پیرنگ | Peyrang

Канал
Логотип телеграм канала پیرنگ | Peyrang
@peyrang_dastanПродвигать
2,36 тыс.
подписчиков
گروه ادبی پیرنگ بدون هر نوع وابستگی، به مقوله‌ی ادبیات با محوریت ادبیات داستانی می‌پردازد. https://t.center/peyrang_dastan آدرس سايت: http://peyrang.org/ Email: info@peyrang.org
.
#داستان_کوتاه

پایان حکومتِ بابا
نویسنده: فائزه مرزوقی
 

ظهر بود و ماه مرداد. آفتاب نشسته بود روی سقف ماشین و هرکجا که عاطفه می‌راند با آن‌ها بود. تمام طول مسیر. از شهر تا همان روستاهای دور. هرجا که او بلد نبود و نمی‌دانست کدام بری دارد می‌رود، آفتاب بود و داغ و بی‌رحم اتاق پراید را مثل فر دیواری خانه‌شان کرده بود. نشان عاطفه بود برای رفتن. هرچه هرم هوا بیشتر، مقصد نزدیک‌تر. به درخت‌های تک و توک جاده نگاه می‌کرد و هرجا آدمی یا دامی می‌دید مطمئن می‌شد آن‌جا جای ایستادن نیست. خیلی از خانه دور شده بودند. سر چرخاند و نگاه صدی کرد. صدی سرش را به شیشه چسبانده بود و انگار داشت یک گوشه از داشبورد را تماشا می‌کرد. عاطی دست گذاشت روی پای او:

- صدی؟! تشنه نیسی؟

صدی مثل یک لاک‌پشت پیر هزارساله آرام سرش را چرخاند و با چشم‌های خشک و لب‌های ترک‌خورده نگاهی به عاطفه کرد.
حتی عرق هم نکرده بود، صورتش هم قرمز نبود ولی چشم‌های عاطی داشت می‌سوخت. آن‌قدر عرق شره کرده روی صورتش که دیدش را تار کرده بود. راهنما را داد بالا و کشید کنار جاده. یکی از بطری‌های کوچک آب را از روی صندلی عقب برداشت و گذاشت روی داشبورد. بعد با نوک انگشت بهش اشاره کرد:

- ایی آبه. آب. وِردار بخور.

نگاه صدی رفت روی آب. عاطفه از روی صندلی عقب یک بطری دیگر برداشت و ریخت روی سر و صورت خود. این بار بازوی صدی را توی دست گرفت و تکانش داد:

- بخور خنگ خدا. بخور.

در تمام طول راه سر صدی مثل عروسک‌های تزیینی توی ماشین می‌خورد به شیشه و صدا می‌داد.

- می‌بینی مونو به کجا رسوندی؟

بعد ته بطری را سر کشید و آن یکی را از روی داشبورد برداشت و گذاشت توی دست‌های صدی.

- ایی جا و می‌بینی؟ فک کنم طرفای شوشتر باشیم.

نه جاده را بلد بود نه قبل از آمدن چک کرده بود باید از کدام راه بیاید و باک بنزین پر است یا خالی. یک‌دفعه مثل اینکه جن‌زده شده باشد لباس تن کرد و ساک صدی را آماده کرد و باکس‌های آب را انداخت توی ماشین. از شهر که بیرون زدند نگاهش به تابلوهای توی جاده بود. آخر، صبح که هوا هنوز تاریک بود یکی از رفقای کاوه زنگ زد و خبر داد حکم یکی از هم‌بندی‌های کاوه را داده‌اند و باید حواسشان جمع باشد. چیزی توی دل عاطی ریخته بود مثل روغن داغ. سوزانده بودش، جزغاله‌اش کرده بود. با دو دست کوبید توی سرش و نمی‌فهمید چرا صدایش در نمی‌آید. نه صدا نه گریه. فقط گیج و گم چرخیده بود توی اتاق و بعد هم رفته بود سر وقت صدی.

داغی خبر صبح هنوز توی دلش بود و هیچ آبی آن را مرهم نمی‌شد. باید زودتر برمی‌گشت. باید کار را یک‌سره می‌کرد و برمی‌گشت.



متن‌ کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1694/


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.

#داستان_کوتاه

فقر چیزکیکی من
(داستانی از نیویورکر)

نویسنده: هاروکی موراکامی
مترجم: اکرم موسوی


اسمش را گذاشته بودیم «محله‌ی مثلثی». به نظرم اسم دیگری برازنده‌اش نبود. منظورم این است که آن ناحیه شکل یک مثلث کامل بود، انگاری که یک نفر آن را به آن شکل درآورده بود. من و او آنجا، در آن محل زندگی می‌کردیم، حوالی سال ۱۹۷۳ یا ۷۴.

وقتی می‌گویم «محله‌ی مثلثی» ذهنتان سمت دلتا یا چنین چیزی نرود. محله‌ی مثلثی‌ای که ما در آن زندگی می‌کردیم باریک‌تر از این حرف‌ها بود، بیشتر شبیه یک قاچ. مثلاً یک چیزکیک دایره‌ای دست‌نخورده را در نظر بگیرید و با چاقو به دوازده قسمت مساوی تقسیمش کنید، مثل صفحه‌ی ساعت. مسلماً حالا دوازده برش مثلثی دارید که زاویه‌ی رأس هر کدام ۳۰ درجه‌ است. یکی از این برش‌ها را بردارید و در پیش‌دستی بگذارید و همان‌طور که چای‌تان را جرعه‌جرعه می‌نوشید، به دقت وراندازش کنید. آن سر نازک برش باریک کیک را می‌بینید؟ محله‌ی مثلثی ما دقیقاً همین شکلی بود.

شاید بپرسید: «حالا یک چنین تکه‌زمین عجیب‌و‌غریبی به این شکل از کجا آمده بود؟» شاید هم نپرسید. چه بپرسید چه نپرسید فرقی نمی‌کند، چون جواب این سوال را نمی‌دانم. از در و همسایه‌ها پرس‌و‌جو کردم ولی تنها چیزی که دستگیرم شد این بود که این محل از خیلی خیلی وقت پیش مثلثی بوده، الان هم هست، و احتمالاً بعدها و بعدها هم مثلثی‌ خواهد بود. انگار مردم آنجا دلشان نمی‌خواست حرفی درباره‌ی محله‌ی مثلثی بزنند یا حتی به آن فکر کنند. حرف زدن درباره‌ی آن مثل این بود که داری از زگیل پشت گوششان می‌پرسی. بهتر بود حرفی درباره‌اش نزنی. احتمالاً هم علتش شکل عجیب‌و‌غریبش بود.

در امتداد هر دو طرف محله‌ی مثلثی خطوط راه‌آهن بود، یکی خط راه‌‌آهن همگانی و دیگری خصوصی. دو خط تا قسمتی به موازات هم پیش می‌رفتند، بعد درست در نوک قاچ یک دوراهی تشکیل می‌دادند، طوری بود که انگار یکدیگر را دریده و با زاویه‌های عجیب‌وغریبی از هم منشعب می‌شدند، یکی به سمت شمال می‌رفت و دیگری به سمت جنوب. الحق که منظره‌ی تماشایی‌ای بود! هر وقت به قطارهایی که ویژویژکنان از نوک محله‌ی مثلثی می‌گذشتند خیره می‌شدم، احساس می‌کردم روی پل فرماندهی ناوشکنی ایستاده‌ام که دارد با تکه‌تکه کردن امواج اقیانوس مسیرش را باز می‌کند.

از لحاظ سکونت‌پذیری، محله‌ی مثلثی افتضاح بود. دلیلش اول از همه، این میزان صدای واضح بود. اما چه انتظاری دارید؟ زندگی کردن در محلی که بین دو خط راه‌آهن گیر افتاده مگر می‌شود گوش‌خراش نباشد؟


متن‌ کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1689/

#هاروکی_موراکامی

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد
#احمد_میرعلایی

گزینش: گروه ادبی پیرنگ

«این خبر آخر مثل عکسی است که از آلبومی درش آورده باشم: نشسته، تکیه داده به دیوار، با کتی که روی دستش انداخته بود. بقیه را خودم باید لحظه تا لحظه کامل کنم.
ماه را که از شکاف پنجره‌ی گشوده دیدم، فکر کردم، احمد دیگر نیست تا ببیندش. بدر کامل نبود. بعد تصویر آخری یادم آمد. اگر همین ساعت، ده تا ده و نیم بعدازظهر، توی همان کوچه باشدش، تکیه داده به دیوار، می‌تواند ماه را ببیند.»
[...]

«می‌بینم که زنده است و هست، حتی وقتی دیده بودنش که ده و نیم بعد از ظهر دوم آبان هفتاد و چهار نشسته، تکیه داده به دیوار، تمام کرده بود.»

از داستان گنج‌نامه؛ هوشنگ گلشیری

دوم آبان سالروز قتل احمد میرعلایی است.


عکس: منصور کوشان، هوشنگ گلشیری، غلامحسین ساعدی و احمد میرعلایی؛ اصفهان ۱۳۵۴

@peyrang_dastan
.
#برشی_از_کتاب

به سهراب [سپهری] گاه و بی‌گاه ایراد می‌کردند که در برج عاجش لمیده و جا خوش کرده و مواظب است که بلور تنهایی‌اش تَرَک برندارد. خلاصه این‌که از سیاست بیزار است و به زندگی اجتماعی بی‌اعتناست.

زندگی اجتماعی ما، مثل بدنی گرفتار مرضی ناشناخته و پر تب‌وتاب، دستخوش نوسان‌های شدید سیاسی است. در تناوب میان دیکتاتوری و هرج و مرج و پرتاب از قطبی به قطب دیگر و در تلاطم‌های شدید تاریخ ایران، که سیاست هرچه بیشتر سرنوشت ما را زیر و زبر می‌کند، ضرورتاً توجه بیمارگونه‌ی ما به آن هم بیش‌تر می‌شود. به نحوی که زندگی سیاسی جای تمام زندگی اجتماعی را می‌گیرد. وضع روشنفکر و هنرمند در برابر طبقات و در مبارزه‌ی سیاسی روزمره، یعنی فقط «تعهّد» سیاسی، تمام اندیشه را تسخیر می‌کند و مسئولیت او در برابر جهان از یاد می‌رود.

• قصه‌ی سهراب و نوشدارو
• به یاد سهراب سپهری

#شاهرخ_مسکوب
#در_سوگ_و_عشق_یاران

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
.
#معرفی_کتاب

سرگشتگی انسان در کتاب «ارتش تک‌نفره»
نویسنده‌ی یادداشت: شیلا قاسمخانی


مصائب انسان همواره همچون موج‌های سهمگین در پهنه‌ی تاریخ آمده و رفته است و کدام داستانی است که این اصل ابطال‌ناپذیر را به روی‌مان نیاورد؟! این آمدن و رفتن زندگی را. اما از میان دشمنان آدمی آن‌که با جان‌سختی می‌تازد، هیولای چرکین‌صورتی است، به نام «آرمان»، که ابتدا با موذی‌گری رامِ دست آدمی است، ولی بعد از مدت کوتاهی همان رستمی می‌شود که پدر را از او وهم می‌آید. یونگ می‌گوید هرگونه اعتیاد بد است، حتی اعتیاد به آرمان‌گرایی.
«ارتش تک‌نفره»، اثر موآسیر اسکلیر، شرح این محتواست، با داستانی گیرا. بین دو لبه‌ی طنز و واقعیت، استادانه از مستحیل شدن اندیشه‌های چپ یک کمونیست آرمان‌گرا می‌گوید.
داستان درباره‌ی یهودی‌های آواره‌‌ای است که برای فرار از اقلیت‌کشی‌ها در روسیه، خودشان را تا برزیل و درخشان‌ترین آفتابش می‌رسانند، ولی خیالات برابری و تفوق کارگران و پیروزی مظلومان در ذهن شخصیت داستان به نام مایر گوینزبیرگ نضج می‌گیرد و ما را هم با این خیالات و به‌عبارتی آرمان‌ها همراه می‌کند تا وقتی که مرگِ آن آرمان‌ها را نظاره می‌کنیم. او می‌خواهد دنیای جدیدی بسازد مملو از عدالت، اما ناخواسته انواع بی‌عدالتی‌ها را مرتکب می‌شود. او همسر و بچه‌هایش را رها می‌کند و با دوستش و چند حیوان، خوک و بز و مرغ، می‌رود در دل جنگل به قصد ساختن آن جامعه‌ی بی‌طبقه. او شیفته‌ی استالین است به‌حدی که برای استالینگراد گریه‌ها می‌کند.
مایر روزی در جنگل با دختری به نام الیزابت آشنا می‌شود، حالا او را هم می‌آورد به جمع خودشان، با او به همسرش خیانت می‌کند، بدون اینکه بداند همسرش چگونه در نبود او از عهده‌ی زندگی برمی‌آید. رفته‌رفته مایر تبدیل می‌شود به فرماندهی ظالم که فقط از الیزابت کار می‌کشد، به او فرمان می‌دهد، و بیشترِ غذا را خودش می‌خورد، درست مثل استالین که حالا به هرکسی که پشت به روسیه می‌کند، چاقویی در دنده‌هایش فرومی‌برد. اما رفته‌رفته مایر با شنیدن اخبار کشته شدن یهودی‌های کمونیست، علی‌رغم خدمات بسیارشان، از استالین و حزب کمونیسم متنفر می‌شود و از رویای جامعه‌ی بی‌طبقه‌ دست می‌شوید. او خود را از یوغ این خیالات می‌رهاند و علیه خود و اعتقاداتش می‌شورد و در مقابل باورهایش می‌ایستد، سپس نادم و شتابزده به‌سوی همسرش بازمی‌گردد و برای جبران مافات ناگهان می‌افتد در دام سرمایه‌داری و حالا پول درنیار و کی پول دربیار!
افراط در آرمان‌‌گرایی، از هر نوعی، در نهایت گريبان آدمی را می‌گیرد و زمانی او را متوجه خرابی‌های انباشته‌شده‌ی اعتقاداتش می‌کند که دیگر دیر شده است. مایر در این راه هم شکست سختی می‌خورد و باز فیلش یاد جامعه‌ی بی‌طبقه می‌کند، ولی این‌بار هم بخت با او یار نیست و سلامت روان و جسمش روبه‌زوال است و پایان ناخوشایندی برایش رقم می‌خورد.
از جذابیت‌های داستان این است که در طول داستان خنده و غم را هم‌زمان تجربه می‌کنیم. و آیا زندگی جز این است؟ و آیا این هنر نویسنده نیست که زندگی‌مان را درون متنی می‌ریزد و قصه‌وار سطح ما را تا سطح توهماتی از جنس رفاقت و معاشرت با رفیق بز، رفیق خوک و رفیق مرغ پایین می‌آورد؟ که خیالات برمان ندارد که ما انسانیم و تخم دوزرده می‌گذاریم!
بهره گرفتن از عناصر حیوانی و نقش طبیعت و جنگل که نقش پررنگی در میانه‌های کتاب دارند، و خیالاتِ دور از عادت‌وباورِ مایر، شخصیت اصلی کتاب، و گفت‌وگویش با اشیا و حیوانات حسی دارد همچون طعم خوشایند گیلاس در میانه‌ی تابستان، ترکیبی ترش و شیرین. به نظر طرح خنده انداختن بر روی غم‌انگیزترین تجارب بشری فقط از عهده‌ی نویسندگان آمریکای جنوبی برمی‌آید. تنهایی، خیانت، شکست، انزوا، تمسخر، جملگی در کتاب هستند و مای مخاطب وقتی کتاب را به پایان می‌بریم، با لبخندی رضایت‌بخش به خود می‌گوییم زندگی همین است خب. دقیقا در همین نقطه‌ی عطف دل‌انگیز است که کتاب اهمیت فرم در داستان‌نویسی را بر ناباورانش می‌نمایاند. همان‌طور که گلدمن معتقد است نویسنده‌ی بزرگ کسی نیست که از واقعیات گرته‌برداری می‌کند بلکه نویسنده کسی است که واقعیات ژرف را فرم و انسجام می‌بخشد.

کتاب ارتش تک‌نفره را ناصر غیاثی ترجمه و نشر نو منتشر کرده است.

#نشر_نو
#موآسیر_اسکلیر
#ناصر_غیاثی


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
✨️ یازدهمین نشست هفتگی مهراندیش✨️
مراسم رونمایی و جشن امضای کتاب "ویتگنشتاین" نوشته والتر تسیگلر با ترجمه دکتر ابوذر نجفی چهارشنبه یازدهم مهر ماه از ساعت ۱۸ تا ۱۹:۳۰ در دفتر انتشارات مهراندیش برگزار خواهد شد.
دکتر نجفی به عنوان مترجم این کتاب به صورت مجازی به همراه محمود حدادی، مهدی احمدی و مسعود بُربُر به عنوان منتقد در این نشست حضور خواهند داشت.
حضور در این مراسم برای همه علاقمندان و عزیزان آزاد است.
🔥 کتاب "ویتگنشتاین" در این مراسم با ۲۰ درصد تخفیف در اختیار شما خواهد بود.

مکان: خیابان فلسطین، نرسیده به خیابان انقلاب، بن‌بست نیلوفر، پلاک یک.

@MehrandishBooks
30 pages witt.pdf
1.9 MB
✨️ ۳۰ صفحه اول کتاب "ویتگنشتاین" اثر والتر تسیگلر با ترجمه ابوذر نجفی برای علاقمندان و همراهان عزیز

@MehrandishBooks
📚 منتشر شد
"ویتگنشتاین"
از مجموعه مختصر و مفید
اثر: والتر تسیگلر
ترجمه: ابوذر نجفی

درباره کتاب
لودویگ ویتگنشتاین بانیِ تحولِ دوران‌سازی شد که "چرخش زبانی" نام گرفت ـ منسوخ شدنِ فلسفۀ کلاسیک و قدم گذاشتن در راه فلسفۀ زبان. زیرا فکر اصلی ویتگنشتاین این بود که زبان تعیین‌کنندۀ ادراک ما از جهان و از نفسِ خود است.

@MehrandishBooks
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد

همیشه‌ سال‌های پیری شما در زندگی همه‌ی ما خالی است

نویسنده: #عطیه_رادمنش_احسنی


در آخر جلسه پسری جوان از میان جمعیت به شما می‌گوید که قدردان شماست، که اگر شما گردون را در آن برهوت منتشر نمی‌کردید، نسل او نمی‌توانستند این‌طور با ادبیات عاشقی کنند. و شما می‌خندید. بی غمی در گوشه‌ی چشم. بعد هم که امضا و عکس‌های یادگاری و بعد هم سوز سرما و سکوت شب. آن نویسنده که شمایید و شما نیستید انگار، آن نویسنده که پرمخاطب‌ترین رمان ایرانی را نوشته، باقی کتاب‌های فروخته‌نشده را در کارتنی گذاشت و به سمت ماشین‌اش رفت. از آنجا به بعد دیگر حرفی نبود، یعنی جای حرفی نبود. از آنجا به بعد، آن دقیقه‌ها و ثانیه‌ها، غم‌انگیزترین تصاویر زندگی‌ یک نویسنده‌ی محبوب و معروف در تبعید، بودند. البته، نویسنده‌ای شناخته‌شده و خوش‌اقبال در حدواندازه‌های نویسنده‌های تبعیدی. شما، بعد از رونمایی کتاب‌‌‌تان که اتفاقاً نه‌تنها به زبان هم‌وطن‌هاتان، بلکه به زبان تبعیدگاه‌تان هم ترجمه شده، صندوق ماشین را بالا می‌زنید، دست‌ام را دراز می‌کنم که کمکی کنم، می‌گویید سنگین است، کارتن را هل می‌دهید پشت ماشین. دست‌هاتان احتمالاً یخ کرده‌اند، و پوست‌اش شکننده شده و لبه‌ی کارتن، کناره‌ی انگشت اشاره‌ی دست راست‌تان را می‌شکافد. می‌گویید مهم نیست... با همان دست، سیگار آتش می‌زنید. چه خوب که شب است و تاریک و من می‌توانم نگاهم را از خشم و شرم، از شما پنهان کنم. اما خیلی سرد است، خون دلمه‌‌ بسته و همان‌جا کناره‌ی انگشت‌تان مانده، و با سفیدی و سرخی کوچک سیگار بالا و پایین می‌رود. در مقابل آن کتاب‌فروشی در خیابان ارن‌اشتراسه، شما دیگر نیستید. اما دست‌هاتان هست که کتاب‌ها را امضا می‌کنند و کتاب‌ها را جمع می‌کنند و کارتن را بلند می‌کنند و خون روی انگشت‌تان و سرما و تاریکی و «شرمساری» که تا ابد برای ما می‌ماند.
«به درخت‌های خشک پیاده‌رو خیره شد: برف شاخه‌ها را خم کرده بود و در بارش بعد حتمآ می‌شکستشان. آدم‌ها هم مثل درخت‌ها بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانه‌های آدم وجود داشت و سنگینی‌اش تا بهار دیگر حس می‌شد. بدیش این بود که آدم‌ها فقط یک بار می‌مردند. و همین یک بار چه فاجعه دردناکی بود.»


متن کامل این یادداشت، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1417/


#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد

عباس معروفی (۱۴۰۱-۱۳۳۶) نویسنده‌ی ایرانی، رمان‌نویس، شاعر و بعد از مهاجرت اجباری و در تبعید، ناشر. گرداننده‌ی کتاب‌فروشی هدایت در خیابان کانت برلین. و جغدی که به یاد بوف کور هدایت، که سرآغاز ادبیات مدرن ایرانی است در همه‌جای کتاب‌فروشی و اتاق و میز کار عباس معروفی حضور دارد.
به گفته‌ی خودش صبح‌ها ناشر و کتاب‌فروش، شب‌‌ها نویسنده و بیدار، «جغدِ خیابان کانت»، و در حال ساختن داستان‌ها و تراش دادن پیکره‌ی آن‌ها و صیقل دادن شخصیت‌ها.

در این ویدئو، چند دقیقه با او در حال تراش دادن یکی از آن پیکره‌ها همراه می‌شویم.

یاد و نام او در تمام کلمه‌هایش، جاودانه خواهد ماند.

#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
.

دعوت به ارسال اثر

گروه ادبی پیرنگ در راستای همکاری با نویسندگان و مترجمان ادبی، از ایشان دعوت می‌کند آثار خود را در قالب یادداشت، نقد، داستان و ناداستان به آدرس ایمیل پیرنگ ارسال کنند.
Info@peyrang.org

این آثار، پس از بررسی توسط تحریریه‌ی پیرنگ و در صورت تأیید، در سایت پیرنگ منتشر می‌شوند.

برای اطلاع بیشتر از شرایط همکاری پست را ورق بزنید.

گروه ادبی پیرنگ

#پیرنگ_داستان
#فراخوان

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
خواستگاری (۱۳۴۱)
کارگردان و تهیه‌کننده: ابراهیم گلستان
(سپاس از دوستی که فیلم را یافت و برای بازنشر در اختیار گذاشت.)

«موسسه ملی فیلم کانادا» سال ۱۳۴۰ ساختن فیلم کوتاهی به نام خواستگاری را به «سازمان فیلم گلستان» پیشنهاد کرد. در این فیلم فروغ فرخ‌زاد هم دستیار کارگردان بود هم بازیگرِ نقشِ خواهرِ‌داماد. نقش حاج‌آقا (پدر عروس) را ابتدا قرار بود جلال ‌آ‌ل‌احمد بازی کند که بعد از انصراف او پرویز داریوش این نقش را بازی می‌کند. طوسی حائری نیز نقش مادر حسن (داماد) را دارد ـــــ‌که محمود هنگوال نقش او را بازی می‌کند. عروس هم هایده تقوی، دخترعموی ابراهیم‌ گلستان، است.
شاید این اولین باری باشد که لحظاتی از فروغ فرخزاد و پرویز داریوش و طوسیِ حائری می‌توانیم دید.
ــــ
روایتِ روانبُد
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
#یادکرد
فرانتس کافکا و آن دست‌های بلندِ روشن

انتخاب و بازنمود: #نغمه_کرم_نژاد

سوم ژوئیه سالروز آمدن فرانتس کافکاست
به یادکرد زادروزش نگاهی داریم به فرانتس کافکایی که در کناره‌ی داستان‌هایش جور دیگری هم بود.

به سال ۱۸۹۷ به یادگاری بر حاشیه‌ی آلبوم همکلاسی‌اش می‌نویسد:
«آمدنی هست و رفتنی
جداشدنی و اغلب نه تجدید دیداری.»*
و این کهنه‌ترین دست‌نوشته‌ای‌ست که از او مانده. سخت است باور اینکه کافکای ۱۴ ساله شروع به تماشایِ جهان با این تک‌نگاهِ حزن‌آلود کرده باشد. آن‌طور که «ارنست پوپر» می‌گوید: «در حالی که دیگران تنها به وجد آمده بودند، او به سرعت دچار خلسه می‌شد، در حالی که دیگران فقط دلشان می‌گرفت، کافکا به سرعت ناامید می‌شد...» و «به سختی شخصیتی مجموع و اندیشمند می‌نمود... می‌بایست چندتایی از داستان‌های بلندِ کاملا مدرن و منقلب‌کننده‌اش را خوانده باشی، تا بدانی که پشت این ظاهرِ بی‌آلایش موتوری در جنبش بود که در مغاک نفوذناپذیرِ طبیعت انسان نفوذ می‌کرد... از تصمیمات جدی سرباز می‌زد، از تجاربی که احتمال می‌رفت تأثیر عمیقی روی او بگذارد، فراری بود... حتا از موفقیت که کاملا خلاف خواستش به او تحمیل می‌شد، فراری بود.»*

کافکا آن مرد بلندبالا، استخوانی، خمیده و خاکستری با آن چشم‌های درخشان قهوه‌ای، کسی که زندگی و ساختارش هر چه که بود برای او تعریف‌ناپذیر می‌نمود و غیرقابل‌اندازه‌گیری. به گفته‌ی «میله‌نا یزنسکا» در پاسخ به نامه‌ی «ماکس برود»: «او ساده‌ترین چیزهای دنیا را نمی‌فهمد. آیا یک بار همراهش به یک اداره‌ی پست رفته‌اید؟...» هزینه را پرداخت می‌کند، بقیه پولش را می‌گیرد، می‌شمرد، فکر می‌کند یک کرون بیشتر به او برگردانده‌اند، یک کرون را برمی‌گرداند. «دوباره می‌شمرد و آن پایین روی آخرین پله می‌بیند که یک کرونی که برگردانده، مال خودِ او بوده. حالا شمای بیچاره ایستاده‌اید کنارش... حالا چه بکند. برگردد؟... می‌گویم: «حالا ولش کن دیگر.» کاملا وحشت‌زده به من نگاه می‌کند... نه این که دلش برای آن یک کرون بسوزد. اما کار خوبی نیست این کار... این ماجرا در هر مغازه‌ای تکرار می‌شود... حالا همین آدم ممکن است فورا با خوشحالی و دلی شاد بیست هزار کرون به من بدهد. قیدوبندهای او در مورد پول تقریبا مثل قیدوبندهایش در مورد زن است...»

یعنی تمام دنیا برای کافکا یک معما بوده است؟ آن‌طور که میله‌نا می‌گوید نگاه او به مناسبات مادی و ظاهری دنیا عارفانه بوده است و همچون رازی عرفانی. و از همان‌ست که توانِ انجامش را ندارد؟ سر درنمی‌آورد چرا که: «همه‌ی اینها زنده‌اند. اما فرانک نمی‌تواند زندگی کند. فرانک توانایی زیستن ندارد...»
ندارد، همان‌طور که توانایی عشق‌ورزیدنِ منطبق بر مناسبات. به نظر می‌آید توش و توانِ شیفتگی و شورِ عشق او در فاصله‌ی خطوط نامه‌هایش زیاده‌تر بوده تا آنجایی که پای عمل و تصمیم‌گیری پیش می‌آمده است. فلیسه، میله‌نا و دورا دیامانت زنانی بودند که زندگی عاشقانه‌ی کافکا را شکل داده بودند. و زنان بسیارِ دیگری که در خاطره‌شان کافکا جذاب بوده و توجه‌گر؛ پرستارش، معلم زبان عبری‌اش و ندیمه‌ی جوان و... هرچند این‌طور در خودمانده بوده باشد و از بلوا و هایهوی‌کردنِ بیهوده و باهوده گریزان. ماکس برود گفته است که: «دوستم هرگز و تحت هیچ شرایطی نمی‌خواست سر به ستاره‌ها بساید. شعار زندگی او این بود: در پسله‌ها ماندن ـ توی چشم‌ها نبودن.» اغلب خاموش، جز در جمعِ دو یا سه نفره و آن‌وقت بوده که: «با قدرتی شگفت‌انگیز انبوهی از ایده‌ها از او فوران می‌کرد که می‌شد بر اساس آن حدس زد، این انسانِ آرام جهان عظیمی از افکار و شخصیت‌هایی هنوز شکل‌نگرفته در درون خود دارد... «گوته» گفته بود: «فقط لمپن‌ها فروتن‌اند» اما اگر با کافکا زندگی می‌کردی، بیشتر وسوسه می‌شدی این جمله را به نقطه‌ی مقابل آن، البته همان‌قدر هم ناموجه و افراطی برگردانی: هر آدم نافروتن یک لمپن است.»
و او را این‌طور هم می‌بیند: «آزاداندیش، شاد، ساده و شوخ. همراه با کششی، سربه‌راه و زیرپوستی... اویی که در آثارش خود را به خاطر نامهربانی سرزنش می‌کند، اویی که (بر اساس معیار بسیار بالای خودش) به نظر خودش بسیار اندک در آتش عشق می‌سوخت، همو در واقعیت ملاحظه‌کارترین دوست و همنوع بود.»

فرانتس کافکا که حتا با آن دست‌های بلند هم توان در برگرفتن دنیا را نداشت خودش این‌گونه هم گفته است: «من باید همان ساکن کوچک ویرانه‌ها می‌شدم، گوش به قارقار کلاغ‌ها می‌دادم، با سایه‌های‌شان اوج می‌گرفتم، زیر ماه خنک می‌شدم، در آفتابی می‌سوختم که برایم از همه‌سو بر بستر پیچک‌ام می‌تابید...»

https://t.center/peyrang_files/110

*#کافکا_در_خاطره‌ها
#هانس_گرد_کوخ
#ناصر_غیاثی
#نشر_نو
**#یادداشت‌ها
#فرانتس_کافکا
#مصطفی_اسلامیه
#انتشارات_نیلوفر

Art work; young Franz Kafka painting by Daveed Shwatrz

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
‍ ‍ .
#درباره_نویسنده
دم‌دمای آخر
#هوشنگ_گلشیری

گزینش و توضیح: گروه ادبی پیرنگ

از دم‌دمای آخر عمر هوشنگ گلشیری، روایت‌هایی شده؛ از تشخیصِ احتمالن نادرست پزشکی و آن آبسه‌ها در مغزش، تا بستری بودن همزمان او و احمد شاملو در دو اتاق بیمارستان ایران‌مهر و سپس ملاقات‌های کوتاه‌شان با هم، در سکوت. در اینجا، ابتدا بخشی از کتاب «جادوی جن‌کشی» و سپس روایت «باربد گلشیری» از آن روزها را می‌خوانیم.

قهرمان شیری، در کتاب «جادوی جن‌کشی» با استفاده از چند منبع مختلف، این‌طور روایت می‌کند:
«در فروردین‌ماه ۷۹ گلشیری چند روزی در بیمارستان بستری می‌شود. عملیات سی‌تی‌اسکن توده‌ای را در ریه نشان می‌دهد. آزمایش‌های کامل و نمونه‌برداری از ضایعه‌ی ریوی انجام می‌شود. جواب نمونه‌برداری، احتمال بدخیمی را رد می‌کند، و این خود روزنه‌ای برای امیدواری می‌شود،* در حالی که در همان روزها گاه سردردهای شدید امان او را می‌برد و مسکن‌های قوی نیز به سختی آرامش را به او بازمی‌گرداند. مدتی تحت درمان آنتی‌بیوتیک خوراکی قرار می‌گیرد و در شانزدهم اردیبهشت جهت ادامه‌ی درمان به بیمارستان ایران‌مهر منتقل می‌شود، در حالتی که نیمه‌هشیار است. اما آنچنان که بعدها فرزانه طاهری از دکترهای آلمان می‌شنود، نمونه‌برداری دکترهای ایرانی از آبسه‌ها، باعث پارگی و انتقال عفونت از ریه به مغز و متورم شدن مغز می‌شود. تشخیص اولیه‌ی دکترها احتمال سرطان را مطرح می‌کند. اما وقتی فرزانه طاهری جواب آزمایش را می‌گیرد می‌گوید: «خوب جواب، منو خیلی شاد کرد. دیدم آبسه‌های دیگه است. وقتی آمدم خونه و تازه می‌خواستم براش تعریف کنم که در این سه هفته چی بر من گذشته و فکر می‌کردیم سرطانه و چه کارها کردیم و چه تماس‌ها گرفتم اگه بشه دعوت‌نامه‌شو یه ذره زودتر بدن (یک بورس یک ساله ما داشتیم از ژانویه سال ۲۰۰۱) زودتر بریم، اونجا بیمه بشه، معالجه کنه و اگر سرطان بود، می‌‌خواستم اینا رو بهش بگم دیدم اصلا متوجه نمی‌شه.» پس از آن دکترها تشخیص مننژیت می‌دهند و دو سه روز نیز درمان مننژیت را تجویز می‌کنند. سپس، سی‌تی‌اسکن و ام. آر. آی، ده تا تاول را در مغز نمایان می‌کند و موضوع چیز دیگری می‌شود. فشار آبسه‌های مغزی، هوشیاری و قدرت تکلم او را کاملا کاهش می‌دهد و وضعیت روحی و جسمی او دیگر از کنترل خود او و پزشکان خارج می‌شود...
وقتی از بستری بودن شاملو در طبقه‌ی پنجم همان بیمارستان مطلع می‌شود با صندلی چرخدار به ملاقات او می‌رود. در این ملاقات گلشیری بدون هیچ کلامی در سکوت تمام، تنها شاملو را نگاه می‌کند. شاملو به او می‌گوید: «ساکت نباش حرف بزن. معصوم پنجمت را بخوان من خیلی معصوم‌هات را دوست دارم.» به رغم تلاش پزشکان، روزبه‌روز بر شدت بیماری افزوده می‌شود و گلشیری با فرو رفتن در کما، به طور کامل هوشیاری‌اش را از دست می‌دهد و سرانجام در ۱۶ خرداد ۱۳۷۹، بر اثر مرگ مغزی، چراغ زندگیش به خاموشی می‌گراید.
.
اما روایت باربد گلشیری اندکی متفاوت است. او در یادداشتی با عنوان «طبیعت ما و مرگ ما؛ از بیماری و مرگ هوشنگ گلشیری و عباس کیارستمی» این‌طور می‌نویسد:
«من همدلانه می‌فهمم که مرگ طبیعی چیست، اما نمی‌دانم که باید بگویم پدرم به مرگ طبیعی مرد یا نه. پس دقیقا نمی‌دانم مرگ طبیعی چیست. سال‌های آخر دهه‌ی هفتاد کار ما و شاگردان گلشیری این بود که او روزی باری به مرگ طبیعی بمیرد. شاید از همین بود که آن مرگ در نظرمان طبیعی جلوه کرده بود. دست‌کم به اغما رفته بود و لااقل در بیمارستان مرده بود، هرچند به قول کوروش اسدی سال‌ها در چرک زیسته بود، در عفونت، حالا گیرم که پزشکی به اشتباه آبسه‌ی ریه را پاره کرده باشد و عفونت به مغز رفته باشد و چهارده آبسه‌ی نحس در ذهن زیبای او نشانده باشد. هرگز از یاد نمی‌برم دکتر خسرو پارسای نازنین را که در بیمارستان ایران‌مهر ما را نشاند و همان‌طور که اگزوپری برای شازده کوچولو گوسفند می‌کشید، مغز او را برایمان نقاشی کرد و بعد روی آن دایره از پس دایره کشید، آبسه از پس آبسه تا شدند چهارده قمر بر خورشید ذهن او، اقماری نحس که هم طبیعی بودند هم دست‌ساخت بشر، حاصل اشتباه پزشکی تا از او چیزی نماند جز ظلمات. گلشیری روزهای آخر گلشیری نبود. هنوز پدر بود، اما هوشنگ گلشیری نبود. آن روزها شاملو هم در ایران‌مهر بستری بود. دوبار با صندلی چرخدار یکی را پیش دیگری برده بودند و هر بار یکی‌شان خواب بود. خواب نه، مدهوش حتی. یک‌بار شاملو گفته بوده که معصوم‌ات را بخوان. نمی‌دانیم کدام یکی را، اما حتما او نمی‌توانسته بخواند. دیگر گلشیری نبود که بتواند. از ذوق بجهد و بخواند و دستانش، انگار که دو بال، هوا را خنج بزنند تا کلمه‌ای را آن‌طور که بشاید ادا کند.»***

*: کارنامه ۱۲
**: نافه ۱۳
***: مروارید، آبان و آذر ۱۳۹۵

@peyrang_dastan
.

به مناسبت یکصدمین سال‌مرگ فرانتس کافکا


«همه‌چیز را به‌طور کامل و بدون استثنا بسوزانید»
وصیتی که می‌توانست تاریخ ادبیات را تغییر دهد


نویسنده: اطلس بیات‌منش


۱۰ آوریل ۱۹۲۴ فرانتس کافکا حکم مرگ خود را دریافت کرد. هیچ‌کس این واقعیت هولناک را از او پنهان نکرد، درست مثل اتفاقی که در رمان‌هایش می‌افتد. او را تحت‌الحفظ با ماشینی سر باز به کلینیکی در وین بردند. دوستش ماکس برود همان روز در دفتر خاطراتش نوشت: «کلینیک وین. سل حنجره تشخیص داده شد. وحشتناک‌‌ترین بدشانسی ممکن».
مجمع ادبی پراگ خبردار شدند. دسته‌های گل سرخ، کتاب‌هایی با دست‌نوشته‌های سوزناک و تلگراف‌های هم‌دلانه ارسال شد. اما دیگر امیدی به بهبود نبود. کافکا ۴۵ کیلو بیشتر وزن نداشت. درد هنگام بلعیدن و صحبت کردن آن‌قدر زیاد بود که او مجبور بود با نوشتن بر روی تکه‌های کاغذ ارتباط برقرار کند. غذا خوردن و حتی فرو دادن آب دهان عذاب‌آور شده بود. او در ۲۰ آوریل به دوستش ماکس برود نوشت: «شاید اگر آدم با واقعیت سل حنجره کنار بیاید، وضعیت قابل تحمل‌تر ‌شود».

در ۱۱ ماه می، ماکس برود برای آخرین بار به ملاقات دوست خود می‌رود. آنها -بیشتر ماکس- از هر دری سخن می‌گویند در مورد برنامه‌های مرد بیمار برای ازدواج مجدد و در مورد ملاقات دوباره‌ی یکدیگر. نه یک کلمه در مورد مردن، نه یک کلمه در مورد ارث و میراث، نه یک کلمه در مورد سه رمان ناتمام در کشوی میز کافکا در پراگ و نه یک کلمه در مورد هزاران نامه‌ی به‌جا مانده، خاطرات، یادداشت‌ها و داستان‌ها. کافکا در بستر مرگ، داستان کوتاه خود «هنرمند گرسنگی» را تصحیح می‌کند - داستان مردی که دیگر نمی‌خواست غذا بخورد، زیرا نمی‌توانست غذایی را که دوست داشت پیدا کند - او هنگام بازخوانی گریه می‌کرد. روز دوشنبه، ۲ ژوئن، به والدینش نوشت «همه‌چیز در بهترین نقطه‌ی شروع خود بود». در روز سه‌شنبه ۳ ژوئن ۱۹۲۴، در حالی که به سختی می‌توانست نفس بکشد از یکی از دوستان پزشکش درخواست کرد: مرا بکش، وگرنه تو یک قاتل هستی. او حوالی ظهر درگذشت.

سیزده سال پیش از آن، او در دفتر خاطرات خود نوشته بود: «اما من به‌سختی تا چهل سالگی زندگی خواهم کرد. گواه آن به‌طور مثال تنشی است که اغلب در سمت چپ جمجمه‌ی من پدیدار می‌شود». کافکا دقیقاً ۴۰ ساله شد. اما او در ۴۰ سالگی هنوز شهرت جهانی نداشت. بیشتر به‌عنوان یک نابغه در شهرها‌ی آلمانی‌زبانِ پراگ-وین-برلین شهرت داشت. آثاری که در زمان حیات او منتشر شد، حدود ۱۷۰ صفحه بود و در یک کتاب جیبی نازک جا می‌گرفت. به همین صورت هم می‌ماند اگر یکی از بزرگترین تصمیم‌های تاریخی در ادبیات گرفته نمی‌شد.
کافکا وصیت‌نامه‌ای از خود به جا گذاشت؛ برای اطمینان حتی دو وصیت‌نامه با محتوای یکسان و در آن دوست خود، نویسندهی پراگی، ماکس برود را به‌عنوان وکیل و نماینده انتخاب کرد. در هر دو وصیت‌نامه روشن و واضح نوشته شده است: «همه‌ی آثاری که در هنگام مرگ هنوز منتشر نشده‌اند، دست‌نوشته‌ها، نامه‌ها، خاطرات روزانه، که در پراگ در قفسه‌ی کتاب‌ها، کمد لباس‌ها، روی میز در خانه و دفتر، یا هر جای دیگری که باشند». به عبارت دیگر، در مجموع هزاران صفحه از دست‌نوشته‌های منحصربه‌فرد، «باید به‌طور کامل، بدون استثنا و در اسرع وقت سوزانده شوند». حتی داستان هنرمند گرسنگی، که او در بستر مرگ و نیمه‌‌گرسنه در آخرین ساعات زندگی‌اش بازنویسی می‌کرد. کافکا می‌نویسد که در بهترین حالت دوست دارد همه‌ی آثاری که قبلاً منتشر شده است را هم پس بگیرد. اما او سخاوتمندانه اضافه می‌کند که نمی‌خواهد کسی را با زحمت خمیر کردن این همه کاغذ آزار دهد. با این حال، او اصلاً امیدوار نیست که این آثار «روزی تجدید چاپ شوند و به زمان‌های آینده تحویل داده شوند؛ بر خلاف آن امیدوارم که آنها به طور کامل از دنیای ادبیات ناپدید شوند، این با آرزوی قلبی من مطابقت دارد». این وصیت یک خواسته‌ی واضح و در عین حال مصرانه بود.


متن کامل این یادداشت، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:

https://www.peyrang.org/1677/


#فرانتس_کافکا


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.

#یادداشت بر مجموعه داستان «میمِ تاکآباد»؛ نغمه کرم‌نژاد

نویسنده یادداشت: آزاده اشرفی


«میمِ تاکآباد» مجموعه‌داستانی است که باید گفت نویسنده، خواننده را محترم شمرده. سواد خواننده را دست‌کم نگرفته و چنان باسلیقه قلم زده که سخت بشود (یا شاید اصلا نشود) ایرادی بر داستان‌ها وارد کرد. از آن کتاب‌ها که وقتی تمامش می‌کنی، می‌دانی چیزی به تو و دنیای تو و عالم ادبیات اضافه شده که حاصلش به قبل و بعد این کتاب تقسیم می‌شود.

متن کامل این یادداشت، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1667/

#نغمه_کرم_نژاد
#میم_تاکاباد
#نشر_آگه


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
Telegram Center
Telegram Center
Канал