خانهی کارتنی بندانگشتیهاخانهای داشتم. کوچک و صورتی. برای بندانگشتیها گذاشتمش. در آن قند و آب میگذاشتم. خانهشان را برایشان تمیز و مرتب میکردم. میدانستم آنها وجود دارند. چون از آبی که برایشان میگذاشتم کم میشد.
معلوم بود پنهانی و یواشکی به آن خانه سر میزدند.
ولی نمیدانم چرا فقط آب میخوردند و قند همیشه دست نخورده میماند.
حتما قند دوست نداشتند.
روز دیگری برایشان شکلات گذاشتم. روی تختشان هم به جای پتو یه تکه پارچهی کوچک و کمی هم دستمال کاغذی.
آخر دستمال کاغدی نیازشان میشد. حتی در آنجا وقتی در حال برداشتن یک دستمال کاغذی بودند گیر افتادند و آن پسرک آنها را دید. چه پسر خوشقلبی بود. اما امان از آن خدمتکار بدجنس که وقتی یکی از آن بندانگشتیها را گیر آورد (مادر آریتی) مثل حیوان با او برخورد کرد. در جیبش انداخت و بعد بیرحمانه آن را در یک ظرف شیشهای زندانی کرد.*
به خاطر همین آدمهای بدجنس بود که بندانگشتیها از ما میترسیدند و خودشان را پنهان میکردند.
من خیلی دوست داشتم یکی از آنها را ببینم. یک روز به فکرم زد که شاید آن خانه را دوست ندارند، برای همین به آنجا نمیآیند.
پس تصمیم گرفتم خودم برایشان یک خانه درست کنم. با مادربزرگم نشستیم و یک خانه با کارتن برایشان درست کردیم و رنگش کردم.
قند و آب و دستمال کاغذی را هم در این خانهی جدید برایشان گذاشتم.
اما آنها باز هم هیچی جز آب نمیخوردند.
و من هنوز هیچ بندانگشتیای ندیدهبودم.
تا بالاخره روزی برای کسی تعریف کردم و ازش پرسیدم، چرا آنها فقط آب میخورند اما از قند و وسایل دیگری که برایشان گذاشتم استفاده نمیکنند؟
او هم به من گفت: چون آب بخار میشود.
چون آب بخار میشود؟...
آن لحظه بود که تمام آن خانهها روی سرم خراب شد. باورم به وجود آنها... نه آنها وجود داشتند. من میدانستم. هنوز باور داشتم.
اما دیگر قند و آبی نمیگذاشتم.
از کنار آن خانهای که با دستهای خودم برایشان درست کردهبودم، با حسرت میگذشتم.
و کم کم فراموش کردم.
اکنون هیچ اثری از آن خانهی کارتنی نیست. از وجودشان تنها باوری کهنه مانده. مثل همان بندانگشتیها.
*از انیمیشن «بندانگشتی»
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh#یادداشت_های_من