.
#با_هم_نویسی شمارهی هفت
#پیرنگ_داستان_نادیدنیزهرا بانشی
ایستادهای روبهرویام. انگشتت را توی هوا میچرخانی. میآوریاش سمت صورتم، درست یک وجبی چشمهایم بالا و پایینش میکنی.
دهانت بازِ باز میشود و گاهی بسته. به گمانم رهبر ارکستر خوبی میشدی. شاید اگر به جای این سکوتِ خفهکننده، توی سَرَم اجرایِ «الف ليلة و ليلة» ارکستر بینالمللی عرب میپیچید، همانقدر به وجد میآمد گوشهی چشمهایم از هماهنگ شدن ویولوننوازهایِ آن سمت با حرکت انگشتات. نه اینطور مثل حالا که زیر زبانم بتپد و حالم به هم بخورد از بازِ باز و گاهی بسته شدنهایِ دهان بیصدایت.
دستت را بالا میآوری.
تنبکها و دایرهها ناگهان میپیچند توی گوشم. دیگر همهی ویولوننوازها هماهنگ شدهاند. کنترباسها به صدا درمیآیند و آکاردئون جمع و دوباره باز میشود. تو هنوز اینجا ایستادهای. انگشتت باید خسته شده باشد که نمیبینمش.
«مَی فاروق» از سمت راست وارد میشود.
دهانت باز میشود و او میخواند: یا حبیبی...
دهانت بازِ باز میشود و این بار بلندتر: یا حبیبی...
سرم را میچرخانم سمتش که این بار که میخواهد تمامِ «یاء» و «الف»های جهان را جمع کند و یکجا بکِشَدِشان، زل زده باشم به دهانِ بازِ باز و چشمهای پر از «یاء» و «الف»اش.
دست چپت را بالا میبری که به ویولوننوازها بفهمانی ننوازند و فرود میآوریاش توی صورتم.
میبینی؟ سرم را بیشتر به راست متمایل کردهای که رقص دهانش را ببینم!
تمام «یاء»های جهان جمع شدهاند توی این لحظه و درست همینجا که از پشت سر ویولوننوازها رد میشوی، «الف»ها با آن قامت بلندشان، کشیده میشوند تا آسمان و تو در را پشت سرت میکوبی به هم.
به «حاء» و «باء» که میرسد، چشمهایم دیگر خیس شده.
سرم هنوز بیشتر از همیشه متمایل است به راست و «مَی فاروق» همهی معشوقهای جهان را جمع کرده توی حنجرهاش و تا میتواند میکِشَدِشان به آسمان: یا حبیبی...
با تمام وجودش میخواند: «تعالی، تعالی، تعالی، تعالی» ولی تو رفتهای دیگر. صدای قدمهایت را میشنوم که از راهپله پایین میروی.
پشت سرم صدای دست و سوت زدن صدها نفر میآید.
«مَی فاروق» رو میکند به من و از گونههای خیسِ بیشتر از همیشه متمایل به راستم، چند قطره میچکد روی دستم.
دستم خیس شده. سرم، سرم بیشتر از همیشه به راست چرخیده. ردی باریک پوست صورتم را میسوزاند.
صدای دست و سوتها بلند و بلندتر میشود.
تاریک میشود صحنه و او آهسته از گوشهی سمت راست، ترکم میکند.
همهجا را سکوت پر کرده.
حالا اینجا فقط من ماندهام و دستهای خیس و نوازندههایی که زل زدهاند به این همه تاریکی...
@peyrang_dastanwww.peyrang.org