View in Telegram
رز‌های کفن‌پوش ساعت هفت و نیم است. خورشید تازه بیدار شده. گل‌های توی پارچ که روی میز نشسته‌اند، با زور نوری که از پنجره‌ به آشپزخانه دویده، چشمانشان را باز کردند. تا همین دیروز توی گل فروشی لادن در کنار گل‌های رنگارنگ دیگری خوش‌وبش می‌کردند که یک خانم موفرفری با چشمانی پر از امید و آرزو‌های نم کشیده به آن‌ها نگاه کرد. انگار تمام خودش را، تمام از دست رفته‌هایش را، در رنگ‌ پریده‌ی رز‌های کفن‌پوش می‌دید. آن‌ها را خرید و به خانه‌ای آورد که بوی پیاز سرخ شده می‌داد. و سبزی‌های تازه‌یی که از بازارِ روز خرید‌بود، روی میز آماده‌ی پاک شدن بودند. بوی یک زندگی خوشبخت می‌آمد. خانم موفرفری سراسیمه از خواب بلند می‌شود. موهایش برعکس دیروز که روغن زده و شیتان فیتانی بود، امروز صبح وز کرده و داغان است. _ای وای دیر شد! سپهر مدرسه‌ات دیر شد مامان بلند شو پسرم. چند دقیقه بعد. _بدو دیرت می‌شه‌ها! با لباس خواب بنفش رنگش مشغول درست کردن لقمه‌ی نون و پنیر و خیار شد. _آفرین مامان جان بدو روپوشت رو هم بپوش. لقمه‌ت رو توی راه می‌خوری. لقمه را در کیسه‌ی فریزری گذاشت. لباسش را پوشید. سوئیچ ماشین را برداشت و رفت. رفت به همان مدرسه‌ای که همیشه می‌خواست سپهر در آنجا درس بخواند. مثل هر روز صبح جلوی در آن ایستاد. او را تماشا کرد. رفتنش را. دست تکان دادنش را. مثل تمام بچه‌های دیگر. مثل همه‌ی بچه‌های کلاس چهارم‌. او باید کلاس چهارم می‌بود نه؟ اسم معلمش چه بود؟ دوستانش که می‌شدند؟ همان که عینک می‌زند و همیشه دیر به مدرسه می‌رسد؟ یا آن پسرکی که هنوز کفش‌های کلاس سومش را می‌پوشد؟ به خانه برگشت. آواز می‌خواند. خوشحال بود. آنقدر که رز‌های کفن‌پوش را می‌بویید و قربان‌ صدقه‌شان می‌رفت. ادامه دارد... ساحل خسروی ➡️@sahelshkh #کتاب_نگاری
Telegram Center
Telegram Center
Channel