#تسلط_ایران بر #یمن / هنگامی که #حبشیان بر یمن تسلط یافتند ، پس از #ابرهه ، فرزندانش رسم عدل را از یاد برده و یمنی ها را بسیار اذیت کردند. در این زمان یکی از مردم #حمیر به نام #سیف_بن_ذی_یزن از #قیصر_روم تقاضای کمک کرد. اما قیصر به واسطه دوستی با #پادشاه_حبشه به او کمک نکرد. سیف سپس به #دربار_خسرو_انوشيروان پناه برد. ابتدا انوشیروان به او گفت سرزمین تو دور و فایده آن برای ما کم است و با بخشیدن #چند_هزار_درهم او را مرخص کرد اما بعد دوباره او را به حضور طلبید و این بار سیف توانست پادشاه را به #حمله به یمن ترغیب کند. انوشیروان با #مشورت_بزرگان ، برای ان که #سپاه_ایران در این راه تلف نشود، تصميم گرفت گروهی از #زندانيان را برای #جنگ با #حبشیان به یمن بفرستد. بنابراین انوشیروان #هشتصد_زندانی را به سرپرستی شخصی به نام #وهرز به سوی یمن فرستاد . وهرز مردی سالخورده و جهان دیده بود و در راس سپاه با #هشت_کشتی به سوی یمن حرکت کرد. دو کشتی در راه غرق شده و ششصد نفر در شش کشتی به یمن رسیدند. در ان هنگام عده زیادی از یمنیان هم بدو پیوستند . وهرز در اغاز کار شش کشتی را سوزانده و به افراد خود گفت اکنون دو راه در پیش رو دارید ، یا با شجاعت جنگیده و پیروز شوید و یا شکست خورده و ننگ و خواری را برگزینید. سپاهيان وی با شجاعت جنگیده و #حبشیان را #فراری دادند. #سیف از جانب #کسری به #حکومت_یمن رسید و وهرز به ایران بازگشت. پس از چندی سیف به دست حبشیان کشته شد و وهرز دوباره با چهار هزار نفر به سوی یمن رفته و #ریشه_حبشیان را درانجا #بر_انداخت و خود به حکومت رسيد. از این زمان تا #ظهور_اسلام ، #حکومت_یمن#تابع_دولت_ایران بود.
«هر روز بعد از تعطیلی کلاس دانشکده سینما برای خوردن ناهار و یادداشتهای روی دیوار به کافه پیرمرد می رفتم روبروی دیواری که یادگارها نوشته شده بود می نشستم برای این که توجه کسی به نوشتن من جلب نشود کتاب های عکاسی مادر را ورق می زدم و گاهی روی عکسها تمرکز می کردم آرام آرام آرام بدون عجله و دستپاچگی یادگارهای روی دیوار را کنار عکسها می نوشتم طوری یادداشت می کردم که بجز خودم کسی از آن نوشتهها سر در نمی آورد. کافه ظهرها به هنگام ناهار آنقدر شلوغ بود که کسی به من توجهی نداشت حتا گارسون ها. گارسون ها به سرعت سفارشات مشتریان را روی میزها می گذاشتند و مدام به آشپزخانه می رفتند. هیچکس فکر نمی کرد من از روی دیوار یادداشت برمی دارم حتا پیرمرد صاحبکافه که او هم سرگرم مشتریان بود. من همیشه در جستجوی رازی بودم. از کودکی این جستجو با من بود. این جستجو یک طرفش من بودم و طرف دیگرش انهدام و سوگ آدمی. من شیفته این دیوار شده بودم. من شرح زندگی آدمهای گمنام را ورق میزدم. هر روز به دیدار این دیوار می رفتم که برای دیگران اهمیتی نداشت. یک دیوار بود پر از خط های غریب که صاحبان آن خط ها آنها را با عجله نوشته بودند. خودم را دلداری می دادم که سرانجام در این جهان کامیاب و نیازمند چیزی شده بودم که خارج از من بود، روزهای اول خیال می کردم نوشتن خط های دیوار افسانه است اما من زمان را عقیم کرده بودم. این دیوار در کمال سادگی و طراوت مرا دلداری می داد. من ماهیت زمان و آفرینش را پیدا کرده بودم. به عمق آن مسافر بودم. روزی که یادداشت برداشتن من از دیوار کافه به پایان رسید گفتم: «آن دو ماه در جستجوی زمان و فضا و خواب و بیداری و غذا نبودم.» به خیابان آمدم. در خیابانهای پاریس میدویدم. میخواستم خوشبختیام را با دیگران تقسیم کنم اما همه با عجله به سر کار میرفتند.»
همهٔ انسانها نقصی مشابه دارند: برای زندگی انتظار میکشند، چرا که جسارت تکتک لحظهها را ندارند. چرا اشتیاق کافی صَرف هر لحظه نکنیم تا ابدیّتی از آن بسازیم؟ همهٔ ما فقط زمانی یاد میگیریم زندگی کنیم که دیگر چشمانتظار چیزی نیستیم، چرا که نه در اکنونِ زنده، بلکه در آیندهای دور و مبهم زندگی میکنیم. نباید برای چیزی جز ندای بیواسطهٔ لحظه انتظار کشید. باید بدون آگاهی از زمان منتظر بمانیم. بدون "اکنون" رستگاریای در کار نیست.
از تلخیِ روزگارِ تلخ، فقط با مزاح میتوان کاست. چارهیی هم نیست. ما میخواهیم زمانه را عوض کنیم. تا عوض کردنش هم مدّتها در راه خواهیم بود. راه را با غم و خشم و بیم بگذرانیم که چه؟ شاید، اصلاً اگر با خشم و اندوه به نقطهی تعویض برسیم، دیگر لایقِ عوض کردنِ زمانه نباشیم. بَداخمها جهانی شاد نمیسازند، و چه فایده از جهانی به حق امّا تلخ؟
غمانگیز نیست انسان بودن؟ حیوان پیوسته ناراضیِ معلق میان مرگ و زندگی. از انسان بودن جان به لب شدهام. اگر میتوانستم درجا از این مقام استعفا میدادم، اما در پی آن تبدیل به چه میشدم؟ حیوان؟ نمیتوانم ردپای خود را بگیرم و برگردم به جایی که بودم. وانگهی حالا هم چه بسا حیوانی شدهام که تاریخ فلسفه میداند. ابرانسان شدن هم به نظر حماقتی است تمامعیار و مضحک. آیا میشود در نوعی فراآگاهی، چارهای، هرچند تقریبی جست؟ آیا نمیشود در ماورا زیست؟ ورای تمام اشکال پیچیدهی آگاهی، هیجان و اضطراب در عالمی از حیات که جاودانگی دیگر افسانهی محض نباشد؟ تا آنجا که به خودم مربوط است، از انسان بودن استعفا میدهم. دیگر نه میخواهم و نه میتوانم انسان باشم. چه باید بکنم؟ خدمت به نظام اجتماعی و سیاسی؟ بدبخت کردن زنی؟ دنبال نقصان نظامهای فلسفی گشتن؟ جنگیدن برای آرمانهای زیبایی شناسی و اخلاقی؟ این همه بسیار ناچیز است.
من انکار میکنم انسان بودنم را، حتی به قیمت تنها ماندن. اما ایا من همین حالا هم تنها نیستم، در این جهانی که دیگر هیچ انتظاری از آن ندارم؟ ورای آرمانها و فرمهای مبتذل امروزی میشود در فراآگاهی زیست. آنجا که سرمشتی ابدیت به دغدغههی این جهان خاتمه میدهد و بودن همان قدرت ناب و مجرد است که نبودن.
به ایمان قَسَم، به عشق، به آزادی، به حقیقت، به شرف، و به خداییِ خدا قسم که در قلبِ آنکس که خانهاش را میخواهد، زادگاهش را دوست دارد، و حُبِّ وطن فراوان دارد، همیشه نوری هست، همیشه چراغی، همیشه شعلهیی، آفتابی، روشناییِ بی پایانی ...
در مَتنِ سنگینترین دردها برایش، راهِ درمانی هست ... در اندوه و عذابِ بیپایان، سَبُکبالی و نشاطی هست ...
در فقر ثروتی هست؛ در اسارت، عِطرِ نجاتی هست، در دَمِ مرگ، روشناییِ توکّلی هست ...
به فرزندانِ خود، اگر به راستی خواهانِ خوشبختیِ عمیقِ آنها هستید، و اگر میخواهید که در قلبهایشان همیشه مِهری باشد، عطوفتی، صفایی، شوقی، و سلامتِ آرامش بخشی، حُبِّ الوطن را بیاموزید..
سرزمينی وجود دارد كه مردم آن را فقط از روی ترانه ها می شناسند. مردان و زنانی در آنجا زندگی می كنند كه راه آنجا را يافته اند و ديگر هيچگاه دوباره ديده نشده اند. در آن سرزمين نيستی و زوال وجود ندارد. در آنجا درد و افسردگی شناخته شده نيست، نفرت و گرسنگی معنايی ندارد، همه با آرامش باهم زندگی می كنند و با فراغ بال و بدون زحمت خيلی چيزها به دست می آورند... ولی در آنجا بخاطر نبودن غم، خوشی هم وجود ندارد!
كمك كن سایه بونی از ترانه برای خواب ابریشم بسازیم كمك كن با كلام عاشقانه برای زخم شب مرهم بسازیم
بذار قسمت كنیم تنهایی مونو میون سفره ی شب تو با من بزار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن
تو رو می شناسم ای شب گرد عاشق تو با اسم شب من آشنایی از اندوه تو و چشم تو پیداست كه از ایل و تبار عاشقایی
تو رو می شناسم ای سر در گریبون غریبگی نكن با هق هق من تن شكستتو بسپار به دست نوازش های دست عاشق من
به دنبال كدوم حرف و كلامی سكوتت گفتن تمام حرفاست تو رو از تپش قلبت شناختم تو قلبت ، قلب عاشقای دنیاست تو با تن پوشی از گلبرگ و بوسه منو به جشن نور و آینه بردی چرا از سایه های شب بترسم تو خورشیدو به دست من سپردی
بذار قسمت كنیم تنهایی مونو میون سفره ی شب تو با من بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن
كمك كن جاده های مه گرفته منه مسافرو از تو نگیرن كمك كن تا كبوتر های خسته روی یخ بستگی شاخه نمیرن كمك كن از مسافرهای عاشق سراغ مهربونی رو بگیریم كمك كن تا برای هم بمونیم كمك كن تا برای هم بمیریم
كسی به یاد مریم های پر پر كسی به فكر كوچ كفترا نیست به فكر عاشقای در بدر باش كه غیر از ما كسی به فكر ما نیست
من هیچ وقت در زندگی آدمی نبودم که قطعات شکسته ظرفی را با حوصله زیاد جمع کنم و به هم بچسبانم و بعد خودم را فریب بدهم که این ظرف شکسته همان است که اول داشتهام. آنچه که شکست شکسته و من ترجیح میدهم که در خاطره خود همیشه آن را به همان صورتی که روز اول بود حفظ کنم تااینکه آن تکهها را به هم بچسبانم و تا وقتی زندهام آن ظرف شکسته را مقابل چشمم ببینم. @sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂 #بر_باد_رفته #مارگارت_میچل
#تسلط_ایران بر #یمن / هنگامی که #حبشیان بر یمن تسلط یافتند ، پس از #ابرهه ، فرزندانش رسم عدل را از یاد برده و یمنی ها را بسیار اذیت کردند. در این زمان یکی از مردم #حمیر به نام #سیف_بن_ذی_یزن از #قیصر_روم تقاضای کمک کرد. اما قیصر به واسطه دوستی با #پادشاه_حبشه به او کمک نکرد. سیف سپس به #دربار_خسرو_انوشيروان پناه برد. ابتدا انوشیروان به او گفت سرزمین تو دور و فایده آن برای ما کم است و با بخشیدن #چند_هزار_درهم او را مرخص کرد اما بعد دوباره او را به حضور طلبید و این بار سیف توانست پادشاه را به #حمله به یمن ترغیب کند. انوشیروان با #مشورت_بزرگان ، برای ان که #سپاه_ایران در این راه تلف نشود، تصميم گرفت گروهی از #زندانيان را برای #جنگ با #حبشیان به یمن بفرستد. بنابراین انوشیروان #هشتصد_زندانی را به سرپرستی شخصی به نام #وهرز به سوی یمن فرستاد . وهرز مردی سالخورده و جهان دیده بود و در راس سپاه با #هشت_کشتی به سوی یمن حرکت کرد. دو کشتی در راه غرق شده و ششصد نفر در شش کشتی به یمن رسیدند. در ان هنگام عده زیادی از یمنیان هم بدو پیوستند . وهرز در اغاز کار شش کشتی را سوزانده و به افراد خود گفت اکنون دو راه در پیش رو دارید ، یا با شجاعت جنگیده و پیروز شوید و یا شکست خورده و ننگ و خواری را برگزینید. سپاهيان وی با شجاعت جنگیده و #حبشیان را #فراری دادند. #سیف از جانب #کسری به #حکومت_یمن رسید و وهرز به ایران بازگشت. پس از چندی سیف به دست حبشیان کشته شد و وهرز دوباره با چهار هزار نفر به سوی یمن رفته و #ریشه_حبشیان را درانجا #بر_انداخت و خود به حکومت رسيد. از این زمان تا #ظهور_اسلام ، #حکومت_یمن#تابع_دولت_ایران بود.