زبانِ مادرانهامسخت در تکاپوی فراگیری زبانی خارجی شدم. برای زیست در خاکی نو، چارهای نبود.
بعد از سه سال تکاپو، بالاخره نفس راحتی کشیدم.
اما چه نفسِ بیهوایی بود!
چیزی کم داشت. انگار گم شدهای داشتم.
زبانم. زبانِ من کجا رفتهبود؟
من فراموش کردهبودم. حتی آن کلمهی موردعلاقهام را. 《طمانینه》.
اولین بار از معلم ادبیاتمان خانم ذاکری این کلمه را شنیدم. در گوشهی کتابم یادداشت کردم. خودش به ما یاد داده بود. میگفت هر کلمهی غریبهای که میشنوید را یک گوشه یادداشت کنید و بعدا به سراغش بروید.
اما 《طمانینه》 نیازی نداشت به سراغش بروم. چون او از پیش به سراغ من آمدهبود.
از آن روز به بعد در هر جملهای که مینوشتم زورکی یک طمانینه به آن میچپاندم. چه اصراری داشتم برای با او بودن.
ولیکن حال، زندگیای بیطمانینه داشتم. بی شاهنامهخوانی، بیمنظومهی شهرزاد*، بی شعر بیدمجنون** و...
دلم تنگ شدهبود.
تازه فهمیدم، چقدر فارسی را دوست داشتم.
چقدر ادبیاتمان زیبا بود.
حتی آرزو کردم کاش یکبار دیگر آن روزهایی که درکلاس با صدای لرزان از روی متن کتاب میخواندیم برگردد. کاش یکبار دیگر در کتابخانهی مدرسه، بیدل بخوانم و اشعار پروین را حفظ کنم.
میدانید، اصلا شاید تمام انگیزهی من به نوشتن، از سر دلتنگی بود.
من از نویسندگی پلی ساختم برای وصالمان.
وصالِ من و زبانِ مادرانهام، فارسی.*کتاب شعرِ منظومهی شهرزاد نوشتهی سهراب حسینی.
**بیتی که هربار با دیدن بید مجنون آن را میخوانم و نامش را شعر بیدمجنون گذاشتم:
بیدمجنون در تمام عمر سربالا نکرد
حاصل بیحاصلی نبود جز شرمندگی
صائب تبریزی
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh#از_دل_نوشته