یا
#اسلامی
که میشه
#مرهم
روی
#زخم_یتیم
ها...؟
#اسلام
دفاع از
#مظلوم
شبیه
#اسلام
#امام_حسین
(ع)یا
#اسلامی
که جلوی
#چشمای_بچه_هاسر_میبره
...؟!
#ارمیا
: شاید
#اونا
هم خودشون رو
#حق
میدونن..! شاید
#اونا
هم دلیل دارن که
#افتادن
دنبال گرفتن
#حقشون
...!
مگه نمیگن
#حضرت_زهرا
(س) هم دنبال
#فدک_رفت
...؟
اونا هم شاید
#طلب
دارن؛
#امام_حسین
(ع) هم رفت
#دنبال_حکومت
..
#حاجی
دفاع از
#کشور
یه چیزه اما
#آدمایی
که به ما
#ربط
ندارن یه
#طرف
دیگه،
اصلا تو
#کتابهاتون
نوشته
#سوریه
آزاد نمیشه؛
#چرا_الکی_بریم_بجنگیم
..!
#حاج
علی:
#فدک_حق
بود که
#ضایع
شد. فدک
#حق_امامت
بود و
#خلافت
،اصلا
#خلافت
و
#امامت
جدا از هم
#نبود
، از هم
#جدا
کردنش؛
#حق
رو از
#حق_دارش
گرفتن،
#فدک
یعنی
#حکومت
مطلق
#امیرالمومنین
،
#حکومت_امام_حسین
(ع)
#ارمیا
: اینکه شد
#موروثی
و
#شاهنشاهی
..! مردم باید
#انتخاب_کنن
..!
#حاج_علی
: اونا
#آفریده
شدن برای
#هدایت
بشر...!
#اونا
بالاترین
#علم
رو برای هدایت
#بشر_دارن
...
#تو
اگه بخوای یک
#نقاشی
بکشی وقتی یه
#طرحی
جلوته که از همه
#طرف
بهش
#اشراف
داری بهتر
#رسمش
میکنی یا وقتی که
#فقط
یک نقطه
#کوچیک
از اون رو
#میبینی
..؟
اونا
#مشرف
به تمام
#دنیا_هستن
#مشرف
به همه ی
#حق
و
#باطلها
؛
به همه ی
#هستها
و
#نیستها
،
به همه
#دروغها
و
#راستیها
؛
#شاید_سوریه_آزاد_نشه
،
#اما
مهم
#تلاش
ما برای کمک به
#مظلومه
مهم
#تلاش
ما برای
#حفظ_حریم_ولایته
،
#امام_حسین
(ع)میدونست اونجا همه ی
#مردها
کشته و
#زنها_اسیر
میشن.
#رفت
تا به
#هدف_بزرگترش
برسه؛ از
#عزیزترین
چیزها و
#کسانش
گذشت برای ما
#اسلام
رو
#نگهداره
،
اصلا بحث
#تکلیف_وظیفه
ست؛
#نتیجه
ش به ما
#ربطی
نداره؛
#البته
اگر نتیجه
#ظاهری
منظور باشه، ما
#مامور
به
#وظیفه_ایم
نه نتیجه...!
#ارمیا
: ُگم شدم توی این
#دنیا_حاجی
،
#هیچکسی
به
#دادم_نمیرسه
..!
#حاج
علی:
#نگاه
کن..!
#چهارده_چراغ
روشنای
#دنیات
هستن و
#چهارده_دست
به سمتت
#دراز
شدن،
تمام
#غرق
شده های این
#دنیا
اگه اراده کنن و دست
#دراز
کنن بی برو برگرد
#قبولشون
میکنن و
#نجاتشون
میدن..!
#خدا_توبه_کارا_رو_دوست_داره
...
#آیه
در سکوت
#نگاهشان
میکرد..
"
#چه_میکنی_سیدمهدی
...؟
🌷
#یارکشی
میکنی...؟
مگر
#یاد_کودکیهایت
کرده ای که
#یار_جمع
میکنی برای
#بازیای
که
#برایمان_ساخته_ای
..؟؟"
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
1⃣
5⃣
#وارد خانه که شدند، #زهرا خانم #اسپند دود کرد، #آیه_لبخند_زد. #رها خجالت زده ی #معصومه بود، اما #معصومه ای نیامد. نگاه ها #متعجب شده بود که #محبوبه خانم روی #مبل نشست و با #لبخندتلخی گفت: _ #بچه رو #نخواست،…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت2
⃣
5⃣
#امیر
زنگ زده بود که برای
#دیدن_بچه
می آیند.
#رها_لباسهای_مهدی
را عوض کرده بود و
#شیرش
را داده بود.
#بچه
در
#بغل
روی مبل نشسته بود و
#صورتش
را نگاه میکرد.
تمام کارهایش را
#خودش
انجام میداد،
به جز
#صبحها
که سرکار بود.
#زحمتش
با
#مادربزرگهایش
بود که
#عاشقش
بودند...
#آیه_کنارش_نشست
:
_
#شما
که
#مهمون
دارید چرا
#گفتی
من بیام
#پایین
...؟
#رها_لب_برچید
:
_
#خ
ُب میخواستم
#احسان
رو ببینی دیگه،
#بعدشم
مادر
#احسان
اصلا با من
#خوب
نیست
#تو
هستی
#حس_بهتری_دارم
.
#آیه
لبخندی به
#رها
زد و پشت
#چشمی
برایش نازک کرد:
ُ
_اون
#رویای_بدبخت
رو که خوب
#اونشب_ش
ُستی حالا چی شده
#خانوم
شدی...؟!
#صدرا
که نزدیک آنها بود...
#حرف_آیه
را شنید:
#منم
برام
#جالبه
که
#یهو
چطور
#اونطور
شیر شد...!
#آخه_همه_ش_میترسه
..
#تازه
بدتر از همه اون
#روزی
بود که توی
#کلینیک
دیدمش،
#اصلا_انگار
دم درخونه
#عوضش_میکنن
...!
#آیه
: شما
#کدوم_رها
رو
#دوست
دارید..؟
"
#کدام_رها_را_دوست_دارم
..؟
#رها
که در
#همه_حالتاش_دوستداشتنی
بود...!"
_
#رهای_اونشبو
...!
#آیه
: پس بهش
#میدون_بدید
که
#خودشو
نشون بده، این
#منو_دق
داده تا
#فهمیدم
چطور باید
#شکوفاش_کرد
.....
"
#شکوفایت_میکنم_بانو
..!"
#صدای
زنگ خانه
#بلند
شد.
#صدرا
که در را باز کرد،
#احسان
دوان دوان به سمت
#رها
دوید.
وقتی
#کودک
را در
#آغوش_رهایی_اش
دید، همانجا
#ایستاد
و لب برچید..
#رها
،
#مهدی
را به دست
#آیه
داد و
#آغوشش
را برای
#احسان_کوچکش
باز کرد.
#احسان
با
#دلتنگی
در
#آغوشش
رفت و خود را در
#آغوشش_مچاله
کرد.
#رها
:
#سلام_آقا_چطوری
...؟
#احسان
: سلام
#رهایی
، دیگه منو
#دوست
نداری..؟
#رها
ابرویی بالا
#انداخت
...!
#پسرک_حسو
ِد_من:
_معلومه که
#دوستت_دارم
...!
ِ پس چرا
#نینی_عمو_سینا
رو برداشتی برای
#خودت
...؟
#چرا_منو_برنداشتی
..؟
#رها
دلش
#ضعف
رفت برای این
#استدلال
های
#کودکانه
...!
#آیه
قربان
#صدقه_اش
میرفت باآن
#چشمان
سیاه و
#پوست_سفیدش
که میدرخشید...!
#رها
: عزیزم
#برداشتنی
نبود که...
#مامان
تو میتونه
#مواظب
تو باشه،
اما
#مامان
این
#نمیتونست
، برای
#همین
من
#کمکش
کردم..!
#احسان
:
#مامان_منم_نمی_تونه
..!
#شیدا
که از
#صحبت
با
#محبوبه
خانم
#فارغ
شده بود روی
#مبل_نشست
:
_
#احسان
..!
#این_حرفا_چیه_میزنی
..؟
#آیه
سلام کرد.
#شیدا
نگاه
#دقیقتری
به او
#انداخت
و بعد
#انگار
تازه
#شناخته
باشد:
_وای...
#خانم_دکتر
..!
#شمایید
..؟
#اینجا_چیکار_میکنید
..؟
#آیه
: خُب من اینجا
#مستاجرم
؛ البته چون با
#رها
جان
#دوست
و
#همکار
هستم،
الان اومدم
#پایین
؛ تعریف
#پسرتون
رو خیلی شنیده بودم.
#شیدا
برای
#رها
پشت
#چشمی_نازک
کرد و نگاه به
#امیر
انداخت:
_
#امیر_خانم_دکتر_رو_یادته
..؟
#امیر_احوالپرسی
کرد و رو به
#صدرا
گفت:
_
#نگفته
بودی
#دکتر_آوردی_تو_خونه
...!
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
.....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
" رمان #از_روزی_که_رفتی
🍃
#قسمت
8⃣
4⃣
آقای شریفی:صبرکن #صدرا، مشکلی پیش اومده.! خودتو برسون کلانتری،بهت نیازدارم. صدرا وکیل آقای شریفی بود،اصلا از همین طریق رویا رودیده بود وعاشقش شده بود. گوشی را قطع کرد و به سمت در بیمارستان رفت: _برمیگردم.!شما…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت9
⃣
4⃣
#صدرا
رو برگرداند و از
#کلانتری
خارج شد.
#رهایش
روی
#تخت_بیمارستان
بود و بیشتر از آنکه او
#نیازمند_صدرا
باشد،
#صدرا_نیازمند_او_بود
...!
چند روز گذشته بود و
#صدرا
بالای سرش،
#آیه_مفاتیح
در دست داشت و
#میخواند
.
چندباری
#پدر_رویا
به
#سراغش
آمده بود.
#رویا
هنوز هم در
#بازداشتگاه
بود.
#تکلیف_رها
که روشن نبود.
#صدرا
هم به هر
#طریقی
که بود
#مانع
از
#آزادی
موقت
#رویا_شده_بود
.
#چشمان_رها
لرزید...
#صدرا
بلند شد و
#زنگ
بالای سرش را زد.
#دقایقی
بعد
#چشمان_رها
باز بود و
#دکتر
بالای سرش...!
#معاینه
ها که انجام شد
#رها_نگاهش
را از پنجره به
#آسمان
دوخت. آسمان
#غبار
گرفته..!
#صدرا
: خوبی
#رها
...؟
#رها
تلخ شد، بد شد،
#برای_مردی
که میخواست
#مرد_باشد_برایش
:
_خوب..؟
#باید_میمردم
تا خوب باشم. با روزای قبل
#فرقی
ندارم؛ شما برید به
#کارتون_برسید
..!
#صدرا
: رها...! این
#حرفا
چیه..؟
#تو_زن_منی
..!
#رها
: زنت اومد
#دنبال_حقش
،
#زنت
اومد تو رو
#بگیره
..!
گفتم که
#ربطی
به من نداره، گفتم که
#زنش_نیستم
، گفت
#برو
... گفتم
#نمیتونم
؛
#گفتم_نمیشه
..!
اما گفت با تو
#حرف_میزنه
، گفتم
#صدرا
این روزا به
#حرف
تو نیست، گفت
#تقصیر_توئه
..!
#کدوم_تقصیر
...؟
چرا
#هیچکس
رفتار بدشو
#نمیبینه
..؟ نمیبینه
#دل_میشکنه
..؟
نمیبینه
#کاراش
باعث میشه کسایی که
#دوستش
داشتن از
#دورش_برن
...!
به من چه که تو
#نگاهت_سرد
شده..؟
به من چه که
#رویا
تو رو
#حقش
میدونه..!
#سهم_من_چیه
..؟
#صدرا
:
#آروم
باش
#رها
؛ همه چیز درست
#میشه
..!
#رها
: نه تو
#خونه_ی_پدرم_جا
دارم نه تو
#خونه_ی_شوهرم
، چی درست میشه..؟
#آیه_مداخله_کرد
:
_رها...
#این_امتحان_توئه
،
#مواظب
باش
#مردود_نشی
..!
#آیه
از اتاق بیرون رفت.
#رها
نیاز داشت خودش را دوباره
#بسازد
، آخر
#دلش
شکسته بود...!
#صدرا
حس
#شکست
میکرد.
#رهای
این روزهایش
#خسته
بود...
#خسته_بود
مردش
#مرهمش
نبود...!
زود بودبرایش که
#آیه
باشد برای
#رهایش
...!
#رها_آیه
میخواست برای
#رها
شدن...
#رها_آیه
را میخواست برای بلند شدن؛
#آیه
شاید آیه ی
#رحمت_خدا
باشد برای
او ،و
#رهایی
که برای این
#روزهایش
بود.
#رها
را که به
#خانه
آوردند،
#محبوبه_خانم
با
#لبخند
نگاهش کرد:
_خوبی مادر..؟
#رها
نگاهش
#رنگ_تعجب
گرفت.
#لبخندمحبوبه
خانم
#عمیقتر
شد:
_اینقدر
#عجیبه
..؟ من اونقدرا هم بد نیستم که الان
#تعجب
کنی، ما رو ببخش،اصلا نمیدونم چرا راه رو
#غلط_رفتم
؛
#اماخوشحالم
که این
#اشتباه
باعث شد تو به
#زندگی
ما بیای
نگاه
#آیه
به پشت سرِ
#محبوبه
خانم افتاد.
#مادرش
بود که
#نگاهش
میکرد:
_
#مامان
...!
_
#جانم_دختر_کم
..؟
#رها
خود را در
#آغوش_مادر_رها
کرد و هر دو
#گریستند
....
#رها_اشک
صورت
#مادر
را پاک کرد:
_اینجا
#چیکار_میکنی
..؟ چطور اینجا رو
#پیدا
کردی..؟
_هفتهی قبل
#پدرت_سکته
کرد_ومُرد
#رها_دلش
برای
#مردی
که
#پدر_بود_سوخت
.
چطور باید جواب
#کارهایش
را میداد...؟
چطور
#جواب_حق
هایی را که
#ناحق
کرده بود را میداد...؟"
_
#خدای_من
... من نمیدونستم...!
#اشک_ریخت
برای
#پدری
که
#پدری
را بلد نبود.
ِ _بعد از
#هفتمش
که فقط
#خانواده
سر
#خاکش
رفتن،
#رامین
منو از
#خونه
بیرون کرد.
نمی دونستم
#کجا
برم و چیکار کنم.
#شماره
ی_آیه_رو_داشتم،
بهش
#زنگ
زدم و اومد
#دنبالم
و آوردتم اینجا.
#اونموقع
بود که فهمیدم
#بیمارستانی
و چه اتفاقی افتاده.
بعد هم
#زحمتم
افتاد گردن
#محبوبه_خانم
.
_این چه حرفیه...؟
اینجا خونهی
#رها_جان
هم هست.
#رها_تعجب
کرده بود از این
#رفتارمادرشوهری
که تا چند روز قبل
#نگاهش
هم
#نمیکرد
...
#آیه_لبخند_زد
.
یاد چند روز قبل افتاد که
#محبوبه_خانم
به
#خانهاش
آمد...
محبوبه خانم:
#شرمنده
که
#مزاحم
شدم، اما اومدم باهاتون
#مشورت_کنم
.
#درواقع
یه
#سوال_ازتون
داشتم.
#حاج_علی
: بفرمایید ما در
#خدمتیم
..!
#محبوبه_خانم
:
#زندگیمون
به هم ریخته،
#عروسم
بعد از
#مرگ_پسرم
رفته و
#قصد_برگشت_نداره
...!
#نامزدی_صدرا
با دختری که خیلی
#دوستش
داشت به هم
#خورده
...!
#دختری_عروسم
شده که
#نمیشناسمش
اما همیشه
#صبور
و مهربونه..!
#خون_پسرم
رو بخشیدن و این
#دختر
رو آوردن گفتن
#خونبس
...!
#حاج_آقا
من اینا رو
#نمیفهمم
،
#نمیفهمم
این
#دختر
چرا باید جای
#برادرش_مجازات
بشه..؟
این قراره
#درد_بکشه
یا ما با هر بار دیدنش باید
#عذاب_بکشیم
..؟
الانم که گوشه
#بیمارستان
افتاده..!نمیدونم باید
#چیکار
کنم، این
#حالمو
بدتر میکنه.....
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
...
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313