تجربه نوشتن

#از_این_ولایت
Канал
Образование
Искусство и дизайн
Книги
Юмор и развлечения
Персидский
Логотип телеграм канала تجربه نوشتن
@tajrobeneveshtanПродвигать
930
подписчиков
1,26 тыс.
фото
324
видео
1,29 тыс.
ссылок
درست، فصیح و زیبا نوشتن، هنر است. هنری که با تمرین، دقت و توجه، بهتر می‌شود. نوشتن، راهی برای آموختن.
«کلاس دوم بود. کوچک بود و ریزه با رنگ مهتابی، رگ گردنش از زیر پوست پیدا بود و تک‌تک مثل آدم تب‌دار می‌زد. مدادش را با نخ به سوراخ دکمهٔ کتش بسته بود. وقتی که چیز می‌نوشت چون نخ کوتاه بود، شکمش را جلو می‌آورد. مثل این‌که به جای مداد، تن خودش را روی کاغذ می‌کشید. وقتی که مشقش را می‌گرفتم، دست‌هایش می‌لرزید. کاغذهای مشقش را از میان زباله‌دان مدرسه پیدا می‌کرد. مشقش را که خط می‌زدم، احساس می‌کردم که روی زندگیش خط می‌کشم. ظهرها به خانه نمی‌رفت. اصلاً بیشتر بچه‌ها به خانه نمی‌رفتند. نان شب مانده‌شان را همان‌جا کنار دیوار کاهگلی مدرسه می‌خوردند. او هم نان ظهرش را در جیب داشت. کفش لاستیکی روی مچ پایش خط قرمز بدرنگی کشیده بود و اثر زخمی به جا گذاشته بود. درس‌هایش را خوب می‌خواند. زودتر از دیگران روبراه شده بود. می‌توانست خط‌های درشت روزنامه‌ها را خوب بخواند.»
#از_این_ولایت (۱۳۴۸)
#علی‌اشرف_درویشیان

زیبایی فراموش شده.pdf
76.7 KB
چند موومان از قصه علی‌اشرف درویشیان
زیبایی فراموش شده

ما هم‌محله بودیم با تفاوت ۴۰ سال. ۴۰ سال بعد از او در محله آبشوران زندگی می‌کردیم، در محله‌ای که جرقه خیلی از قصه‌‌ها‌‌‌ی درویشیان از آنجا زده شده بود. محله‌ای که علی‌اشرف در آن قد کشید، مدرسه رفت و بعدها خیلی از قصه‌‌هایش را در توصیف ریز به ریز آن محله و آدم‌هایش نوشت. آبشوران، محله پرقصه‌ای بود. پر از شخصیت‌‌ها‌‌‌یی که که برخلاف ظاهر ساده‌شان، فلسفه زندگی‌شان خیلی هم پیچیده بود. درویشیان هم‌محله‌ای و هم‌دوره‌ای پدر بود که سال‌های کودکی باهم لب آبشوران تشیله بازی کرده بودند و...

سال‌های سخت، سال‌های فقر و سرما. مردم لب آبشوران زندگی می‌کردند، حیاط خانه‌‌هاشان، آبشوران بود و درخت‌‌ها‌‌‌ی خودرویی که کنار آبشوران روییده بودند، باغ و درخت توی حیاط شان بود. خانه‌‌ها‌‌‌ی کوچک با یکی دو اتاق تو در تو و بچه‌‌هایی که توی خاک و خل لب آبشوران با صدای رونده این آب بزرگ می‌شدند.... ادامه متن را در فایل pdf بخوانید.
#علی‌اشرف_درویشیان
#سال‌های_ابری
#از_این_ولایت
#آبشوران
AUD-20211204-WA0005
<unknown>
#کتاب_صوتی

گرگ - علی‌اشرف درویشیان
از مجموعه داستان «از این ولایت»

در داستان «گرگ»، معلم جوانی می‌خواهد شبانه خودش را به صحرای پر از برف و گرگ بزند و کتاب‌هایی را که خریده است به شاگردانش برساند. او جانش را دوست دارد و این را از نبردش با گرگ‌ها و تقلایش برای زندگی می‌توان فهمید، اما چیزی که صبر کردن تا صبح را برای او سخت کرده است، چشم براهی ِ بچه‌هایی است که او دنیای آن‌ها را درک کرده است. او درک کرده که در آن دنیای بی‌هیچ دلخوشی، قصه‌های آن کتاب‌ها برای آن بچه‌ها چه دلخوشی بزرگ و بی‌جایگزینی است. آنقدر که حتی دلش نمی‌خواهد انتظار آن‌ها را از صبح تا ظهر کش بیاورد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
#علی‌اشرف_درویشیان
#از_این_ولایت
#گرگ
زمستان آمد. بچه‌ها از دهات دور می‌آمدند. وقتی که می‌رسیدند به آدم‌های یخی شباهت داشتند. دور مژه‌ها، ابرو‌ها و سوراخ بینی‌شان یخ زده بود. مژه‌هایشان را که به هم می‌زدند، چق چق صدا می‌کرد ومثل این بود که دو تکه شیشه را به هم بزنی. می‌نشستند کنار بخاری هیزمی و از بینی‌شان تکه‌های یخ را می‌کندند. آن‌ها که پشت لبشان سبز شده بود و کلاس‌های بالا‌تر بودند، سبیل های یخی بزرگی پشت لبشان درست می‌شد. گیوه‌ها را به بخاری می‌چسباندند. بوی لاستیک سوخته و بوی تند عرق پا در هوا پخش می‌شد. از دور گیوه‌ها و کفش‌های لاستیکی آب می‌چکید و اطراف بخاری را‌تر می‌کرد.

اتاقم کنار کلاس درس بود. هر روز صبح از میان پنجره، بچه‌ها را می‌دیدم که به مدرسه می‌آیند. «نیاز علی» مثل پرنده‌ای که نخی به پایش بسته باشند، خودش را به سوی مدرسه می‌کشید. درس‌هامان که تمام می‌شد از بچه‌ها می‌خواستم بیایند جلو کلاس و قصه بگویند. بعضی وقت‌ها هم می‌گفتم که هر کس خواب جالبی دیده تعریف کند. یک روز نوبت به نیاز علی رسید. ابتدا خودداری کرد، ولی بعد آمد. در حالی که سرخی بیمارگونه‌ای به صورتش دمیده بود و صدایش می‌لرزید تعریف کرد:

«خواب دیدم شدم ملوچ. هی پریدم. هی پریدم. از پشت بام توی حیاط پریدم. از حیاط روی طاقچه پریدم. بابا گفت:‌ای داد و بیداد، بچه‌مان شد ملوچ، من دیدم که بابام هم خودش شد ملوچ و رفت نشست گوشه اتاق. مادرم اول خندید. بعد گریه کرد. یک مرتبه اژد‌ها را دید. گفت: وای وای خدایا مش باقر آمد! زود از میان دامانش پسته در آورد و خندان کرد. دیدم که مادرم دندان ندارد و خون از دهانش می‌آید. خواستم بروم و چشم اژد‌ها را در آورم. یکی از پسته‌ها خندید و گفت: در آوردن چشم اژد‌ها فایده‌ای ندارد. ما الان کاری می‌کنیم که از غصه بترکد. همه پسته‌ها خندیدند و بعد با هم دهانشان را بستند. اژد‌ها رفت توی انبار پسته و دید که همه پسته‌ها دهانشان بسته شده. اژد‌ها با خشم گفت:‌ای پسته‌ها، الان پدرتان را در می‌آورم. رفت و یک چماق بزرگ برداشت تا به سر پسته‌ها بکوبد. زیر پایش پر از دندان بود. پایش از روی دندان‌ها سُرید و با سر به زمین خورد. از این کار اژد‌ها همه پسته‌ها خندیدند و دهانشان باز شد. مش باقر خوشحال شد، ولی پسته‌ها بهم گفتند: بچه‌ها بیایید دیگر نخندیم. اژد‌ها برای خنداندن آن‌ها کارهای خنده‌دار می‌کرد. گردنش را دراز می‌کرد تا می‌رسید به آسمان و ستاره‌ها را می‌خورد. پشتک می‌زد. چشم‌هایش را قیچ می‌کرد و ستاره‌ها را از گوشش در می‌آورد. من خنده‌ام گرفت. به صدای خنده من اژد‌ها بر گشت. مرا دید و گفت:‌ها! پس همه این کار‌ها زیر سر توست. یک مرتبه به من حمله کرد. خواستم از پنجره فرار کنم. پنجره تنگ شد. یکی از پسته‌ها که آنجا نزدیک من بود گفت: بیا بنشین روی من تا فرار کنیم. پسته شد مثل یک بالون. من هم رویش نشستم. بالون مرا از سوراخ بخاری برد و برد و برد تا رسیدم به آسمان. دلم می‌خواست من هم یک ستاره قشنگ برای مادرم بردارم تا به گردنش بیندازم ولی یک دفعه پایم سُرید و با سر آمدم پایین. آمدم و آمدم. از دور دیدم که بابام دارد کاهگل برای پشت بام درست می‌کند. با سر افتادم میان کاهگل و یه هو از جا پریدم. دیدم که از سقف اتاق روی سرم چکه می‌ریزد.»

همه بچه‌ها خندیدند و برایش کف زدند. وقتی که رفت بنشیند، مثل جوجه اردکی بود که به طرف لانه‌اش بدود.

زمستان آن سال از سال‌های پیش سرد‌تر شده بود. پنجره‌ها را با روزنامه و مقوا خوب پوشانده بودیم. یک روز صبح حاضر و غایب می‌کردم:
– نیاز علی ندارد!
چند نفر از بچه‌ها آهسته گفتند: غایب.
تکان خوردم. جایش خالی بود. غم ناآشنایی در صورت بچه‌ها دیده می‌شد. همه سرشان را زیر انداخته بودند. از اکبر مبصر کلاس علت را پرسیدم. گفت:
آقا دیروز غروب مُرد. از سرما، آقا. خون از گلوش آمد و مرد. هی می‌گفت: ستاره می‌خواهم. ستاره می‌خواهم. یک ستاره قشنگ برای ننه‌م.

بچه‌ها ساکت بودند. باد روزنامه روی پنجره کلاس را تکان داد و زمزمه‌ای از آن به گوش می‌رسید. مثل اینکه نیاز علی از راه دور قصه می‌گفت یا خواب‌هایش را تعریف می‌کرد. صدایش وقتی که روزنامه را می‌خواند در گوشم بود.
لکه ابر سیاهی روی دل آسمان نشسته بود. همه ساکت بودیم. چشمم افتاد به روزنامه تازه روی پنجره. با خط درشت نوشته بود:
«بهداشت برای همه.»
(بهار ۱۳۴۸)
#علی_اشرف_درویشیان
#از_این_ولایت
#نیازعلی_ندارد

https://t.me/tajrobeneveshtan/2765
«هنگامی که ننه برای گرفتن خرجی پافشاری می کرد و بابا می نالید: «عصری، عصری!»
یعنی که عصری خرجی می دهم. عصر هم که می آمد و می گفت: «فردا،فردا.»
و فردا: «عصری،عصری.»
این ادامه داشت. عصرها و فرداها می آمدند و پدرم همیشه می گفت: «پول ندارم.» و خرجی را ناتمام می داد، یا اصلا نمی داد و همیشه بدهکار بود. بعضی از روزها هم کار به کتک کاری می کشید. بابا دیگر آن آدم همیشگی نبود.

گیس ننه را می گرفت و دور کرسی می گرداند و ما از بند دل جیغ می کشیدیم. فریاد می زدیم. به بیرون می دویدیم تا همسایه ها صدای مان را بشنوند و به فریادمان برسند. دوباره برمی گشتیم و روی دست و پای بابا می افتادیم.

جیغ های دلخراش اصغر همیشه در گوشم خواهد بود. این جیغ ها تا ابد مرا بیدار نگه خواهد داشت و مرا بر ضد آنکه همیشه خرجیش آماده است، آنکه شکمش مثل زالو پر است و کاری نمی کند همه خرجی داشته باشند، خواهد شوراند. بر ضد آنکه گوشش کر است و جیغ های اصغر را نمی شنود، ناله های ننه را نمی‌شنود، و بر ضد آنکه نفهمید و ندانست و نخواست بداند که چرا همیشه زیر چشم ننه ام از درد کبود بود، همیشه گیسویش شانه نزده و آشفته و پر درد و همیشه گرسنه بود، تا ما نیم سیر باشیم.»
#آبشوران

🌹چهارم آبان، سالروز جاودانه شدن خالق #سال‌های_ابری

#علی_اشرف_درویشیان
#نویسنده_فرودستان
#سال‌های_ابری
#آبشوران
#از_این_ولایت
#فصل_نان
#سلول_۱۸
#از_ندارد_تا_دارا
#صمد_جاودانه_شد
#فصل_نان
#همراه_آهنگ‌های_بابام
#گل_طلا_وکلاش_قرمز
#ابر_سیاه_هزار_چشم
#روزنامه_دیواری_مدرسه_ما
#رنگینه
#کی_برمی‌گردی_داداش_جان
#درشتی
#قصه‌های_آن_سال‌ها
#خاطرات_صفرخان

https://t.me/tajrobeneveshtan/2646
زمستان آن سال از سال های پیش سردتر شده بود. پنجره ها را با روزنامه و مقوا خوب پوشانده بودیم. یک روز صبح حاضر و غایب می کردیم:
«نیازعلی ندارد.»
چند نفر از بچه ها آهسته گفتند:
«غایب.»
تکان خوردم. جایش خالی بود. غم ناآشنایی در صورت بچه ها دیده یم شد. همه سرشان را زیر انداخته بودند. از اکبر، مبصر کلاس، علت را پرسیدم. گفت:
«آقا،دیروز غروب مرد. از سرما، آقا. خون از گلوش آمد و مرد. هی می گفت: ستاره می خوام، ستاره می خوام. یک ستاره ی قشنگ برای ننه م.»

بچه ها ساکت بودند. باد روزنامه ی روی پنجره ی کلاس را تکان می داد و زمزمه ای به گوش می رسید. مثل این که «نیازعلی» از راه دور قصه می گفت، یا خواب هایش را تعریف می کرد. صدایش، وقتی که روزنامه را می خواند، در گوشم بود.

لکه ابر سیاهی روی دل آسمان نشسته بود. همه ساکت بودیم. چشمم افتاد به روزنامه ی تازه روی پنجره. با خط درشت نوشته بود:
«بهداشت برای همه.»

#علی_اشرف_درویشیان
#از_این_ولایت

🌹سوم شهریور زادروز نویسنده

🆔 https://t.center/tajrobeneveshtan
🌹 پس از اعلام خبر جاودانگی نویسنده ماندگار علی‌اشرف درویشیان در چهارم آبان ماه ۱۳۹۶؛ محمد حبیبیان از معلم‌های شریف و استاد عرصه تئاتر و نمایش کرمانشاه، یادداشتی کوتاه بیاد دوست و رفیق دیرینه اش در یکی از روزنامه‌ها منتشر کرد.

#علی_اشرف_درویشیان
#نویسنده_فرودستان
#سال‌های_ابری
#آبشوران
#از_این_ولایت
#فصل_نان
#سلول_۱۸
#از_ندارد_تا_دارا
#صمد_جاودانه_شد
#فصل_نان
#همراه_آهنگ‌های_بابام
#گل_طلا_وکلاش_قرمز
#ابر_سیاه_هزار_چشم
#روزنامه_دیواری_مدرسه_ما
#رنگینه
#کی_برمی‌گردی_داداش_جان
#درشتی
#قصه‌های_آن_سال‌ها
#خاطرات_صفرخان


https://t.center/tajrobeneveshtan
📚 زنده‌یاد #علی‌اشرف_درویشیان در مصاحبه‌ای درباره‌ی شروع داستان‌نویسی‌اش گفته بود:

«خودم هم نمی‌دانم که واقعا چگونه شروع کردم. آیا شما اولین نفسی را که کشیده‌اید به یاد دارید؟ می‌بینید که گفتنش مشکل است؛ اما می‌توانم بگویم که شروع به داستان‌نویسی برای من ادامه‌ی همان علاقه‌ام به مطالعه بوده است. آن سال‌های پر تب و تاب حکومت دکتر مصدق و رونق روزنامه‌ها و مجله‌ها، آزادی مطبوعات و دموکراسی بی‌نظیری که در اثر مبارزه مردم به وجود آمده بود، همه‌ی این‌ها در من و هم‌سالان من، تحرک، امید و تکاپوی عجیبی پدید آورده بود. معلم‌های ادبیات ما، موضوع‌های زنده و پر جذبه‌ای برای زنگ انشا می‌دادند و ما با شوق و ذوق هر چه دلمان می‌خواست می‌نوشتیم. رقابت در خواندن، رقابت در نوشتن و رقابت در کسب بینش اجتماعی و سیاسی، این‌ها همه در رشد فکری ما در نهایت، در عشق و علاقه‌ی ما به ادبیات مؤثر بود.

در سال‌هایی که در روستاهای گیلان‌غرب(از شهرهای استان کرمانشاه) معلم بودم با فضای عجیب‌تری آشنا شدم و وقتی فقر و ستمی که به مردم آن‌جا می شد دیدم، نتوانستم آن‌ها را نادیده بگیرم و همین باعث شد که در همان سال‌ها داستان نویسی را با نوشتن برای کودکان آغاز کنم. پس از آن نیز که برای ادامه‌ی تحصیل به دانشگاه تهران آمدم، بیش از پیش علاقه‌مند سعدی‌، حافظ و تاریخ بیهقی شدم. در طول این مدت سعی کردم بیشتر کتاب بخوانم. در تهران و دانشگاه، محیط وسیع‌تری پیدا کردم. به داستان‌نویسی به شکلی جدی پرداختم، سال ۴۸ هم وقتی که مرگ صمد بهرنگی پیش آمد، مرگ او من را وادار کرد که راهش را ادامه دهم.»

#علی‌اشرف_درویشیان
#از_این_ولایت
#آبشوران
#فصل_نان
#سال‌های_ابری
#سلول_۱۸
#همراه_آهنگ‌های_بابام
#از_ندارد_تا_دارا
#درشتی
#شب_آبستن_است

https://t.center/tajrobeneveshtan
زمستان آن سال از سال های پیش سردتر شده بود. پنجره ها را با روزنامه و مقوا خوب پوشانده بودیم. یک روز صبح حاضر و غایب می کردیم:
«نیازعلی ندارد.»
چند نفر از بچه ها آهسته گفتند:
«غایب.»
تکان خوردم. جایش خالی بود. غم ناآشنایی در صورت بچه ها دیده یم شد. همه سرشان را زیر انداخته بودند. از اکبر، مبصر کلاس، علت را پرسیدم. گفت:
«آقا،دیروز غروب مرد. از سرما، آقا. خون از گلوش آمد و مرد. هی می گفت: ستاره می خوام، ستاره می خوام. یک ستاره ی قشنگ برای ننه م.»

بچه ها ساکت بودند. باد روزنامه ی روی پنجره ی کلاس را تکان می داد و زمزمه ای به گوش می رسید. مثل این که «نیازعلی» از راه دور قصه می گفت، یا خواب هایش را تعریف می کرد. صدایش، وقتی که روزنامه را می خواند، در گوشم بود.

لکه ابر سیاهی روی دل آسمان نشسته بود. همه ساکت بودیم. چشمم افتاد به روزنامه ی تازه روی پنجره. با خط درشت نوشته بود:
«بهداشت برای همه.»

#علی_اشرف_درویشیان
#از_این_ولایت

https://t.center/tajrobeneveshtan
پس از اعلام خبر جاودانگی علی‌اشرف درویشیان در چهارم آبان ماه ۱۳۹۶؛ محمد حبیبیان از معلم‌های آگاه و شریف کرمانشاه و از دوستان قدیمی و یاران نزدیک علی‌اشرف، یادداشتی کوتاه بیاد این نویسنده ماندگار منتشر کرد.

#علی_اشرف_درویشیان
#نویسنده_فرودستان
#سال‌های_ابری
#آبشوران
#از_این_ولایت
#فصل_نان
#سلول_۱۸
#از_ندارد_تا_دارا
#صمد_جاودانه_شد

https://t.center/tajrobeneveshtan
«کلاس دوم بود. کوچک بود و ریزه با رنگ مهتابی، رگ گردنش از زیر پوست پیدا بود و تک‌تک مثل آدم تب‌دار می‌زد.
مدادش را با نخ به سوراخ دکمهٔ کتش بسته بود. وقتی که چیز می‌نوشت چون نخ کوتاه بود، شکمش را جلو می‌آورد. مثل این‌که به جای مداد، تن خودش را روی کاغذ می‌کشید. وقتی که مشقش را می‌گرفتم، دست‌هایش می‌لرزید. کاغذهای مشقش را از میان زباله‌دان مدرسه پیدا می‌کرد. مشقش را که خط می‌زدم، احساس می‌کردم که روی زندگیش خط می‌کشم. ظهرها به خانه نمی‌رفت. اصلاً بیشتر بچه‌ها به خانه نمی‌رفتند. نان شب مانده‌شان را همان‌جا کنار دیوار کاهگلی مدرسه می‌خوردند. او هم نان ظهرش را در جیب داشت. کفش لاستیکی روی مچ پایش خط قرمز بدرنگی کشیده بود و اثر زخمی به جا گذاشته بود. درس‌هایش را خوب می‌خواند. زودتر از دیگران روبراه شده بود. می‌توانست خط‌های درشت روزنامه‌ها را خوب بخواند.»
#از_این_ولایت
#ندارد
#علی_اشرف_درویشیان
#نویسنده_فرودستان

🌹چهارم آبان، سالروز جاودانه شدن خالق #سال‌های_ابری

https://t.center/tajrobeneveshtan
نیازعلی ندارد.pdf
81.4 KB
📖 نیازعلی ندارد

... زمستان آن سال از سال های پیش سردتر شده بود. پنجره ها را با روزنامه و مقوا خوب پوشنانده بودیم. یک روز صبح حاضر و غایب می کردیم:
«نیازعلی ندارد.»
چند نفر از بچه ها آهسته گفتند:
«غایب.»
تکان خوردم. جایش خالی بود. غم ناآشنایی در صورت بچه ها دیده یم شد. همه سرشان را زیر انداخته بودند. از اکبر، مبصر کلاس، علت را پرسیدم. گفت:
«آقا،دیروز غروب مرد. از سرما، آقا. خون از گلوش آمد و مرد. هی می گفت: ستاره می خوام، ستاره می خوام. یک ستاره ی قشنگ برای ننه م.»

بچه ها ساکت بودند. باد روزنامه ی روی پنجره ی کلاس را تکان می داد و زمزمه ای به گوش می رسید. مثل این که «نیازعلی» از راه دور قصه می گفت، یا خواب هایش را تعریف می کرد. صدایش، وقتی که روزنامه را می خواند، در گوشم بود.

لکه ابر سیاهی روی دل آسمان نشسته بود. همه ساکت بودیم. چشمم افتاد به روزنامه ی تازه روی پنجره. با خط درشت نوشته بود:
«بهداشت برای همه.»

متن کامل داستان را در فایل👆دنبال کنید.

#علی_اشرف_درویشیان
#از_این_ولایت

https://t.center/tajrobeneveshtan
سه خُم خسروی.pdf
80.1 KB
📖 سه خُم خسروی

صدای به هم خوردن در چوبی پوسیده، سه کلاغی را که روی دیوار کاهگلی نشسته بودند پراند. قارقارشان خانه را پرکرد. روی برف‌های گوشۀ حیاط نشستند و به پیرمرد که بهت‌زده و پریشان از اتاق بیرون می‌آمد، زل زدند.
پیرمرد کلاه پشمی چرکش را تا روی ابروها پایین آورد. توی دست‌هایش ها کرد. در را محکم بست. دست‌ها را در جیب فرو برد.
وسط کوچه را کوهی از برف گرفته بود.با شتاب کنار دیوار شروع کرد به دویدن. روی یخ‌ها لیز خورد. شانه‌اش را به دیور گرفت. تکه گِلی از دیوار روی سرو شانه‌اش افتاد.

خانه‌ها تا چانه در برف‌های کوچه فرو رفته بودند. تک و توک بچه‌ها در حالی که اشک در چشم‌هایشان حلقه زده بود و پوست صورت‌شان سوزن سوزن می‌شد به مدرسه می‌رفتند.

پیرمرد از در دکان زغال فروشی که گذشت با خود گفت: «اگر دیشب پول داشتم…» درشکه‌ای که از خیابان می‌گذشت، نزدیک بود با او برخورد کند. درشکه‌چی پیر آن بالا کز کرده بود و به اسب‌ها فحش می‌داد. یخ زیرپای اسب‌ها می‌شکست. اسب‌ها بی‌حال پیش می‌رفتند. ستون‌هایی از بخار از بینی‌شان بیرون می‌زد...

ادامه داستان را در فایل👆بخوانید.

#علی_اشرف_درویشیان
#از_این_ولایت

@tajrobeneveshtan
«کلاس دوم بود. کوچک بود و ریزه با رنگ مهتابی، رگ گردنش از زیر پوست پیدا بود و تک‌تک مثل آدم تب‌دار می‌زد.
مدادش را با نخ به سوراخ دکمهٔ کتش بسته بود. وقتی که چیز می‌نوشت چون نخ کوتاه بود، شکمش را جلو می‌آورد. مثل این‌که به جای مداد، تن خودش را روی کاغذ می‌کشید. وقتی که مشقش را می‌گرفتم، دست‌هایش می‌لرزید. کاغذهای مشقش را از میان زباله‌دان مدرسه پیدا می‌کرد. مشقش را که خط می‌زدم، احساس می‌کردم که روی زندگیش خط می‌کشم. ظهرها به خانه نمی‌رفت. اصلاً بیشتر بچه‌ها به خانه نمی‌رفتند. نان شب مانده‌شان را همان‌جا کنار دیوار کاهگلی مدرسه می‌خوردند. او هم نان ظهرش را در جیب داشت. کفش لاستیکی روی مچ پایش خط قرمز بدرنگی کشیده بود و اثر زخمی به جا گذاشته بود. درس‌هایش را خوب می‌خواند. زودتر از دیگران روبراه شده بود. می‌توانست خط‌های درشت روزنامه‌ها را خوب بخواند.»
#از_این_ولایت
#ندارد
#علی_اشرف_درویشیان

🔹چهارم آبان، یکمین سالگرد درگذشت علی اشرف درویشیان، نویسنده فرودستان؛ یادش گرامی🌷

@tajrobeneveshtan