مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#گریه
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌼 #جانم_امام_زمان_عج

تقصیر ماست
غیبت طولانی شما
بغض گلو گرفته پنهانی شما

بر شوره زار معصیتم
#گریه می کنم....
جانم فدای دیده بارانی شما

تعجیل در ظهور
#امام_زمان صلوات

🌸 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
🌸 وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ

🌼 اللهم عجل لولیک الفرج
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #چهل_وهفت


حسین اقا..
داخل خانه رفت.. پارچه مشکی بزرگ محرم🏴 را.. وسط پذیرایی نصب.. و آنجا را.. به دو قسمت تقسیم کرد..

صدای کوبیدن میخ..
همه را به داخل خانه کشاند.. خانم ها.. با بغض پشت پرده رفتند..

یک ربع بعد..حاج یونس آمد.. حسین اقا بی پرده و راحت گفت

_ حاجی روضه بخون.. بی منبر..بی میکروفن.. ببین مستمع.. همه اماده اند..!! تو فقط بخون!!!!

اشک.. محاسن سفید حسین اقا را.. خیس کرده بود..حلقه اشکی..در چشمان عباس ظاهر شد..

صدای اذان صبح..
از گوشی ها بلند میشد.. حاج یونس.. جلو ایستاد.. و نماز صبح را به جماعت خواندند..
بعد از نماز..
صندلی ای که برایش گذاشته بودند را.. کنار گذاشت.. روی همان سجاده اش.. نشست..
هیچکس صف نماز را.. بهم نزد.. همانجا آماده روضه ارباب شدند..
حاج یونس..
دعای فرجی خواند.. و با این جمله شروع کرد..

_داش عباس..! میون این جمع.. مراقب خواهرت بودی..؟ چرا..!؟ طاقت نداشتی.. مقابل چشم نامحرمــ..

با گفتن این جمله..
صدای داد و گریه هاشان بلند شد.. عباس بلند بلند.. گریه میکرد..

حاج یونس..
از #غربت امام حسین(ع) میگفت.. از #تشنگی بی حد کودکان.. از #مظلومیت اهل حرم.. از #گریه های جانسوز طفل شیرخوار امام..
حاج یونس میگفت و همه زار میزدند..

روایت خواند.. شعر گفت.. مداحی کرد..
همه بلند شده بودند.. سینه میزدند.. عجب مجلسی شده بود.. حس زائران امام حسین(ع) را داشتند..
دعای فرجی دیگر.. انتهای مجلس شیرین اقا بود..

حاج یونس..
چند دقیقه ای.. کنار فرزندان اقارضا ماند.. و خداحافظی کرد.. حسين اقا و عباس به حیاط رفتند.. تا بدرقه کنند.. مداحی را که.. نفس گرمی به دلها داده بود..🏴

لحظه رفتن.. حاج یونس رو به عباس گفت
_امسال کل 🏴محرم🏴 دست خودته.. از مسجد.. زورخونه.. تا خود مجلس اقا..

عباس فقط گفت
_رو جف چشام

حاجی که رفت..
عباس و پدرش نزد بقیه برگشتند.. خانمها به اتاق رفته بودند.. به محض ورود حسین اقا..
ایمان،ابراهیم و امین.. تک تک.. جلو امدند..برای تشکر.. برای دست بوسی..
حسین اقا.. آنها را مثل عباسش دوست میداشت.. پدرانه نصیحت میکرد.. و بامحبت.. دردشان را.. گوش میکرد.. بازار تشکر و ارادات گرم بود.. که عباس گفت

_اقا..! من یه پیشنهاد بدم..؟!

همه منتظر بقیه حرفش بودند..

عباس_ بریم گلزار..!!!

حسین اقا از پذیرایی.. به زهرا خانم بلند گفت
_ما رفتیم گلزارشهدا.. من و پسرهام.!

ذوقشان جوری بود..
که منتظر پاسخ زهراخانم نماندند.. به دقیقه نکشید.. همه سوار ماشین عباس شدند..
و عباس به سمت #گلزارشهدا.. میراند..

نماز.. دعا..
خواسته ها.. درد دل ها.. تمامی نداشت.. چه آرامش عجیبی همه داشتند.. این بار.. همه از عباس تشکر کردند..
اما بیشتر از همه..
حسین اقا.. قدردانی کرد.. دعایش کرد.. دعایی که.. عباس آرزویش🌟🕊 را داشت..

_عاقبتت #ختم_بشهادت بابا..


بعد از تماسی که دیروز..
زهراخانم.. با ساراخانم داشت.. غوغایی در دل فاطمه ایجاد کرده بود..


ادامه دارد...

#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
💖 زنه با #چادر_عربے روبروے #ضریح #شش_گوشه با زبون عربے #گریه مےڪرد و میگفت :
#آبرو مو نبـر ..😦 باسختے از شوهرم اجازه #زیارت گرفتم ...😔 اگه با بچه ها به خونه برنگردم منو میڪشه!!! 😟
بد جور داشت #التماس میڪرد💕
منم با صداش داشتم گریه مےڪردم😔
.
😦ڪم ڪم لحنش تند شد .. گفت تو خودت دختر داشتے ...جان #سه_ساله ات ڪاری بڪن ... چندساعته گمشون ڪردم ..😢
چندقیقه نگذشته بود ڪه دو تا بچه از پشت چادرشو گرفتن !!!
💖یُمـا یُمــا میڪردن (مادر ..مادر )💖
زنه خییلے #تعجب ڪرد
بچه هاشو بجاے اینڪه بغل ڪنه
دوید سمت #حرم و جیغ میزد و گریه میڪرد😢
هی گریش بیشتر میشد..
گفتن از آقا تشڪر ڪن ڪه بچه هاتو برگردوند و آرام باش چرا بےقرارے میڪنے!؟
گفت آخه دوتا بچم #لال بــودن!!!! 😢😢
جـــانم ارباب

#معجزه_اهل_بیت_ع
#امام_حسین_ع
#حضرت_رقیه_س
#شفا😍😭
•|♥️🏴|•
•| #یآ‌اول‌مظلوم‌عالم🥀🌱


+ غسلـها...
كفنـها...
ثم جلس وحيداً
يبكيهـا ...
بعدها‌همس‌في‌لحدها:
زهــراء..؟!
أنا، #علي..؛😔

غُسلش داد ڪفنش ڪرد

آنگآه نشست و تنها برایش
#گریه ڪرد...
بعد آرام دروݩ کفݧ گفٺ:
زهــرا...
منم علی💔
همه را به #صبر و #خوش خلقی دعوت می کنم، خودم که فکر می کردم بعد از همسرم زنده نمی مانم ولی #خداوند خیلی به من #صبر داد. البته بدون آقا #هادی سخت می گذرد😔 این روزها؛ خیلی از شب ها با #گریه می خوابم،😭😭😭 اما هرچقدر فکر می کنم می بینم باید #راضی باشم به #مقدرات خداوند و آنچه خدا به آن #راضی هست.

احساس می کنم بعد از #شهادت شان به #خدا نزدیکتر شدم، خیلی #صبور شدم، #عاشق #آقا هادی بودم ولی الان به این رسیدم که #عشق واقعی #خداست.♡

#قران خواندن و #نماز خواندن #آرامم می کند و به من #صبر می دهد. اگر باز هم به آن روزها برگردم و بدانم کسی را که به همسری قبول می کنم فقط قرار است #چهار روز در #خانه اش باشم، بازهم #آقا هادی را انتخاب می کنم.
🍃🍃
یکی از #بزرگ‌ترین #آرزوهاشون #خدمت‌رسانی به #زائران #اباعبدالله(ع)⚘ در ایام #اربعین بود، در سال 96 بنده به همراه #ایشان و 2 تن از همکاران از سوی #بسیج #جامعهٔ پزشکی جهت #خدمت‌رسانی به زوار، عازم #کربلا شدیم.
🍃🍃
همیشه در اوج لذت و شلوغی، زمانی که حتی #کوچک‌ترین حرفی از #امام‌حسین(ع)⚘یا #امام‌زمان(عج)♡ می‌شد #گریه‌اش می‌گرفت و بدون خجالت، در جمع #اشک می‌ریخت، خیلی #دل رئوفی داشت.
🍃🍃
زمانی‌که در سفر پ#ابعین، به #نجف و #حرم مطهر مولای متقیان، امیرالمؤمنین علی(ع)⚘رسیدیم #اشک‌هاش بند نمی‌آمد و مدام می‌گفت اصلاً باورم نمی‌شود که الان اینجا هستم، در سراسر سفر حالش #دگرگون بود و #گریه می‌کرد.
🍃🍃
#ایشان هم‌چنین از #بسیجیان #مخلص بود و#اعتقاد بسیاری به #ولایت‌فقیه♡ داشت و برای #مقام معظم رهبری♡ #احترام ویژه‌ای #قائل بودند.
🍃🍃
به عقیدهٔ بنده، #بسیج یعنی #خدمت‌گزاری و ایشان نیز سراسر عمر کوتاه اما پربار خود را در #خدمت به #خلق #خدا سپری کرد، خیلی#بی‌حاشیه بود و محال بود کسی از او #تقاضایی کند و ایشان #دست رد به سینه‌اش بزند.😭
🍃🍃
از #جان و #دلش برای #بیماران #مایه می‌گذاشت و به عقیدهٔ من همین #خصلت او بود که موجب شد خداوند او را #سعادتمند و #عاقبت‌بخیر کند.
🍃🍃
#شرف‌خواه ۲ پسر داشت و پسر بزرگ ایشان نامزد داشت و قرار بود 1 آبان ماه، بدون برگزاری مراسم ازدواج کنند،#آرزوی او این بود که عروسی پسرش را ببیند.

اما متأسفانه اجل مهلت نداد، همیشه می‌گفت خدا کنه اشکان زودتر سر و سامان بگیره،روزهای آخر همهٔ د#غدغه و #فکر و ذکرش، عروسی اشکان بود.
🍃🍃
برای ایام بعد از#بازنشستگی هم کلی برنامه‌ریزی کرده بودیم که به محض بازنشسته شدن، با هم به سفر برویم تا خستگی این سال‌های کاری را از تن بیرون کنیم.
🍃🍃
از ته دل #آرزو داشت به زیارت #خانهٔ #خدا برود و هر وقت حرف این موضوع می‌شد#گریه می‌کرد، من قسمتم شده بود و به این سفر پر بار معنوی مشرف شده بودم،هر وقت حرفش را می‌زدم، #شرف‌خواه #اشک می‌ریخت و می‌گفت یعنی می‌شود من هم قسمتم بشود و به #زیارت #خانهٔ #خدا بروم؟ 😭
🍃🍃
فرازی از وصیت نامه #شهید:
همسرم! بر تو باد که از فرزندان مان (عباس، فاطمه و عطیه) سرپرستی نمایی و با تمام توان و قوای ایمانی خود، اسلام را در زمان و مکان یاری نمایی. مبادا فقدان من در روحیه و اراده شما اثر گذارد.
🍃🍃
#زینب وار به وظایف شرعی خود عمل و در تمام مراحل زندگانی –به مانند مدتی که زندگی مشترک داشتیم- وظایف شرعی و اجتماعی خود را به نحو کامل انجام ده و برای پیروزی انقلاب اسلامی، سعی و تلاش بنما
🍃🍃
#شهادت،#فخر و #سعادت است و چنان که به این فوز عظمی نایل گردیدم زهی سعادت دنیا و آخرت. از #شهادتم مسرور باشید و از #گریه کردن #بپرهیزید که دشمن شما از این گریه ها شاد نگردد.
🍃🍃
سفارشی برای پسرم عباس دارم؛ بعد از من راهم را ادامه بده و مادر و دو خواهر خود را مواظبت کن و با نظر مادرت سرپرستی نما. که این عمل تو باعث دلگرمی و تسکین مادرت می شود.
🍃🍃
سرانجام#شهید مصطفی حق شناس هم درتاریخ سوم شهریور ۱۳۶۱، در اراک توسط گروه‌های ضدانقلاب مورد سوءقصد و ترور قرار گرفت و بر اثر اصابت گلوله به آرزویش که همانا#شهادت در راه خدا بود رسید.
🍃🍃
مزار#شهید:گلزار #شهدای شهر قزوین
🍃🍃
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍂🍂🍂

🎥⭕️ مادر شهید بروجردے در جوار مزار فرزندش:

🔻 پسرم روخواب دیدم
#گریه میڪرد ، گفت: ما #شهید شدیم ٬ ولے اینها ڪه ماندن به جاے ما #ڪاری_نڪردن برا مملڪت..


#مادر_شهید_غصه_اش_غصه_مردم_است

🔥مسئولین و مدیران به مردم خدمت ڪنید .
🔥 فرداے قیامت باید پاسخگوے شهدا باشید .

🍀🍀🍀🍀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍂🍂🍂

🎥⭕️ مادر شهید بروجردے در جوار مزار فرزندش:

🔻 پسرم روخواب دیدم
#گریه میڪرد ، گفت: ما #شهید شدیم ٬ ولے اینها ڪه ماندن به جاے ما #ڪاری_نڪردن برا مملڪت..


#مادر_شهید_غصه_اش_غصه_مردم_است

🔥مسئولین و مدیران به مردم خدمت ڪنید .
🔥 فرداے قیامت باید پاسخگوے شهدا باشید .

🍀🍀🍀🍀
طنزجبهـــــه.ir

#بسیجی‌بخند

طلبه های جوان👳آمده بودند برای #بازدید👀 از جبهه
30نفری بودند.

#شب_که_خوابیده 😴بودیم
دوسه نفربیدارم کردند😧
وشروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!
مثلا میگفتند:
#قرمز_چه_رنگیه_برادر؟!😐
#عصبی_شده_بودم😤.
گقتند:
بابابی خیال!😏
توکه بیدارشدی
#حرص_نخور_بیا_بریم_یکی_دیگه_رو #بیدار_کنیم!😎
دیدم بد هم نمیگویند😂☺️
خلاصه همین طوری سی نفررابیدارکردیم!😅😉
حالا نصف شبی جماعتی بیدارشدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😇
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه درمحوطه قرارگاه #تشییعش کنند!😃😄
فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا
و #قول_گرفتیم_تحت_هرشرایطی 😶خودش رانگه دارد!
گذاشتیمش روی #دوش.بچه.ها.و. راه افتادیم.
•| #گریه و زاری!😭😢
یکی میگفت:
ممدرضا !
نامرد چرا رفتیییی؟😱😭😩
یکی میگفت:
تو قرار نبود شهید شی!
دیگری داد میزد:
#شهیده دیگ چی میگی؟
مگه توجبهه نمرده!
یکی #عربده میکشید😫
یکی #غش می کرد😑
در مسیر بقیه بچه ها هم اضافهمیشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه 😭و شیون راه می انداختند!

گفتیم برویم سمت اتاق #طلبه_ها
#جنازه را بردیم داخل اتاق
این بندگان خدا که فکر میکردند #قضیه جدیه😉
رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران 📖خواندن بالای سر #میت
در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم :
برو خودت رو روی محمد رضا بینداز ویه نیشگون محکم بگیر☺️😂
رفت گریه کنان پرید روی محمد رضاوگفت:
محمد رضا این قرارمون نبود،
منم میخوام باهات بیااااام😭
بعد نیشگونی 👌گرفت که محمد رضا ازجا پرید😂
وچنان جیغی کشید😱که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند!
ماهم قاه قاه میخندیدیم😬😁
خلاصه آن شب با اینکه #تنبیه سختی شدیم ولی حسابیی خندیدیم😂
🥀🕊🌷🌹🌷🕊🥀

#ڪارش نداشته باشید
ُلندش نڪنید
بگذارید #راحت باشد
#تنهایش بگذارید
میخواهد بلند #گریه ڪند
#مبهوت نگاهش نڪنید
چه #اشڪالے دارد ؟
#مادر است دیگر
#گاهی
#دلش
خیلے براے #فرزندش تنگ میشود
اینجا معنایِ #خیلے ، با جاهاے دیگر فرق دارد
این #خیلے ، در لغت نامه دهخدا #ثبت نشده
این #خیلے را
فقط #حضرت_زینب_س میتواند #معنایش ڪند ..

#پنجشنبه_های_دلتنگی

📚#داستانی_زیبا
#گریه_خدا

مادری نابینا کنار تخت پسرش در شفاخانه نشسته بود و می گریست...
فرشته ای فرود آمد و رو به طرف مادر گفت:
ای مادر من از جانب خدا آمده ام. رحمت خدا بر آن است که فقط یکی از آرزوهای تو را برآورده سازد، بگو از خدا چه میخواهی؟
مادر رو به فرشته کرد و گفت:
از خدا میخواهم تا پسرم را شفا دهد.
فرشته گفت: پشیمان نمیشوی؟
مادر پاسخ داد: نه!

فرشته گفت:
اینک پسرت شِفا یافت ولی تو میتوانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی...
مادر لبخند زد و گفت تو درک نمیکنی!
سال ها گذشت و پسر بزرگ شد و آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن میگرفت.
پسرش ازدواج کرد و همسرش را خیلی دوست داشت...
پسر روزی رو به مادرش کرد و گفت:
مادر نمی توانم چطور برایت بگویم ولی مشکل اینجاست که خانمم نمیتواند با تو یکجا زندگی کند. میخواهم تا خانه اي برایت بگیرم و تو آنجا زندگی کنی.
مادر رو به پسرش کرد و گفت:
نه پسرم من میروم و در خانه ی سالمندان با هم سن و سالهایم زندگی میکنم و راحت خواهم بود
مادر از خانه بیرون آمد، گوشه ای نشست و مشغول گریستن شد.

فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت:
ای مادر دیدی که پسرت با تو چه کرد؟
حال پشیمان شده یی؟
میخواهی او را نفرین کنی؟
مادر گفت:
نه پشیمانم و نه نفرینش می کنم. آخر تو چه میدانی؟
فرشته گفت:
ولی باز هم رحمت خدا شامل حال تو شده و می توانی آرزویی بکنی. میدانم که بینایی چشمانت را از خدا میخواهی، درست است؟
مادر با اطمینان پاسخ داد نه!
فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟

مادر جواب داد:
از خدا می خواهم عروسم زنی خوب و مادری مهربان باشد و بتواند پسرم را خوشبخت کند، آخر من دیگر نیستم تا مراقب پسرم باشم.
اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و اشک هایش دو قطره در چشمان مادر ریخت و مادر بینا شد...
هنگامی که زن اشک های فرشته را دید از او پرسید:
مگر فرشته ها هم گریه می کنند؟
فرشته گفت: بلی!
ولی تنها زمانی اشک میریزیم که خدا گریه میکند.
مادر پرسید:
مگر خدا هم گریه می کند؟!

فرشته پاسخ داد:
خدا اینک از شوق آفرینش موجودی به نام مادر در حال گریستن است...
هیچ کس و هیچ چیز را نمی توان با مادر مقایسه کرد.

تقدیم با عشق❤️ به همه مادرا

♡ ♡