پیرنگ | Peyrang

#پیرنگ_داستان
Канал
Логотип телеграм канала پیرنگ | Peyrang
@peyrang_dastanПродвигать
2,37 тыс.
подписчиков
123
фото
37
видео
1,07 тыс.
ссылок
گروه ادبی پیرنگ بدون هر نوع وابستگی، به مقوله‌ی ادبیات با محوریت ادبیات داستانی می‌پردازد. https://t.center/peyrang_dastan آدرس سايت: http://peyrang.org/ Email: [email protected]
.

دعوت به ارسال اثر

گروه ادبی پیرنگ در راستای همکاری با نویسندگان و مترجمان ادبی، از ایشان دعوت می‌کند آثار خود را در قالب یادداشت، نقد، داستان و ناداستان به آدرس ایمیل پیرنگ ارسال کنند.
[email protected]

این آثار، پس از بررسی توسط تحریریه‌ی پیرنگ و در صورت تأیید، در سایت پیرنگ منتشر می‌شوند.

برای اطلاع بیشتر از شرایط همکاری پست را ورق بزنید.

گروه ادبی پیرنگ

#پیرنگ_داستان
#فراخوان

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.

#با_هم_نویسی شماره‌ی هفت
#پیرنگ_داستان_نادیدنی

محسن شایان


چهار بار اقدام به خودکشى کرده بودم ولى هر بار انگار ناخودآگاه، یک در، برای نجات‌دهنده باز گذاشته بودم. بعد از فهمیدنِ این که این کار بیشتر توجه‌طلبی بوده، شرم‌گین و سرخورده‌تر شدم و مصمم شدم که کار را یک‌سره کنم. خودکشی را پایانِ بازِ یک زندگی می‌دیدم و می‌خواستم با یک پایان باز تأمل‌برانگیز شوم. به سمت ریل قطار سعادت‌شهر رفتم،‌ جایی دور از آبادی که اوقات درماندگی‌ام را آنجا می‌نشستم و بعد با ایده‌ی یک مرگِ باشکوه بر‌می‌گشتم. مشکل همین‌جا بود. خودکشی درپوشی بر زندگی بی‌معنی‌ام بود.
«حالا که داری می‌بازی می‌گی من ازین بازی خوشم نمیاد؟ مگه زندگیِ باشکوهی داشتی که می‌خوای مرگت هم باشکوه باشه؟»
بلند شدم و پاهایم را دو طرف ریل گذاشتم و بغلم را باز کردم و رو کردم به قطاری که هر روز همان ساعت، ساعت هفت عصر رد می‌شد. هیبتش از دور‌ که معلوم شد چشم‌هایم را بستم، دوباره باز کردم، مردد شدم که با چشم باز بمیرم یا بسته، بستم. از دور بوقش را سرِ من کشید. به لوکوموتیو‌ران فکر کردم، تنها شاهد مرگ من. دلم خواست شب وقتی قاشق غذا را به دهانش می‌برد، برگرداند و قاشق را توی بشقاب بگذارد و بگوید: «همه‌ش تصویرش جلو چشامه...»
«کاش لااقل یک نفر بعد از مرگم از من یاد کند. این‌که تنها می‌میریم ترسناکش می‌کنه؟ یعنی اگر همه دور هم‌ می‌مردیم این‌قدر ترسناک‌ نبود؟»
باز مچ خودم را گرفتم، چرا این‌قدر توجه‌طلبی؟ چرا این‌قدر مهرطلبی؟ صدای بوق بعدی شاید کمتر از پانصد متری‌ام بود. توی دلم خالی شده بود. پلک‌هایم را به هم فشار دادم و صورتم را برگرداندم. صدای بوق و ترمز این‌قدر نزدیک بود که به صورتم می‌خورد، زانوهایم شُل شده بود. چند ثانیه‌ی ساکت، خام و سفید در مغزم گذشت. صداى بوق بعدی را از پشت سرم شنیدم.
به پشت سر که نگاه کردم مسافرانِ قطار سر از شیشه بیرون کرده بودند و برایم دست و دستمال تکان مي‌دادند و من به رد دود بین پاهایم نگاه می‌کردم.


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.

#با_هم_نویسی شماره‌ی هفت
#پیرنگ_داستان_نادیدنی

حامد پویا


اینجا بهار هم به گرمی تابستان است.
وقتی آسمان خسیس است و نمی‌بارد، چه فرقی می‌کند اردیبهشت باشد یا اردیجهنم.
زیر آفتاب سوزان دم ظهر نشسته‌ام. شاید هرکس جای من بود، به سایه‌بانی پناه می‌برد؛ اما چه کنم که می‌ترسم. می‌ترسم به وعده‌گاه بیاید و آسودگیم را برنتابد. او زیر آفتاب بیاید و من در خنکای سایه باشم؟ هرگز! هرگز چنین نخواهم کرد؛ حتی اگر بند بند وجودم از گرما آب شود و همچون رودی جاری شوم.
به‌یکباره نسیمی خنک می‌وزد. عطر بهارنارنج، مشامم را پر می‌کند. آخر امروز صبح که نسیم را دیدم، خواهش کردم که اول بوی گیسوانش را برایم بیاورد. راستی کدام‌یک از شما تا‌به‌حال نسیم را دیده یا هم‌صحبتش شده؟
عطر بهارنارنج نزدیک‌تر و قوی‌تر می‌شود. حال با رایحه‌ گل‌های بهاری درهم‌ آمیخته. دیگر نه هوا گرم است و نه آفتاب، سوزان. اکنون اینجا دیگر اریبهشت نیست؛ خود بهشت است. خرامان‌خرامان به پیش می‌‌آید. لابد باز گیسو پریشان کرده که چنین عطر و بویی در بهشت پیچیده. کاش روشنی از دیدگانم نرفته بود و می‌توانستم پیچ و تاب خوردنشان را ببینم.
از نسیم می‌پرسم: «زیباست؟»
می‌گوید: «به همه سرزمین‌ها سفر کرده‌ام، بر فراز کوه‌ها و دشت‌ها و دریاها وزیده‌ام. صورتکان سرخ و سپید و زرد و سیاه دیده‌ام؛ اما چنین زیبارویی در هیچ‌کجا ندیده‌ام.»
قطره‌ای اشک از دیده بی‌فروغم سرازیر می‌شود؛ دستی نیست تا آن را از گونه‌ام پاک کند.
سر‌ برمی‌گردانم اما نسیم و یار، هر دو رفته‌اند.
عجب آفتاب سوزانی‌ست...


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.

#با_هم_نویسی شماره‌ی هفت
#پیرنگ_داستان_نادیدنی

اطلس بیات‌منش


سینا باید خودش را می‌کشت. ‌
می‌گفت: «اونو که نمی‌تونم بکشم، عشقمه.» صورتش را ‌‌گذاشت کف دست‌هایش و نفس عمیقی ‌کشید تا بغضش بالا نیاید. من ریزریز اشک می‌ریختم و هنوز پایین نیامده با نوک انگشت پاک می‌کردم تا توجه کسی توی مترو جلب نشود.
شب‌ها تا دیروقت با سینا حرف می‌زدیم. تمام اتفاقات را جزء به جزء مرور می‌کردیم و باز هم هیچ به هیچ. من هنوز نخوابیده، از غصه‌ی سینا از خواب می‌پریدم. لباسم می‌چسبید به تیره‌ی پشتم و انگار یک دریا از رویم گذشته باشد نفس کم می‌آوردم.
موقع دویدن در جنگل که گوشم پر بود از صدای تاپ‌تاپ پاهایم روی زمین یخ‌زده به سرنوشتش فکر ‌کردم. نفسم را مثل دودکشِ کارخانه‌ی زباله‌سوزی از دهانم بیرون می‌دادم. سگی یا شاید هم گرگی در دوردست‌ها زوزه کشید و دلم ناگهان از هم دریده شد. اگر سینا چاره‌ی دیگری داشته باشد چه؟ سوزشی از پهلویم شروع شد و تمام تنم را رفت. ایستادم. اگر از خیانت چیزی نفهمد چه؟ جنگل را سروته کردم به سمت خانه.
عرق از پشت گوش‌هایم راه گرفته بود تا یقه‌ی لباسم. جرأت نزدیک شدن به میز را نداشتم. سینا داد می‌کشید: «مگر خرم که نفهمم؟ تنش بوی اونو می‌داد.» گفتم: «دیگه نمی‌دونم چه‌کار کنم برات! من نمی‌تونم، ازعهده‌ش برنمیام.» سینا مچ دستم را قاپید. ساکت بود اما التماس از نگاهش سرریز می‌کرد. می‌دانستم چه می‌خواهد. گفتم: «اصرار نکن! تو خودت رو بکشی که چیزی عوض نمی‌شه. برادرت و اون به کارشون ادامه می‌دن.» از قصد اسمش را نگفتم تا بیشتر از این آزار نبیند. فشار دستش را دور دستم بیشتر کرد و با تمام توانش داد زد: «بذار خودمو بکشم.»
ماه رسیده بود وسط آسمانِ نیلی که جرأت کردم پشت میز کارم بنشینم. کاغذها را دسته کردم و محکم به سطح میز کوبیدم. چراغ مطالعه‌ی فلزی را روشن کردم نورش ریخت روی کاغذهام. سایه‌ی سینا که قد کشیده بود روی شیشه‌ی پنجره، کمرنگ شد. خودکار پارکر سیاه‌‌ونقره‌ای را برداشتم. روی منتهی‌الیه بالایی کاغذ فشار دادم و نوشتم:
«فصل آخر: سینا چاقو را بالا برد و وقتی روی تنِ زنش پایین آورد فریادی از ته دل کشید.»

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.

#با_هم_نویسی شماره‌ی هفت
#پیرنگ_داستان_نادیدنی

زهرا بانشی


ایستاده‌ای روبه‌روی‌ام. انگشتت را توی هوا می‌چرخانی. می‌آوری‌اش سمت صورتم، درست یک وجبی چشم‌هایم بالا و پایینش می‌کنی.
دهانت بازِ باز می‌شود و گاهی بسته. به گمانم رهبر ارکستر خوبی می‌شدی. شاید اگر به جای این سکوتِ خفه‌کننده، توی سَرَم اجرایِ «الف ليلة و ليلة» ارکستر بین‌المللی عرب می‌پیچید، همان‌قدر به وجد می‌آمد گوشه‌ی چشم‌هایم از هماهنگ شدن ویولون‌نوازهایِ آن سمت با حرکت انگشت‌ات. نه این‌طور مثل حالا که زیر زبانم بتپد و حالم به هم بخورد از بازِ باز و گاهی بسته شدن‌هایِ دهان بی‌صدایت.
دستت را بالا می‌آوری.
تنبک‌ها و دایره‌ها ناگهان می‌پیچند توی گوشم. دیگر همه‌ی ویولون‌نوازها هماهنگ شده‌اند. کنترباس‌ها به صدا درمی‌آیند و آکاردئون جمع و دوباره باز می‌شود. تو هنوز اینجا ایستاده‌ای. انگشتت باید خسته شده باشد که نمی‌بینمش.
«مَی فاروق» از سمت راست وارد می‌شود.
دهانت باز می‌شود و او می‌خواند: یا حبیبی...
دهانت بازِ باز می‌شود و این بار بلندتر: یا حبیبی...
سرم را می‌چرخانم سمتش که این بار که می‌خواهد تمامِ «یاء» و «الف»های جهان را جمع کند و یک‌جا بکِشَدِشان، زل زده باشم به دهانِ بازِ باز و چشم‌های پر از «یاء» و «الف»اش.
دست چپت را بالا می‌بری که به ویولون‌نواز‌ها بفهمانی ننوازند و فرود می‌آوری‌اش توی صورتم.
می‌بینی؟ سرم را بیشتر به راست متمایل کرده‌ای که رقص دهانش را ببینم!
تمام «یاء»های جهان جمع شده‌اند توی این لحظه و درست همین‌جا که از پشت سر ویولون‌نوازها رد می‌شوی، «الف»ها با آن قامت بلندشان، کشیده می‌شوند تا آسمان و تو در را پشت سرت می‌کوبی به هم.
به «حاء» و «باء» که می‌رسد، چشم‌هایم دیگر خیس شده.
سرم هنوز بیشتر از همیشه متمایل است به راست و «مَی فاروق» همه‌ی معشوق‌های جهان را جمع کرده توی حنجره‌اش و تا می‌تواند می‌کِشَدِشان به آسمان: یا حبیبی...
با تمام وجودش می‌خواند: «تعالی، تعالی، تعالی، تعالی» ولی تو رفته‌ای دیگر. صدای قدم‌هایت را می‌شنوم که از راه‌پله پایین می‌روی.
پشت سرم صدای دست و سوت زدن صدها نفر می‌آید.
«مَی فاروق» رو می‌کند به من و از گونه‌های خیسِ بیشتر از همیشه متمایل به راستم، چند قطره می‌چکد روی دستم.
دستم خیس شده. سرم، سرم بیشتر از همیشه به راست چرخیده. ردی باریک پوست صورتم را می‌سوزاند.
صدای دست و سوت‌ها بلند و بلندتر می‌شود.
تاریک می‌شود صحنه و او آهسته از گوشه‌ی سمت راست، ترکم می‌کند.
همه‌جا را سکوت پر کرده.
حالا اینجا فقط من مانده‌ام و دست‌های خیس و نوازنده‌هایی که زل زده‌اند به این همه تاریکی...


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.

#با_هم_نویسی شماره‌ی هفت
#پیرنگ_داستان_نادیدنی

همراهان عزیز؛
در ادامه‌ی برنامه‌های پیوسته‌ی «باهم‌نویسی» گروه ادبی پیرنگ در اینستاگرام، «نادیدنی»، موضوع این هفته‌ی باهم‌نویسی ماست. چیزی را ببینید یا توصیف کنید که در واقعیت نمی‌توان دید. با هم می‌نویسیم و می‌خوانیم و متن‌هایمان با هشتگ مخصوص آن به‌ هم وصل می‌شود.
توضیحات بیش‌تر برای شرکت در این برنامه در پست مربوط به آن در اینستاگرام آمده است.
اگر در اینستاگرام فعالیت دارید، می‌توانید صفحه‌ی گروه ادبی پیرنگ را دنبال و دوستانتان را هم دعوت کنید.
منتظر خواندن شما و دوستانتان در اینستاگرام هستیم و بهترین متن‌ها را در کانال تلگرام نیز منتشر می‌کنیم.
در ضمن برخی از این نوشته‌ها که به تایید تحریریه‌ی پیرنگ رسیده باشند، در گاهنامه‌ی ادبی پیرنگ نیز منتشر خواهند شد.

صفحه‌ی پیرنگ در اینستاگرام:

https://instagram.com/peyrang_dastan/

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.

#با_هم_نویسی شماره‌ی شش
#پیرنگ_داستان_رؤیایی_دور

محبوب


دخترکی، هم‌سن و سال دختر خودش، استکان چای داغ را با بی‌میلی مقابلش گذاشت و از اتاق بیرون رفت. همهٔ توانش را در چشم‌هایش جمع کرد و به زنی که روبه‌روی او به پشتی‌ای که کهنگی‌اش زار می‌زد تکیه داده بود نگاه کرد. به چند ثانیه نکشید که چشمانش را از روی ترس یا خجالت به استکان چای دوخت. سرانگشتانش را با حواس‌پرتی برای پاک کردن قطره‌های چای ریخته‌شده روی نعلبکی جلو برد. دستانش شبیه شاخه‌گلی تک‌افتاده در باد می‌لرزید.

- هنوز بیست‌وچهار سالش هم نشده. از بچگی آرزو داشت که دکتر بشه. تو همهٔ بازی‌ها دکتر بود. ببینید این روپوش سفید رو خودم براش دوختم. حاشیهٔ کنار آستینشو خودم با همین دستام نواردوزی کردم. دخترکوچیکه رو حامله بودم که باباشون عمرشو داد به شما. تصادف کرد. زدن بهش ولی ما رضایت دادیم به خدا که یه قرونم نگرفتیم. گفتیم خودشون گرفتارن و گناهه آزارشون بدیم. الان دختره هفت‌ سالشه از روزی که فهمیده خواهرش قراره دکتر بشه، مریض که می‌شه به دکتر رفتن تن نمی‌ده. می‌گه آبجی زهرام که دکتر شد می‌رم پیشش. این دوتا دختر رو به دندون کشیدم و به این‌جا رسوندم. چندساله از وقتی قبولی دکتریشو دیدم هر شب خواب روزیو می‌بینم که روپوش سفید تنش کرده و جلو روم اولین مریضش رو می‌بینه.

چای از دهان افتاده بود... و زن روبه‌رو شبیه یک شئ خالی از هر گونه حسی به او خیره مانده بود. با وسواس روپوش سفید را تا زد و بلند شد.

بدرقه‌ای در کار نبود. انتظارش را هم نداشت. از در که بیرون رفت برگشت و‌ نگاهی به زن کرد؛ انگار که بخواهد التماس‌هایی را که نتوانسته بود به زبان بیاورد با چشم‌هایش بیان کند.

در کوچه تنها بود و باد که به صورتش خورد رد اشک خشک‌شده نمایان شد.

پشت در اتاق انتظار تای روپوش سفید را برای بار چندم مرتب کرد. خاکی که از راه رفتن در کوچه‌های خاکی به چادرش مانده بود تکاند و انگار که جسمی سخت روی قفسهٔ سینه‌اش باشد، ریه‌هایش را چند بار پر و خالی کرد.

دست آخر دست از تقلا برای رسیدن به آرامش برداشت و‌ به نگهبان فهماند که می‌خواهد وارد اتاق شود.

روپوش را کنار دست دخترش گذاشت و بی‌صدا ایستاد.

دست‌های زهرا شبیه مادری که پوست لطیف کودکش را نوازش می‌کند به روی روپوش لغزید. چشم‌هایش را بست و‌ غرق در رویایی شیرین لبخندی بر لب‌های خوش‌تراشش نشست.

- رضایت نمی‌دن. می‌گن کشته باید...

بقیهٔ کلمات در گلوی زن خشکید. هرچه کرد نتوانست چیز دیگری بگوید. دخترک مات رویای شیرینش بود.

به خانه که رسید دختر کوچک‌ترش تازه از خواب بیدار شده بود. با ذوق کودکی نوپا به سمت مادرش دوید:

- مامان اگه گفتی چی شده؟! خواب دیدم آبجی زهرا لباس سفید پوشیده و داره بهم دارو می‌ده.

رد محو اشک نمایان‌تر شد.


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.

#با_هم_نویسی شماره‌ی شش
#پیرنگ_داستان_رؤیایی_دور

فاطوش


_ همون‌طور که همه حق دارن نفس بکشن، شاد باشن، همه هم حق دارن...

+ هیچ‌کدوم از حرفات برام مهم نیست! من کار خودمو می‌کنم، پولمم می‌گیرم و از اینجا گم می‌شم! به من هم ربطی نداره اگه نتونستی بدویی!

روی میز خم شد و یک کیسه را سراند به سمتش: برش دار! بیشتر از اون چیزیه که گفتی.
دختر پوزخند مضحکی زد، کاسه‌ی بزرگی روی میز گذاشت. زیر لب پچ‌پچ می‌کرد. مرد با نگاه به سر و وضع آشفته دختر کولی برای خودش متاسف شد. این‌قدر درمانده بود که دست به دامان اینها شود.

_ چشماتو ببند.

چشمانش را روی هم گذاشت. استیو تولتز راست می‌گفت: هیچ‌وقت نمی‌شنوید ورزشکاری در حادثه‌ای فجیع حس بویایی‌اش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما بدهد که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آینده‌مان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش.
نیک هم دونده‌ای بود که...
اخم‌هایش در هم رفت، حتی فکر کردن به آن حادثه هم حالش را بد می‌کرد. صدای به هم خوردن ظروف فلزی اعصابش را بیشتر به هم می‌ریخت. پلک‌هایش می‌لرزید.

_ چشم‌هاتو باز نکن!

+ کارت چقدر طول می‌کشه؟!

_ حرف نزن! اینو بخور.

جامی به لب‌هایش نزدیک شد. بوی تندی را حس کرد، سرش را عقب‌تر برد: چیه؟

_ یه چای گیاهیه. بخورش! به تمرکزت کمک می‌کنه! بعد هم هر کاری می‌گم انجام بده.

با اکراه جرعه‌ای نوشید. تلخ بود و گس...

_ دستت رو بده به من.
دستش را دراز کرد: این چه کوفتی بود، حالم داره به هم می‌خوره!

دختر حرفی نزد. مشتش را توی ظرف آبی فرو کرد. عرق سردی به تنش نشست. حس کرد تمام محتویات شکمش بالا می‌آید... عق زد، چیزی بالا نیامد اما سبک شد. صدای دختر در سرش پیچید: حالا می‌تونی هر کاری دلت می‌خواد بکنی... بدو!
خودش را توی سیاهی مطلق دید بدون ویلچر! پاهایش را تکان داد. مثل روز‌های قبل از تصادف سالم و قوی بودند! می‌توانست بدود و دوید!
فریادی از سر شادی کشید. رویای ناممکنش ممکن شده بود؛ دویدن! دوباره می‌توانست مسابقه بدهد و اول بشود...
روز بعد پرستارش در خانه را باز دید و خانه را به هم ریخته! جسم بی‌جان نیکلاس را پشت میز پیدا کرد با لبخندی که تمام پهنای صورتش را گرفته بود.

علت مرگش مصرف داروهای روانگردان مشخص شد و هیچ‌ یک از وسایلی که گم شده بود پیدا نشد. کسی هم نگران وسایل بی‌وارث نبود، اما دختر کولی‌ای که سوار بر کالسکه مایل‌ها از شهر دور شده نگران بود: آیا نیک توانسته بود به رویایش برسد؟



@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.

#با_هم_نویسی شماره‌ی شش
#پیرنگ_داستان_رؤیایی_دور

هادی شریفی


ایستاد وسط حیاط و تکیه داد به درخت! چشم‌هایش را بست. شادی نشسته بود روی تاب و باد پاییزی یک دسته از موهایش را می‌سراند روی پیشانی و باز می‌رقصاند در هوا. بوی باقلای پخته و گلپر مشامش را پر کرد، سرش را چرخاند، همسرش نشسته بود روی تختِ کنارِ حیاط و باقلاها را از قابلمه‌ی مسی بیرون می‌آورد و می‌خواباندشان روی دیسِ چینیِ گلدار. سعید یک دسته باقلا برداشت و نگاه کرد به دیوار همسایه، پرسید: «بابا چرا همسایه روی دیوارش نرده داره؟!» تا آمد جواب بدهد شادی گفت: «برای اینکه دزد نتونه بیاد.»
سعید باز پرسید: «پس چرا ما نداریم؟!»
شادی پایش را گذاشت روی زمین و از تاب پایین آمد: «برای اینکه خونه‌ی ما دزد نمی‌آد!» و آمده بود، همان روزها از در و دیوار آمده بود و منتظر شده بود تا آرام‌آرام بچه‌ها بزرگ شوند و بعد آنها را با خودش ببرد. گذاشت تا درس شادی تمام شود و آن‌وقت از بین تمام آن آدم‌ها یک کارت سبز اقامت برایش گرفت و شادیش را با آن چشم‌های درشت سیاه، در قاره‌ای دور تنها رها کرد. بعد آمد سراغ سعید، دستش را گرفت و کشان‌کشان او را برد تا وسط خیابان‌های شهر، بین آن‌همه فریاد و گلوله. و دیگر هیچ‌وقت برش‌نگرداند.
چشم‌هایش را باز کرد، باد پاییزی برگ‌های زرد را بلند می‌کرد و می‌نشاند روی تشک راه‌راه تاب و تخت‌های کنار حیاط.


عکس: هومن کروندی


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.

#با_هم_نویسی شماره‌ی شش
#پیرنگ_داستان_رؤیایی_دور

حسام بروجردی


گفتم: «اشکالی ندارد گریه کنی، من از آدم‌های تنها نمی‌ترسم.»
گریه نکرد. حرف هم نزد.
گفتم: «من هر وقت دلم می‌گیرد، کمرم را خم می‌کنم و از پنجره آویزان می‌شوم. طوری که دست‌هام آویزان شود پایین و همه بادهایی که از شمال شرقی می‌وزند از بین موهام رد شوند، جوری که انگار سبک‌ترینِ روی زمینم، نَم‌دارترین لباسِ روی بند.»
هیچ نگفت. نگاه هم نکرد.
گفتم: «ببین دخترجان، آدمیزاد همیشه تنهاست و تنهایی آدم را می‌جَوَد. چه می‌شود کرد. لابد راهش این است که وقتی به لبه پنجره آویزانم، کمی زانوهام را شل کنم. فقط کمی.»
برمی‌گردد سمتم. حالا که توی آینه نگاهم می‌کند، می‌بینم چقدر شبیه من است. خودم است انگار. احتمالن عوارض قرص‌هاست. نمی‌دانم.
توی آینه نگاهش می‌کنم. می‌گویم: «رویاها داشتم، خیالات پرت. فکر می‌کردم جهان را تغییر می‌دهم. اما چه شد آخرش؟ هیچ-هیچ باخته‌ام. حالا از روزهای در راه می‌ترسم. از نیامده‌ها. تا حالا که چیزی مُشتم را نگرفته. از الان به بعد هم. از یک جایی، آدم از بزرگ‌شدن می‌ترسد. از اینکه فقط دست و پاش دراز شود و رویاهاش بیات. چه فایده. رویاهامان هر روز دورتر می‌شوند و خرما بر نخیل می‌ماند. قبل‌ترها شب به شب رویام را می‌گذاشتم زیر بالش‌ و می‌خوابیدم تا وقتی بزرگ شدم به کارشان بندم. حالا اما از بزرگ‌شدن هم می‌ترسم.»
گفتم: «سندرمی هست به اسم سندرم پاریس. آنهایی مبتلایش می‌شوند که عاشق پاریس بوده‌اند اما بعد از رفتن به پاریس، شهر به اندازه خیالاتشان خوب نبوده. بعد دچار افسردگی می‌شوند. فکر کنم من هم به سندرم بزرگسالی مبتلا شده‌ام. می‌دانی که چه می‌گویم؟»
توی آینه نبود دیگر. انگار کمی زانوهاش را شل کرده و غیبش زده.
روی آینه با ماتیک نوشته بود: «رویاها واقعیت ندارند. اما چه کسی می‌داند کدام یک رویا و کدام یک واقعیت است.»
دستخطش چقدر شبیه من است.


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.

#با_هم_نویسی شماره‌ی شش
#پیرنگ_داستان_رؤیایی_دور

مجید قدیانی


حواست هست مدت‌های مدیدی است در خیابان‌های تهران، خبری از صدای گنجشک‌ها نیست. همان پرندگانی که فوج‌فوج لای درخت نارون وسط حیاط، جیک‌جیک‌شان آسمان را پر می‌کرد و خواب‌هایم را نیمه‌کاره می‌گذاشت. یادت هست هربار که به خوابم می‌آمدی می‌نشستیم روی تخت چوبی کنار باغچه، زیر خرمالوهایی که هنوز سبز بودند، من برگ‌های تازه کاهو را توی ظرف لعابی پر از سکنجبین می‌کردم و شیرینی‌اش گلوی تو را می‌سوزاند و دل مرا. تو دست می‌کشیدی روی لکه‌ای که نوچی سکنجبین انداخته بود کنار رنگ بنفش پیراهن پر از بته‌جقه‌ات و من دستم میان زمین و هوا تاب می‌خورد که انگشتانت را بگیرم یا نه. رویایی که همیشه، همین موقع‌ها، پر می‌شد از صدای گنجشک‌ها و چشم که باز می‌کردم پنجره‌ای بود غبارگرفته که می‌ترسیدم پاکش کنم و ببینم زیر درخت پوسیده خرمالو، تختی است که موریانه‌ها دمار از روزگارش درآورده‌اند و سال‌هاست خالی مانده. پدر چندباری سمپاش آورد، اما نه درخت، میوه‌های گس داد و نه صدای خرت‌خرت موریانه‌ها قطع شد. فقط گنجشک‌ها رفتند و من بی‌خواب شده‌ام. سه روز پیش تمام خیابان دزاشیب را گز کردم تا شاید جای غار غار مدام این کلاغ‌ها، گنجشکی پیدا کنم و باز خواب نیمه‌کاره تو را ببینم، اما خبری نبود. خبری نیست، نه از تو، نه از خواب و نه از صدایی جز همین غار غار تکراری. انگار همه شهر را سم پاشیده‌اند. همه این‌ها را برایت نوشتم و انداختم توی اولین صندوق پست زردی که دیدم. امروز پستچی جوابش را آورد. نوشته بود: «گیرنده پیدا نشد.» زیر آدرسی که نوشته بودم: «برسد به دستان نوچ‌ دخترکی روی تختی چوبی، زیر درخت خرمالو، قبل از صدای گنجشک‌ها.» یک مهر قرمز زده بودند. پستچی جوری نگاهم می‌کرد که انگار تابه‌حال، هیچ جیک‌جیکی، رویایش را نیمه‌تمام نگذاشته است.


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.

#با_هم_نویسی شماره‌ی شش
#پیرنگ_داستان_رؤیایی_دور

مریم بابایی


بهار بود. باران باریده بود. پرسیدم نمی‌آیی؟ سر تکان دادی که یعنی نه. نمی‌دیدمت که، از صدای نفس کشیدنت فهمیدم سرت را چطور تکان می‌دهی. دلتنگی اما این حرف‌ها سرش نمی‌شد. گفتم این همه سال گذشته، هیچ؟
ساکت ماندی. دیگر حتی دلت نمی‌کشید دروغ و دونگی سر هم کنی برایم. گفتم نمی‌گذارند که، وگرنه من میامدم. و سکوت. لابد خیال کوچه به سرت زده بود. پرسیدم هوا آنجا چطور است؟ و آسمان رمبید. شهر روی سرم خراب شد. باد می‌آمد، صدا به صدا نمی‌رسید. بلندتر گفتم حالا گیرم این بساط چند سال دیگر هم ادامه داشته باشد، تو دلت لک نزده بیایی هوای شهرت را نفس بکشی؟ آمدم بگویم بی‌غیرتت کرده خاک غربت، خوردمش. باد لت پنجره را به هم می‌کوفت، اما جانم نمی‌کشید بلند شوم ببندمش. همه‌اش هم از تنبلی نبود. می‌ترسیدم از جایم جم بخورم و وقتی برگشتم دیگر تو نباشی. مثل بار پیش که وقتی زیر قابلمه سوخته برنج را خاموش کردم و برگشتم، صدای بوق ممتد تلفن جوابم را داد. گفتم به درک، این بار آنقدر می‌نشینم تا حرف بیایی. تهش دو تا شیشه است که می‌شکند. به شنیدن صدای تو می‌ارزد اما.
دیدم اینطور نمی‌شود، باید سرحالت بیاورم. دست دراز کردم سراغ رادیو ضبط. نوار شجریان آن تو بود. گفتم پرند شوشتری را که بخواند زبان باز می‌کنی. مثل همیشه که انگار طلسم زبانت با همین آهنگ باز می‌شد. گفتم این را گوش کن، و دکمه را زدم. نخواند. روشن شد، اما نخواند. نگاهش کردم، نوار اصلا تکان نمی‌خورد. دکمه را که زدم و در باز شد بریده‌های نوار ریخت بیرون. پوسیده بود. انگار صد سال روشنش نکرده باشند. اما من که دیشب گوشش کرده بودم، همین دیشب گذاشته بودمش برات. همین دیشب پرسیده بودی شجریان هنوز می‌خواند؟ یادم رفت بهت بگویم. دیگر نمی‌خواند. راستش را بخواهی نمی‌گذارند بخواند. برای اینکه طرفدارها حرفی نزنند گفتند سرطان صداش را برده. چه نشستی بعد هم آمدند گفتند رفت، برایش قبر هم درست کردند و مردم رفتند تشییع، تو همین روزگار مریضی. تو از من نشنیده بگیر اما بچه‌ها تازگی طرقبه دیده بودنش. گفته بود صداش را اگر در نیاورند ماهی یکبار دعوتشان می‌گیرد و برایشان می‌خواند. حالا بیا. قول داده‌اند ماه بعد من را ببرند. اگر دیرتر آمدنی شدی خبر بده جایم را با کسی عوض کنم که وقت دیگری با هم برویم.


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.

#با_هم_نویسی شماره‌ی شش
#پیرنگ_داستان_رؤیایی_دور

همراهان عزیز؛
در ادامه‌ی برنامه‌های پیوسته‌ی «باهم‌نویسی» گروه ادبی پیرنگ در اینستاگرام، «رویایی دور»، موضوع این هفته‌ی باهم‌نویسی ماست. رویای ناممکنی را در چهارصد کلمه ممکن کنید. با هم می‌نویسیم و می‌خوانیم و متن‌هایمان با هشتگ مخصوص آن به‌ هم وصل می‌شود.
توضیحات بیش‌تر برای شرکت در این برنامه در پست مربوط به آن در اینستاگرام آمده است.
اگر در اینستاگرام فعالیت دارید، می‌توانید صفحه‌ی گروه ادبی پیرنگ را دنبال و دوستانتان را هم دعوت کنید.
منتظر خواندن شما و دوستانتان در اینستاگرام هستیم و بهترین متن‌ها را در کانال تلگرام نیز منتشر می‌کنیم.
در ضمن برخی از این نوشته‌ها که به تایید تحریریه‌ی پیرنگ رسیده باشند، در گاهنامه‌ی ادبی پیرنگ نیز منتشر خواهند شد.

صفحه‌ی پیرنگ در اینستاگرام:

https://instagram.com/peyrang_dastan/

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.

#گاهنامه_پیرنگ_شماره_یک

برنامه‌ی رونمایی مجله‌ی ادبی الکترونیکی پیرنگ

روز شنبه شانزدهم اسفند ۱۳۹۹، برابر با ششم ماه مارچ ۲۰۲۱

ساعت ۱۹ به وقت ایران، ۱۶:۳۰ به وقت آلمان

مهمانان و سخنرانان:
ابوتراب خسروی
محمد کشاورز
فهیم عطار
فریاد ناصری
رها فتاحی


تیم اجرایی مجله‌ی پیرنگ (اعضای تحریریه و مدیر هنری):
شقایق بشیرزاده
حدیث خیرآبادی
عطیه رادمنش احسنی
شبنم عاملی
نغمه کرم‌نژاد
علیرضا وکیلی ورجوی


این برنامه با مشارکت انجمن ادبی «یکشنبه_داستان» آلمان برگزار می‌شود.

برای دریافت لینک ورود به جلسه به اینستاگرام گروه ادبی «پیرنگ» و یا «یکشنبه_داستان» پیام بدهید.


http://instagram.com/peyrang_dastan/

https://instagram.com/yek_dastaan/


شرکت در جلسه برای عموم آزاد است.



#پیرنگ_داستان
#یکشنبه_داستان


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.

#گاهنامه_پیرنگ_شماره_یک

نخستین شماره‌ی مجله‌ی ادبی الکترونیکی پیرنگ، هم برای مخاطبان داخل ایران و هم برای مخاطبان خارج از ایران به راحتی قابل دسترس است.

پرداخت ریالی از طریق لینک مستقیم زرین‌‌‌‌پال

https://zarinp.al/360731

پرداخت ارزی از طریق پی‌پال (۵ یورو یا ۷ دلار)

https://www.paypal.com/paypalme/tostari


در صورت هرگونه سؤال می‌توانید به سایت پیرنگ و یا صفحه‌ی اینستاگرام پیرنگ مراجعه کنید.

باعث سرفرازی است که مجله‌ی پیرنگ را برای خواندن انتخاب می‌کنید.

#پیرنگ_داستان

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.

#گاهنامه_پیرنگ_شماره_یک

امروز تولد دوسالگی گروه ادبی «پیرنگ» است و هر تولدی همراه با نشانه و یا نشانه‌هایی است.
در ادامه، قسمتی از متن «نشانه‌ی یک داستان» نوشته‌ی علیرضا وکیلی ورجوی، مدیر هنری و طراح گرافیک مجله‌ی پیرنگ را می‌خوانیم که روایتی است خواندنی و جذاب از چگونگی تولد لوگوی پیرنگ.
.

ساعت ۱۰:۴۵ صبح روز شنبه ۱۲ بهمن ماه ۱۳۹۷، نشانه‌ی گروه ادبی پیرنگ، اندکی پس از تولد گروه، متولد شد. تولد این نشانه، آغاز یک داستان بود، اگر چه چندان مطمئن نیستم.
...
شاید باید یک دهه به عقب‌تر برگردم؛ سال‌های آغاز انقلاب، جنگ و دوره‌ی ابتدایی. دفترهایی که با وسواس از مشق‌ها پر می‌شدند، و پس از خط‌های قرمز و یا تشویق‌های معلم بر صفحاتش، سپرده می‌شدند به باقالی‌فروش جلوی مدرسه. که او هم با برگی از دست‌خطِ ما، قیفی درست کند و چند باقالی داغ مهمان‌مان کند. دفترهای من در مقایسه با باقی دفترها، یک ویژگی ثابت داشتند، که باعث تعریف و تشویق همه بود، و آن هم خط خوش و منظم بودن دفترها بود. این شاید آغاز داستان نشانه‌ی پیرنگ باشد. اگر چه چندان مطمئن نیستم.
نمی‌دانم، شاید نشانه‌ی پیرنگ سال‌ها پیش از من وجود داشت و من فقط آن‌را در وجودم بازشناختم. شاید.



داستان کامل تولد نشانه‌ی پیرنگ را می‌توانید در گاهنامه‌ی پیرنگ بخوانید.

خرید گاهنامه با لینک زیر:
http://peyrang.org/articles/140/

#پیرنگ_داستان
#علیرضا_وکیلی_ورجوی

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
#با_هم_نویسی شماره‌ی پنج
#پیرنگ_داستان_یک_شعاع_نور

صدیقه مکوندی

نه زیاد، فقط به اندازه یک نقطه. سوراخ شیشه پنجره را می‌گویم که در اثر بازی بچه‌ها شکسته شده بود. آن‌قدر کوچک بود که کسی به آن توجه نمی‌کرد. من، اما می‌دانستم هر روز ظهر که بشود، در اتاق تاریک، یک نقطه نور کنجکاو و مرموز، مخفیانه از سوراخ به آن کوچکی عبور می‌کند و لکه بی‌رنگش، بر فرش کنار پنجره، روی زمین، می‌افتد. این لکه شفاف رمزآلود، یک تکه از آسمان، یک تکه از خورشید، یک تکه از همه چیزهای ماورائی بود. خورشید که با شیرینی بی‌امانش به سمت پنجره می‌تابید، یک شاخه باریک، نه، یک پلکان از نور به سمت فرش تعارف می‌کرد. در پلکان نور که از سوراخ شیشه شکسته عبور می‌کرد و به فرش می‌رسید، اشباح، روح‌ها، فرشتگان، ذرات، همگی سرمست از جاذبه‌ای مشکوک و فریبنده، به سمت مقصد پرواز می‌کردند. یک تنبلی پنبه‌مانند، برخی از آن‌ها را وادار می‌کرد بر زمین، بر گرمای دلچسب لکه نورانی، روی فرش بنشینند و نفسی تازه کنند. در سکون هم، آن‌ها رویای آشفتگی داشتند و خورشید، گاهی آن خوشبختی را که با تابش نور به سوی آن‌ها، ایجاد می‌کرد، آن قدرت عجیب برای بیدار کردن ذرات از خواب طولانی‌مدت را فراموش می‌کرد. آن ذرات، برای ذهن خیال‌پرداز خردسال من، ذراتی از خدا بودند که هر روز ظهر، وقتی لبخندی بر لبان افق نقش می‌بست، خدا سخاوتمندانه شاخه‌ای از نور را جدا می‌کرد، گردی از ذرات خودش را بر آن می‌پاشید، و آن شاخه نور را کریمانه، به سمت شکستگی شیشه پنجره تعارف می‌کرد. عصاره شفاف دنیا، از سوراخ شیشه عبور می‌کرد و بر روی فرش می‌ریخت. دستم را پیش می‌آوردم، نور از جایش بلند میشد و در دستم می‌نشست. گویی انسان جهان را در دستانش می‌گرفت. در نور خورشید، در زمستانی غیرقابل دسترس،‌ جایی که سبکی بر سنگینی غالب می‌شد و ذرات را به رقص وامی‌داشت، انگار برف می‌بارید. برف در نور، زیبا بود.


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
#با_هم_نویسی شماره‌ی پنج
#پیرنگ_داستان_یک_شعاع_نور

بهاره ستاری

دیروز با دوستی حرف می‌زدم. برایم از روزهای خانه‌نشینی و قرنطینه گفت. از ماه‌های بدون انتها و از سالی که در دلهره گذشت. گفت، گوشه تراسش را یک‌ دیوار موقت کوتاه کشیده و به قول خودش کرده آتلیه. میز و ابزار نجاری گذاشته. عصرها بعد از کار، روپوش می‌پوشد و دستکش دستش می‌کند. چوب تراش می‌دهد. موقع آشپزی به ادامه کنده‌کاری فکر می‌کند و در خواب، رویای مجسمه چوبی‌ جدیدش را می‌بیند. برایم عکس فرستاد. عکس را با دو انگشت بزرگ کردم. کاردک‌های چوب‌تراشی، قد و نیم‌قد روی میز پخش بودند. براده‌های چوب را روی میز کارش می‌دیدم و یک تکه چوب. باز هم عکس را بزرگ‌تر کردم. حالا دستی را می‌دیدم که با دقت کاردک‌ را در چوب فرو می‌کند. یک تکه جدا می‌‌شود. با چکش به کاردک ضربه می‌زند و حفره را عمیق‌تر می‌‌کند. کم‌کم حفره، شکل چشم به خودش می‌گیرد. حفره بعدی می‌شود دهان. حالا ترکیب چشم و‌ دهان، صورتکی می‌شود که دارد شکل می‌گیرد. معلوم نیست می‌خندد یا گریه می‌کند. بلاتکلیفی بدترین حالت ممکن است. حالتی که تکلیفش را نمی‌داند. هفته پیش جسیکا را در خیابان دیدم. او متوجه من نشد. می‌توانستم ندید بگیرمش و مثل غریبه‌ها از کنارش رد بشوم. دلم نیامد. از موهای فرفری و صورت خندانش خوشم می‌آید. به هم که رسیدیم، دست‌هایمان را باز کردیم که همدیگر را بغل کنیم. در یک آن خشکمان زد. مثل صورتک چوبی دچار بلاتکلیفی شدیم. یک قدم به عقب برگشتیم و به هرچه ویروس است، بد و بیراه گفتیم.
باز هم عکس را بزرگ‌تر کردم. دیوار موقت آتلیه نصفه بالا رفته بود. حالا خطوط نور را روی میز کار می‌دیدم. صورتک چوبی تکلیفش معلوم شده ‌بود. اشعه نور، خنده پاشیده بود روی صورتش و روی تمام این روزهای تاریکِ بی‌پایانِ بلاتکلیف.


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
‍ .
#با_هم_نویسی شماره‌ی پنج
#پیرنگ_داستان_یک_شعاع_نور

همراهان عزیز؛
در ادامه‌ی برنامه‌های پیوسته‌ی «باهم‌نویسی» گروه ادبی پیرنگ در اینستاگرام، «یک شعاع نور در تاریکی»، موضوع این هفته‌ی باهم‌نویسی ماست. با هم می‌نویسیم و می‌خوانیم و متن‌هایمان با هشتگ مخصوص آن به‌ هم وصل می‌شود.
توضیحات بیش‌تر برای شرکت در این برنامه در پست مربوط به آن در اینستاگرام آمده است.
اگر در اینستاگرام فعالیت دارید، می‌توانید صفحه‌ی گروه ادبی پیرنگ را دنبال و دوستانتان را هم دعوت کنید.
منتظر خواندن شما و دوستانتان در اینستاگرام هستیم و بهترین متن‌ها را در کانال تلگرام نیز منتشر می‌کنیم.

صفحه‌ی پیرنگ در اینستاگرام:

https://instagram.com/peyrang_dastan/


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.
#با_هم_نویسی شماره‌ی چهار
#پیرنگ_داستان_نامه_از_حبس

زیبا حیدری


سلام جانا! سلام ای دور از دسترس!
ای تمام تنگ و تاری دنیا به فدای یک تار موی رهایت در باد!
ملال اینجا زیاد است اما یکیش هم با دوری‌ات برابری نمی‌کند.
یکیش هم به اندازه‌ی نبودنت نفس‌گیر نیست.
اینجا مدام دم گوشمان می‌خوانند ما بی‌کسیم. می‌گویند صاحب ما شده‌اند. من اما باور نمی‌کنم. اینجا از این «من»های زیرِ بار نرو زیاد است. هرچند روزبه‌روز از تعدادمان کم می‌شود.
هی تبخیر می‌شویم. عین آبِ توی کاسه‌ی قناری‌ات وقتی که مُرد. و تو دست به لاشه‌اش نزدی گفتی قرار بود آزادش کنم. و من گفتم آزادی را ندیده مُرد. و تو پِقی زدی زیر گریه.
اینجا ما بی‌آنکه رنگ رهایی را ببینیم تبخیر می‌شویم اما کسی برایمان اشک نمی‌ریزد.
اینجا حرف تو که می‌شود حصارها را نشانمان می‌دهند می‌گویند: «آن طرف جهنم است و اینجا که هستید خودِ خودِ بهشت است.»
اما نمی‌دانند که ما هر شب خیالمان را بی‌اجازه می‌فرستیم آن ور حصر و تو را می‌بینیم. زیباتر و رهاتر از هر زمان دیگری.
اینجا حصر و درد را یکی کرده‌اند و تلخی‌اش را به اسم امنیت فرو می‌کنند توی حلقمان. من اما هرچه می‌گردم در این بند جز وحشتم نمی‌افزاید.
پیش خودمان بماند ما امنیت را از دستِ این‌ها نمی‌گیریم. هرچند آن‌ها هم اصراری ندارند.
آن‌ها عادت کرده‌اند که رو به خواسته‌هامان شیشکی بکشند و ما داریم یکی یکی عادت می‌کنیم که نُطُق نکشیم. و هی تبخیر شویم. و هی خیالمان را بفرستیم آن ور حصار و آن ور هر ناکجاآبادی غیر از اینجا.
ما مدام ترس‌خورده‌تر از قبل فقط و فقط به تو فکر می‌کنیم. به تو که در خیالمان به ما نزدیکی و در واقعیت دور...
حرف بسیار است. گله بسیار است. اما تا کِی فقط حرف و گله؟ کی می‌شود در عالم واقع دست بیاندازی دور گردنمان ای آزادی! ای تمام تنگ و تاری دنیا به فدای یک تار موی رهایت در باد!


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Ещё