چشم‌انداز|ساحل خسروی

Channel
Logo of the Telegram channel چشم‌انداز|ساحل خسروی
@sahelshkhPromote
29
subscribers
نوشت‌بازی ساکن استانبول دانشجوی رشته‌ی داروسازی💊 عاشق رقص، رقصنده سالسا💃 ➡️wordsofheart018 پیج اینستاگرام (یادداشت های من)
چرک‌نویسی مثل دیوانه‌ها

می‌نویسم. خط می‌زنم. دوباره می‌نویسم. دوباره خط می‌زنم.
«نه افتضاحه. همه‌شون افتضاحه. گند خالص.»

کاغذ را مچاله می‌کنم. صفحه‌ی سفید. شروعی نو. خب تمرکز می‌کنم. این آخرین جمله‌است. باید خوب شود. حداقل بد نباشد. نباید بد باشد.

«از همان موضوع قبلی بنویسم؟
نه عوض کن. از اول همه چیز.»
می‌نویسم. تند تند. مکث می‌کنم. می‌نویسم. امیدوار می‌شوم. از دور یک نگاهش می‌کنم. باید چند تا کلمه را جابه‌جا کنم و یک خلاقیت کوچولو می‌خواهد.

به واژه‌دان می‌روم. مترادف‌ها را می‌جویم. «نه این‌ها نمی‌شه. نمی‌خونه توی جمله‌. اصلا نمی‌شینه‌.»

دوباره با جمله چشم تو چشم می‌شوم.
« نه. نه. خوب نیست. این هم خوب نیست. خیلی بدیهیِ. خر هم اینو می‌دونه.»

خط می‌زنم. صفحه‌ی جدید. ذهن من هم مثل این کاغذ شده‌. خالیه‌ خالی.
«آن‌طور نگاهم نکن. دیگر چیزی ندارم. همه چیزم رو هم که برات تعریف کردم چیزی ازش درنیومد. چی کار کنم‌ دیگه؟!»
نفسی عمیق می‌کشم. چشمانم را می‌بندم و سرم را در دستانم می‌گیرم.

بعد مثل دیوانه‌ها با خودم می‌گویم:

حتما فردا به استاد می‌گم این چالش را دوباره برامون بزاره. خیلی حال میده. خیلی!

ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#یادداشت_های_من
با تعهد، به علایقت تعلق بخش.

ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#گزین_گویه
زبانِ مادرانه‌ام

سخت در تکاپوی فراگیری زبانی خارجی شدم. برای زیست در خاکی نو، چاره‌ای نبود.
بعد از سه سال تکاپو، بالاخره نفس راحتی کشیدم.
اما چه نفسِ بی‌هوایی بود!
چیزی کم داشت. انگار گم شده‌ای داشتم‌.
زبانم. زبانِ من کجا رفته‌بود؟

من فراموش کرده‌بودم. حتی آن کلمه‌ی موردعلاقه‌ام را. 《طمانینه》.
اولین بار از معلم ادبیات‌مان خانم ذاکری این کلمه را شنیدم. در گوشه‌ی کتابم یادداشت کردم. خودش به ما یاد داده بود. می‌گفت هر ‌کلمه‌ی غریبه‌ای که می‌شنوید را یک گوشه یادداشت کنید و بعدا به سراغش بروید.

اما 《طمانینه》 نیازی نداشت به سراغش بروم. چون او از پیش به سراغ من آمده‌بود.
از آن روز به بعد در هر جمله‌ای که می‌نوشتم زورکی یک طمانینه به آن می‌چپاندم. چه اصراری داشتم برای با او بودن.

ولیکن حال، زندگی‌ای بی‌طمانینه داشتم. بی‌ شاهنامه‌خوانی، بی‌منظومه‌ی شهرزاد*، بی‌ شعر بیدمجنون** و...

دلم‌ تنگ شده‌بود.
تازه فهمیدم، چقدر فارسی را دوست داشتم.
چقدر ادبیات‌مان زیبا بود.
حتی آرزو کردم کاش یک‌بار دیگر آن روزهایی که درکلاس با صدای لرزان از روی متن کتاب می‌خواندیم بر‌گردد. کاش یک‌بار دیگر در کتاب‌خانه‌‌ی مدرسه، بیدل بخوانم و اشعار پروین را حفظ کنم.

می‌دانید، اصلا شاید تمام انگیزه‌ی من به نوشتن، از سر دلتنگی بود.

من از نویسندگی پلی‌ ساختم برای وصال‌مان.
وصالِ من و زبانِ مادرانه‌ام، فارسی.

*کتاب شعرِ منظومه‌ی شهرزاد نوشته‌ی سهراب حسینی.
**بیتی که هربار با دیدن بید مجنون آن را می‌خوانم و نامش را شعر بیدمجنون گذاشتم:
بیدمجنون در تمام عمر سربالا نکرد
حاصل بی‌حاصلی نبود جز شرمندگی
صائب تبریزی

ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#از_دل_نوشته
خنک بنوشید

پیش‌تر وقتی گذرم به کتاب‌های آفوریسم می‌افتاد، به آن‌ها نیشخندی می‌زدم و می‌گفتم: نویسنده خسته نشود انقدر به خودش زحمت داده و چند تا جمله نوشته.
البته اگر بشود اسم‌شان را گذاشت نویسنده.

جاهلیت است دیگر. ساحلِ الان اگر آن‌موقع در مقابل آن ساحل قرار می‌گرفت فکر کنم چند تا فحش آبدارش می‌داد و موهایش را می‌کشید.

البته خب همه‌اش هم تقصیر آن ساحل بیچاره نیست. ظاهر این گزین‌گویه‌ها نیز خیلی غلط‌انداز است. از دور که ببینی کوچکی و معصومیت یک بچه را دارند. درحالی که واقعیت‌شان جز غولی وحشتناک نیست.

یا به قول معروف اینطور بگویم: فلفل نبین چه ریزِ بشکن ببین چه تیزِ.
در تک تک کلماتشان تیزی‌ای نهان است که فقط نویسنده‌اش آن‌ها را چشید‌ه. و چه زبان‌سوخته‌ای شده از دست این گزین‌گویه‌ی پدرسوخته.

گزین‌گویه، مغز نویسنده را می‌چلاند تا از صد‌ها کلمه و ده‌ها پاراگراف، چلانیده‌‌شود.
و بعد گوارای وجود خواننده گردد.

دقت: گازدار هستند.
خنک بنوشید.


ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#یادداشت_های_من
مرد، تکه پارچه‌ایست که بر شانه‌های یک زن عبا می‌شود.

ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#گزین_گویه
چشم‌انداز|ساحل خسروی
بازیگر جذاب کارگردانی یا بازیگر؟ صددرصد کارگردان. دکتر تارا گفت: بازیگر کسی‌ست که بقیه، احساسات و رفتار‌هایش را کنترل می‌کنند. خب من که نیستم. «یک لحظه فکر کن در پایان روز چند نفر و یا چند چیز تو را کارگردانی کردند؟» راننده ماشین بهت فحش داد. اعصبانی نشدی؟…
بازیگر جذاب ۲

پس می‌گویی ربات شویم؟
گفتند پِخ، مثل بز نگاه کنیم و بگوییم:
نه دوست من تو نمی‌توانی بر روی من اثر بگذاری. من بازیگر نیستم.

معلومه که نه.
قرار است انسان باشی. حتی پر از احساسات.
اما خودت انتخاب کنی از چه چیزی، چگونه تاثیر بگیری.
از سر احساسی موقت، بی‌گدار به آب نزنی.

مثلا؟
مثلا وقتی یک حیوان وحشی دیدی، بتوانی ترست را کنترل کنی و ندوی. چون دویدن برابر است با مرگ.

یا مثلا در جنگ دیدی کسانی که عزیزترین کس‌شان را از دست می‌دهند. اما همان موقع مجبورند او را ول کنند وگرنه خودشان هم کشته می‌شوند.

و ابدا کنترل را، با سرکوب اشتباه نگیر. بگذار احساساتت جاری شوند، اما حواست به آن‌ها باشد. همیشه تخته سنگی کنار این رودخانه بگذار که اگر جایی دیدی می‌خواهد طوفان به پا کند، جلویش را بگیری.

یک تخته‌سنگ جیبی
دوای درد است.

ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#یادداشت_های_من
پارسال دوست
امسال آشنا


درِ آسانسور باز شد. چهر‌هایی آشنا دیدم. خودش بود. با دوتا از رفیق‌هایش. با تعجب بهم نگاه کردیم. سلامی دادیم و اولین طعنه را او زد:

_به‌به کم پیدایی. تو دانشگاه نمی‌بینمت.

_(اه لعنت بهش! برنامه‌ریزی کرده‌‌بودم وقتی دیدمش اولین طعنه رو من بزنم. بگم پارسال دوست امسال آشنا)
والا ما که هستیم. شما رو نمی‌دونم.

_ما هم هستیم.

بعد نگاهی به سر و وضعم کرد و گفت:
_چرا کلاه عربا رو گذاشتی؟

_(کلاه عربا؟ عربا که اصلا کلاه نمی‌زارن!)
از کلاس رقص میام چون. سالسا.

_چی؟

_سالسا.

_اووو. منم می‌خوام. منم می‌شه بیام؟

_(تو چی نمی‌خوای!)
تشریف بیارید. شنبه‌ها تمرین داریم. می‌تونید شرکت کنید.

_با من می‌رقصی؟

_(وا با همه می‌قصیم دیگه)
آره خب‌.

دینگ. طبقه‌ی هشتم‌.
آن‌ها رفتند و این بود گفت‌وگوی دو دوست صمیمیِ سه‌ساله بعد از دو ماه.
زمان چه بی‌رحم است. مگر نه؟
خیلی زود فراموشی می‌آورد.
(برای بعضی‌ها حتی زودتر از حد معمول.)

ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#یادداشت_های_من
مگر حتما باید اتفاقی بیفتد؟

برای جذب مخاطب تا می‌توانند، اتفاق‌های جورواجور و اغلب دردناک به داستان می‌چپانند‌.

بسه بالا آوردیم.
عشقِ ممنوع، خیانت، طلاق، کودک، مادر، پول، گذشته، اشتباه و...
کلیشه‌‌اند می‌گویی؟
استاد می‌گفت موضوعات نه، طرح آن‌ها کلیشه شده‌اند و زیاد.

اما مثل قند می‌مانند. مگر نه؟
شیرین‌اند. این اتفاق‌های تکراری هنوز هم جذاب‌اند. ولی دیگر دیابت گرفتیم.

خب اصلا داستان بی‌اتفاق بماند.
انگار که بگویی بچه‌ای بی‌مادر بماند.
خب بماند. آنگاه شاید دیده‌شود. صدایش شنیده‌شود. مثل جریان یک رودخانه‌ی کم آب که از بین سنگ‌های بزرگ با تلاش می‌گذرد.

بگذار واقعی شود. مثل هر روز ما. که از ترس مردن در بی‌اتفاقی، درد اتفاقات را به جان می‌خریم.
و تمام زندگیِ ما پر است از فرار.
به دنبالِ دنبال‌شدنیم. می‌خواهیم مطمئن شویم زندگی ما را فراموش نکرده.
می‌خواهیم مطمئن شویم در یک داستانی جای داریم.
اما این‌بار، بگذار آواره بمانی.
شاید سایه‌ی بیدمجنونی را
ملاقات کردی.

ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#یادداشت_های_من
بازیگر جذاب

کارگردانی یا بازیگر؟
صددرصد کارگردان.
دکتر تارا گفت: بازیگر کسی‌ست که بقیه، احساسات و رفتار‌هایش را کنترل می‌کنند.
خب من که نیستم.

«یک لحظه فکر کن در پایان روز چند نفر و یا چند چیز تو را کارگردانی کردند؟»

راننده ماشین بهت فحش داد. اعصبانی نشدی؟
دوستت قضاوتت کرد. ناراحت نشدی؟
ویدئوی خنده‌داری در اینستاگرام دیدی. خوشحال نشدی؟
مسخره‌ات کردند. دلت نشکست؟

من با بازیگری که به او می‌گویند بخند می‌خندد، می‌گویند گریه کن، گریه می‌کند، چه فرقی داشتم؟

«تمام احساساتشان را مجموعه کارگردان‌های اطراف، می‌سازند و کنترل می‌کنند.»
«اکثرا از آنان این جملات را می‌شنوید: امروز روز خیلی بدی داشتم. امروز پرانرژی و خوشحالم. امروز روز من نبود. و...»

این یعنی خوابیدن روی موج. ساختاری خمیری. و یا فلزی.
درسته، فلزیم.
چکش‌خواریم و به شدت واکنش پذیر. مثل سدیم، حتی با هوا هم رنگ عوض می‌کنیم. اما برق می‌زنیم.

قبول دارید بازیگران برق می‌زنند؟
بیش از هر کسی توجه جلب می‌کنند. حتی دوست‌داشتنی‌اند.
آخر کی دلش عروسک نمی‌خواهد؟
بترسانش، بخندانش، عاشقش کن، بعد هم نخواستی ولش کن تا پشت سرت گریه کند.
خلاصه تا می‌خواهی واکنش‌ جذب کن.
چون ما بازیگرانی جذابیم.

پ.ن: برداشتی از پادکست «بازسازی احساسات»
جافکری.

ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#یادداشت_های_من
یک توقفِ ناگهانی

سوار تِراموا بودیم‌. نزدیک دانشگاه شدیم. تراموا ناگهان ایستاد. پنج دقیقه مانده‌بود‌. درس آناتومی داشتیم. چاره‌ای نبود.صبر کردیم. پنج دقیقه گذشت. هنوز ایستاده‌ایم. راننده، تقاضای شکیبایی داشت.
در گلویم جیغ داشتم. خانمی فریاد زد. درِ واگن را کوبید.

_باز کنید در را. نمی‌توانم. احساس خفگی دارم. بیمارم.
باز کنید.

عصبانی و بی‌طاقت بود. درِ واگن باز شد. راننده گفت: نمی‌توانیم. اجازه نداریم. باید صبر کنید.

زن دوباره فریاد کشید. مسافری اعتراض کرد.

_چه خبرته؟ خب، صبر کن خانم.
ما هم منتظریم.

مشاجره‌ای درگرفت. دو دقیقه گذشت. تِراموا حرکت کرد. در ایستگاه ایستاد. درها باز شد. سریع خارج شدیم. یوزپلنگ شدم. کسی گفت: ساحل!
که بود؟ برگشتم. آقای آناناس.
گفتم: هان؟

بی‌توقف دویدم. با خودم گفتم: برای تو وقت ندارم.
نفسم دیگر بالا نیامد. سنجاب شدم. باز خسته شدم. لاک‌پشت شدم. هنوز نرسیدم؟
کم مانده. رسیدم.

آسانسور دیر می‌آید. از پله‌ها رفتم. گرم شده‌بود‌. صورتم سرخ شد. به کلاس رسیدم. استاد آمده‌بود‌. درس شروع نشده‌بود.
دوستم گفت: گوجه‌فرنگی، رسوندی خودتو!
خندیدم. استاد سلامی گرم داد. آناتومی جاری شد.

پ.ن: چالش نوشتن با جملات کوتاه، حداکثر چهارکلمه‌ای.

ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#یادداشت_های_من
احمقِ جلوافتاده

راه‌ها دست به دستم می‌کنند. می‌روم و نمی‌آیم. به خیابان‌ها خیره می‌شوم. به آدم‌ها‌ی سرگردانش. به شاهین کلانتری گوش می‌دهم. به اسم هزاران کتاب و نویسنده‌ای که نمی‌شناسم.
خودم را عقب‌مانده‌ای حس می‌کنم. اما لجوجم. یک دنده. شایدم پرو. می‌مانم و گوش می‌دهم.

خب همه یک روزی مثل من احمق بودند. شاید الان هم هستند. نسبت به خویشی که در آیند‌شان ایستاده.
پس ما همیشه احمقیم. اما همیشه عقب‌مانده نیستیم. دقیقا موقعی که متوجه احمق بودنمان می‌شویم از عقب‌ماندگی در می‌آییم.
می‌شویم احمقی جلوافتاده.

الان پس عقب‌مانده نیستم؟
شاید عقب‌مانده نباشم ولی قطعا عقب مانده‌ام. از خواندن خیلی از کتاب‌های محشر، از ادبیاتِ غنی‌مان، از حافظ و سعدی، از داستایوفسکی، از نیچه، کافکا و... خیلی عقب مانده‌ام.

نه، ‌کافی نیست. احمق و عقب مانده کافی نیست. من بیشتر از هر چیز یک برده‌‌ی‌ ناسورم.
برده‌ی تنبلی. برده‌ی این گوشی، فضای مجازی و هزارتا چرت و پرت دیگر که مجانی و بی‌دغدغه دوپامین بهمان تزریق می‌کنند.

آخ که اگر برده نبودم، چه احمق جلوافتاده‌ای می‌شدم!
لعنت بهش.

ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#یادداشت_های_من
رزهای کفن پوش ۳

مرد بارانی‌اش را برمی‌دارد و می‌رود.
صدای کوبیده شدنِ در، دلِ زن را می‌لرزاند.
خودش را روی مبل می‌‌اندازد.
و به سقف خیره می‌شود.

به خانواده‌اش فکر می‌کند. خانواده‌ای که از آن فقط خودش مانده بود و این خانه.
زیر این سقف بود که سپهر راه رفتن یاد گرفت. بارها زمین خورد. گریه کرد و از ته دل خندید.

دورانی که زردی گرفته‌بود را یادت هست؟
در شیشه‌ای با نورِ سفید خوابیده‌بود. از ترس اینکه چشم‌بندش را پس نزند، چشم از او برنمی‌داشتیم. من و پدرام نوبتی بالای سرش کشیک می‌دادیم.

اما حالا او زیر سقف گرم‌تری است. خودش را در جریان یک زندگی نو انداخته‌‌.
همه چیز را فراموش کرده. همه‌ی خاطرات‌مان، خوشبختی‌‌مان را.
شاید هم فقط خوشبختی من را. شاید او هیچ وقت خوشبخت نبود. تقصیر من است.
هیچگاه از او نپرسیدم که خوشحال است یا نه؟ اما او هم از من نپرسید.
شاید هیچ وقت مرا دوست نداشت. من چه او را دوست داشتم؟
هنوز هم چشمانش برق روزهای اول را دارد.
همان روزهایی که در دانشگاه روبرو می‌شدیم. و او سرش را پایین می‌انداخت و من مثل وزغ به تخم چشمانش خیره می‌شدم‌.

اما زندگی چطور به مویی وصل شد؟
مویی نازک به نام سپهر. شاید تنها چیزی که من و او را بهم وصل می‌کرد. و حالا در نبودِ...

ناگهان از جایش بلند می‌شود. موهایش را جمع می‌کند و به زور توی کش جا می‌دهد. همچون خویش را، که زورکی در قالب زندگی‌ای خوشبخت با پسرِ نامرئی‌اش می‌چپاند.
می‌چپاند و تمام جانش را می‌چلاند تا قطره‌ای از باورِ مرگِ جگر گوشه‌اش بر دلش نچکد.
او هیچ‌وقت باور نمی‌کند.


ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#کتاب_نگاری
بدنِ لوس

استاد گفت: بعد از سه ساعت نشستنِ مداوم، قسمتی از سلول‌هایتان شروع به تولید سم می‌کنند.

چه بدنِ لوسی.
می‌گوید: جایی که خواسته نشوم، نمی‌مانم.
باکلاس است و بادرایت. برایت مرز هم تعیین کرده.
_ای روح! اگر تا سه ساعت از وجود گرانبهایم استفاده نکنی و یک گوشه بتمرگی، با عرض معذرت بای‌بای.
باید بقیه‌ی راه را تنها بری.

سریع هم بهش برمی‌خورد و سم تولید می‌کند.

برای همین است که ورزشکاران دیرتر پیر می‌شوند و سالم‌تر زندگی می‌کنند.
چون به تن‌‌شان حس ارزشمندی می‌دهند. ارداتمندی‌شان را ثابت می‌کنند.

غرور را می‌شکنند و عرق‌ریزان و هِن‌وهِن کنان می‌گویند: بابا تو شاهی. سروری. ما گداتیم. بمون برامون لوتی.

تا به خاک رویم. ذلیلِ این مشت خاکیم.
خاک پایتم. اربابِ خاکی.

ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#یادداشت_های_من
رز‌های کفن‌پوش ۲

زنگِ در می‌خورد. به سمت در می‌شتابد.
مردی با بارانی‌ای قهوه‌ای رنگ، قد بلند و موهای مشکی‌ای که با سفیدی می‌جنگند، سلام می‌کند.
زن ناگهان انرژی‌اش زمین می‌افتد و می‌شکند. لبخند مصنوعی‌ای می‌زند و به سردی می‌گوید: سلام.

دوباره به آشپزخانه می‌رود. مرد بارانی‌اش را در می‌آورد و روی صندلی آشپزخانه می‌اندازد.
چشمش به لقمه‌ی نون و پنیر و خیار روی میز می‌افتد.
_این لقمه رو برای کی گرفتی؟
_برای سپهر دیگه. پسرمون. نکنه یادت رفته؟
آره خب تو فراموش کردی. من رو، سپهر رو.

مرد آهی می‌کشد‌.
_مریم ببین. می‌دونم چقدر برات سخته ولی الان دیگه چند ساله گذشته.
_می‌خوای فراموش کنم منم مثل تو؟
تو روی پسرمون، روی من، خاک زمان ریختی و زنده زنده دفن‌مون کردی.
_من پدرش بودم. مگه می‌شه فراموش کنم؟
برای منم سخت بود. ولی به زندگی برگشتم. تو هم باید دیگه برگردی وگرنه مجبورم کاری رو که نمی‌خوام انجام بدم.
_منم به زندگی برگشتم. مگه نبینی؟
من و سپهر خوشبختیم.
_مریم سپهر مرده دیگه! مرده!
اینو بفهم.
داد می‌کشد و اشک دزدکی از چشم به گونه‌اش می‌خزد.
زن بغض می‌کند. و با صدایی لرزان می‌گوید:
_نمرده. نمرده‌. نمرده.
اونی که مرده تویی.
هم برای من، هم برای سپهر.

ادامه دارد...

ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#کتاب_نگاری
رز‌های کفن‌پوش

ساعت هفت و نیم است.
خورشید تازه بیدار شده. گل‌های توی پارچ که روی میز نشسته‌اند، با زور نوری که از پنجره‌ به آشپزخانه دویده، چشمانشان را باز کردند.

تا همین دیروز توی گل فروشی لادن در کنار گل‌های رنگارنگ دیگری خوش‌وبش می‌کردند که یک خانم موفرفری با چشمانی پر از امید و آرزو‌های نم کشیده به آن‌ها نگاه کرد.
انگار تمام خودش را، تمام از دست رفته‌هایش را، در رنگ‌ پریده‌ی رز‌های کفن‌پوش می‌دید.

آن‌ها را خرید و به خانه‌ای آورد که بوی پیاز سرخ شده می‌داد. و سبزی‌های تازه‌یی که از بازارِ روز خرید‌بود، روی میز آماده‌ی پاک شدن بودند. بوی یک زندگی خوشبخت می‌آمد.

خانم موفرفری سراسیمه از خواب بلند می‌شود. موهایش برعکس دیروز که روغن زده و شیتان فیتانی بود، امروز صبح وز کرده و داغان است.

_ای وای دیر شد! سپهر مدرسه‌ات دیر شد مامان بلند شو پسرم.
چند دقیقه بعد.
_بدو دیرت می‌شه‌ها!
با لباس خواب بنفش رنگش مشغول درست کردن لقمه‌ی نون و پنیر و خیار شد.

_آفرین مامان جان بدو روپوشت رو هم بپوش. لقمه‌ت رو توی راه می‌خوری.

لقمه را در کیسه‌ی فریزری گذاشت. لباسش را پوشید. سوئیچ ماشین را برداشت و رفت. رفت به همان مدرسه‌ای که همیشه می‌خواست سپهر در آنجا درس بخواند.

مثل هر روز صبح جلوی در آن ایستاد. او را تماشا کرد. رفتنش را. دست تکان دادنش را. مثل تمام بچه‌های دیگر. مثل همه‌ی بچه‌های کلاس چهارم‌. او باید کلاس چهارم می‌بود نه؟
اسم معلمش چه بود؟
دوستانش که می‌شدند؟
همان که عینک می‌زند و همیشه دیر به مدرسه می‌رسد؟ یا آن پسرکی که هنوز کفش‌های کلاس سومش را می‌پوشد؟

به خانه برگشت. آواز می‌خواند. خوشحال بود. آنقدر که رز‌های کفن‌پوش را می‌بویید و قربان‌ صدقه‌شان می‌رفت.

ادامه دارد...

ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#کتاب_نگاری
گریه بی‌گریه

_گریه نکن.
امر کرد.
_گریه کردن مال بچه‌هاست. مگه بچه‌ای؟
بچه بود.
_آدم‌های عاقل گریه نمی‌کنند. حرف می‌زنند.
یاد داد.
_من را ببین تا به حال دیدی گریه کنم؟
مثال زد.
_ نبینم دیگه الکی گریه کنی. وگرنه...
اتمام حجتی تهدید آمیز کرد.

اما دخترک فقط نگاه کرد. به اتاقش دوید. بغضش را قورت داد. اشک‌هایش را حبس کرد. چشم‌هایش را تنبیه کرد و گلویش را خانه‌ی غم‌هایش.

سال‌ها گذشت. اما دیوار‌های ناظر هنوز نفهمیدند چرا دخترک نباید گریه می‌کرد و هنوز صدایی بغض‌آلود در گوششان می‌پیچید که می‌گفت:
من فقط گریه کردم.

ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#یادداشت_های_تلخ
انعطافِ اسم‌ها

صدایی آمد. از پشتِ سرمان.
غریب و کمی نامفهوم.
برگشتیم.

_سلام شما فارسی حرف می‌زنید؟
به سختی کلمات را ادا می‌کرد. خانمی بود با پوست و موی روشن.
_سلام. بله ما ایرانی هستیم. شما چطور؟
_من تلاش می‌کنم فارسی یاد بگیرم.
من از اروپا هستم. زبان اینگلیسی.
_چقدر خوب خوشحال شدم از آشنایی‌تون.
_من می‌خواهم با کسی تمرین کنم فارسی را. شماره‌ی شما می‌توانم داشته باشم برای حرف؟
_بله حتما.

بعد از رفتن او، مادرم کمی بر سرم غُرید که چطور انقدر سریع و راحت شماره‌ام را به یک غریبه‌ی توی خیابان دادم.

به خانه که رسیدم. از شماره‌ی ناشناسی چند پیام برایم آمده‌بود.
یک سلام، لینک و یک ویس برایم فرستاده بود.
روی لینک زدم و مطالبی به فارسی درباره‌ی آشنایی با کتابِ مقدس برایم باز شد. با این عنوان «کتاب مقدس به ما امید می‌دهد.»

بدون اینکه چیزی ازش بخوانم سریع بیرون آمدم. روی ویس زدم.
گفت: از آشنایی با شما خوشحال شدم.
نوشتم: من هم همینطور.
بعد استیکری فرستاد و دیگر هیچ پیامی از او فرستاده نشد.

او دروغ گفته‌بود؟
دردش یادگیری زبان نه، جمع کردن ثواب برای مسیحی کردن مسلمان‌ها بود.

آخر مگر فرقی هم می‌کند؟
مسلمان یا مسیحی؟
اصلا کافر یا مومن؟
مگر همه‌ی این‌ها یک چیز نیست؟
فقط با اسم‌های متفاوت؟

یکی می‌گوید الله، دیگری پدر و دیگری انرژی.
محمد، مسیح و موسی و یا هیچکس.
همه‌ی این‌ها فقط بازی انعطافِ اسم‌ها است.
اما مقصد که یکی‌ست.
اینطور نیست؟
شما چه می‌گویید؟

ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#یادداشت_های_من
پتوی بنفش

گفت: می‌دانی کِی سایه‌ی تنهایی بیش از هر وقت دیگری سنگینی‌اش حس می‌شود؟
گفتم: کِی؟
گفت: وقتی در پشت پنجره‌‌ی قندیل بسته، کسی جز پتوی بنفشت تو را در آغوش نمی‌گیرد.

تا بحال سرمایی بوده که به جای الیاف پتو، با آتش آغوشی برایت گرم شود؟

نُه ده سال داشتم‌. خودم را در کوهِ برف‌ها غلطانده و سُرانده بودم.
دستانم از شدت سرما بی‌حس و بی‌حرکت مانده بود.
پدرم زیپ کاپشنش را پایین کشید و دستان فلج شده‌ام را بر پوستِ گرمش چسباند. من در کاپشنش مثل بچه‌ گربه‌ای پوشانده شدم.
می‌فهمیدم که پوستش، چطور گرمایش را به من می‌داد و سرمای دستان مرا بدون مکث می‌مکید.

او شاید آخرین آغوشی بود که در یک زمستان سگ‌کش به خود دیدم.
آغوشی که مهرش، توانست سال‌ها به سایه‌های تنهاییِ سردم بتابد.
پس گفتم:
کسی چه می‌داند شاید پتوی کبود، تنهاتر از ما باشد.

ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#یادداشت_های_من
کوچه‌ی یخ

کوچه یخ، ستاره کم‌سو، باد پرسوز، درخت خاموش، چراغ شرمگین، گربه چاق، پنجره‌ها زرد، سطل زباله تنها، دست‌ها در جیب و نگاه به زمینی خفته است.

صدایی، سکوت کوچه را نمی‌شکند، جز فریادهای نامنظم ذهن. جز خراشِ قدم‌هایی بر دل آسفالت.

و گوش دلتنگ است.
میو‌میو
غارغار
واق‌واق
مرغ دریایی کجاست؟
شهر نیز غرقِ دریا شده مگر؟
مثل همان کشتیِ پیر و تنگ‌نفس.

ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#یادداشت_های_من
Channel name was changed to «چشم‌انداز|ساحل خسروی»
Telegram Center
Telegram Center
Channel