مرد پرسید: «کباب حاضر کردین؟»
صاحب مغازه گفت: «بله» و خم شد و دیس بزرگ گوشت را بیرون آورد و روی یخچال گذاشت. مرد خم شد و بو کرد و بعد در حالی که نگاه دیگری توی ویترین میانداخت، عقبتر رفت و آشپز را نگاه کرد که پشت ویترین شیشهای غذا سرخ میکرد. هنوز تصمیم نگرفته بود و اکراه و نفرت صورتش را پر کرده بود. به طرف در رفت، ولی ناگهان تغییر عقیده داد و به صاحب مغازه گفت: «یکی از این کبابها را برای من سرخ کنید.»
صاحب مغازه با سر اشاره کرد و یکی از کبابها را برداشت.
مرد گفت: «با دست نه آقا، با دست نه قربون.» صاحب مغازه دستپاچه شد و کبابی را که برداشته بود کنار گذاشت؛ و با یک دستمال کاغذی کباب دیگری را گرفت و به طرف آشپز رفت.
مرد همچنان که دیگران را عقب میزد، به ویترین آشپزخانه نزدیک شد و به مرد آشپز گفت: «لطفاَ اول این تابهتان را تمیز کنید و بعد با کره سرخ کنید.» آشپز قدری روغن توی تابه ریخت. وقتی روغن به جوش آمد، با کفگیری که بهدست داشت، تندتند روغنها را جمع کرد و تابه رنگ سفید پیدا کرد. صاحب مغازه یک قالب کره آورد و آشپز آن را خُرد کرد توی تابه و منتظر شد تا کره آب شود، بعد گوشت را توی تابه انداخت.
مرد به صاحب مغازه گفت: «یک نون خوب سوا کنید.»
صاحب مغازه نان سفیدی درآورد. مرد گفت: «نون تازه ندارین؟»
صاحب مغازه گفت: «اینا همهشون خوبن آقا.»
مرد گفت: «نونی که برشته و خوب پخته شده باشه.»
صاحب مغازه چند نان را روی پیشخوان گذاشت و گفت: «لطفاَ خودتون سوا کنین.»
و برگشت با اشاره چشم به آنهایی که تازه وارد مغازه شده بودند و ساندویچ میخواستند فهماند که چند دقیقهای صبر کنند. مرد نانها را جلو و عقب زد و نان برشتهای انتخاب کرد و به ساندویچ فروش گفت: «خمیرشو در بیارین.»
صاحب مغازه نان را تمیز کرد و به طرف آشپز برد. مرد باز پشت ویترین آشپز رفت و گفت: «هلههوله توش نریزیها.»
آشپز با سر اشاره کرد و بعد کباب را آرام داخل نان گذاشت. مرد گفت: «چند قطره آبلیمو هم روش بریز.»
آشپز، کمی آبلیمو روی کباب ریخت، کاغذی دور ساندویچ پیچید، آنرا توی بشقاب گذاشت، و به طرف مرد دراز کرد. مرد بشقاب را گرفت و آمد روی یخچال گذاشت و به صاحب مغازه گفت: «چقدر شد.» صاحب مغازه با لبخند گفت: «هر چی شما لطف کنین.»
مرد کیفی بیرون آورد و یک ده تومنی روی میز گذاشت و بعد بهطرف ویترین رفت و یک دو تومنی هم به طرف آشپز دراز کرد و بعد آمد طرف یخچال و ساندویچ را از توی بشقاب برداشت.
مشتریها در حالی که بیصدا و با ولع زیاد ساندویچ میخوردند، او را تماشا میکردند.
مرد چند بار مغازه را بالا و پایین رفت. انگار فکرش جای دیگر بود و خیلی دلخور وعصبانی به نظر میآمد. بعد یک مرتبه متوجه ساندویچ شد و نگاه غریبی به آن کرد. انگار موش مردهای را بهدست گرفته با عجله به گوشهی مغازه رفت، با پا در ظرف آشغال را کنار زد، ساندویچ را انداخت توی ظرف آشغال و در مغازه را باز کرد و رفت بیرون.
بیمارستان روزبه - ۱۳۴۳
#غلامحسین_ساعدیhttps://t.me/tajrobeneveshtan/3088