View in Telegram
پارسال دوست امسال آشنا درِ آسانسور باز شد. چهر‌هایی آشنا دیدم. خودش بود. با دوتا از رفیق‌هایش. با تعجب بهم نگاه کردیم. سلامی دادیم و اولین طعنه را او زد: _به‌به کم پیدایی. تو دانشگاه نمی‌بینمت. _(اه لعنت بهش! برنامه‌ریزی کرده‌‌بودم وقتی دیدمش اولین طعنه رو من بزنم. بگم پارسال دوست امسال آشنا) والا ما که هستیم. شما رو نمی‌دونم. _ما هم هستیم. بعد نگاهی به سر و وضعم کرد و گفت: _چرا کلاه عربا رو گذاشتی؟ _(کلاه عربا؟ عربا که اصلا کلاه نمی‌زارن!) از کلاس رقص میام چون. سالسا. _چی؟ _سالسا. _اووو. منم می‌خوام. منم می‌شه بیام؟ _(تو چی نمی‌خوای!) تشریف بیارید. شنبه‌ها تمرین داریم. می‌تونید شرکت کنید. _با من می‌رقصی؟ _(وا با همه می‌قصیم دیگه) آره خب‌. دینگ. طبقه‌ی هشتم‌. آن‌ها رفتند و این بود گفت‌وگوی دو دوست صمیمیِ سه‌ساله بعد از دو ماه. زمان چه بی‌رحم است. مگر نه؟ خیلی زود فراموشی می‌آورد. (برای بعضی‌ها حتی زودتر از حد معمول.) ساحل خسروی ➡️@sahelshkh #یادداشت_های_من
Telegram Center
Telegram Center
Channel