.
#داستان_کوتاه
پایان حکومتِ بابا
نویسنده: فائزه مرزوقی
ظهر بود و ماه مرداد. آفتاب نشسته بود روی سقف ماشین و هرکجا که عاطفه میراند با آنها بود. تمام طول مسیر. از شهر تا همان روستاهای دور. هرجا که او بلد نبود و نمیدانست کدام بری دارد میرود، آفتاب بود و داغ و بیرحم اتاق پراید را مثل فر دیواری خانهشان کرده بود. نشان عاطفه بود برای رفتن. هرچه هرم هوا بیشتر، مقصد نزدیکتر. به درختهای تک و توک جاده نگاه میکرد و هرجا آدمی یا دامی میدید مطمئن میشد آنجا جای ایستادن نیست. خیلی از خانه دور شده بودند. سر چرخاند و نگاه صدی کرد. صدی سرش را به شیشه چسبانده بود و انگار داشت یک گوشه از داشبورد را تماشا میکرد. عاطی دست گذاشت روی پای او:
- صدی؟! تشنه نیسی؟
صدی مثل یک لاکپشت پیر هزارساله آرام سرش را چرخاند و با چشمهای خشک و لبهای ترکخورده نگاهی به عاطفه کرد.
حتی عرق هم نکرده بود، صورتش هم قرمز نبود ولی چشمهای عاطی داشت میسوخت. آنقدر عرق شره کرده روی صورتش که دیدش را تار کرده بود. راهنما را داد بالا و کشید کنار جاده. یکی از بطریهای کوچک آب را از روی صندلی عقب برداشت و گذاشت روی داشبورد. بعد با نوک انگشت بهش اشاره کرد:
- ایی آبه. آب. وِردار بخور.
نگاه صدی رفت روی آب. عاطفه از روی صندلی عقب یک بطری دیگر برداشت و ریخت روی سر و صورت خود. این بار بازوی صدی را توی دست گرفت و تکانش داد:
- بخور خنگ خدا. بخور.
در تمام طول راه سر صدی مثل عروسکهای تزیینی توی ماشین میخورد به شیشه و صدا میداد.
- میبینی مونو به کجا رسوندی؟
بعد ته بطری را سر کشید و آن یکی را از روی داشبورد برداشت و گذاشت توی دستهای صدی.
- ایی جا و میبینی؟ فک کنم طرفای شوشتر باشیم.
نه جاده را بلد بود نه قبل از آمدن چک کرده بود باید از کدام راه بیاید و باک بنزین پر است یا خالی. یکدفعه مثل اینکه جنزده شده باشد لباس تن کرد و ساک صدی را آماده کرد و باکسهای آب را انداخت توی ماشین. از شهر که بیرون زدند نگاهش به تابلوهای توی جاده بود. آخر، صبح که هوا هنوز تاریک بود یکی از رفقای کاوه زنگ زد و خبر داد حکم یکی از همبندیهای کاوه را دادهاند و باید حواسشان جمع باشد. چیزی توی دل عاطی ریخته بود مثل روغن داغ. سوزانده بودش، جزغالهاش کرده بود. با دو دست کوبید توی سرش و نمیفهمید چرا صدایش در نمیآید. نه صدا نه گریه. فقط گیج و گم چرخیده بود توی اتاق و بعد هم رفته بود سر وقت صدی.
داغی خبر صبح هنوز توی دلش بود و هیچ آبی آن را مرهم نمیشد. باید زودتر برمیگشت. باید کار را یکسره میکرد و برمیگشت.
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1694/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/